خوانشی از شعر بلند "مسافر" از سهراب سپهری
محمدامین مروتی
شعر بلند”مسافر” در سال 1345 و 38 سالگي سهراب در فصلنامه آرش چاپ شد.
فرق “مسافر” با ساير آثار سپهري در آن است كه در ساير آثار، سپهري نوعي عرفان آفاقي را دنبال مي كند كه درآن طبيعت و موجودات خارجي اصلند ولي در “مسافر” در كنار اين رويكرد، عرفان انفسي و بازگشت به درون را هم دنبال مي كند. مسافر سالكي است لبريز سؤال كه هنوز هم به مقصد نرسيده و غم غربت و فراق در كلام او موج مي زند. تنهایی و غم غربتی از نوع اگزیستانسیال در او وجود دارد. غم او غم وجود و موجودیت است نه غم نان. به قول قیصر امین پور:
عالمی غم داشت دل، اما غم عالم نداشت
غمی فلسفی که در نهاد همه ما و بن وجود ما وجود دارد ولی کمتر جرات مواجهه با آن را داریم.
مسافر، همان سالك غريب مانده در “ميان حضور خسته اشياست” كه از وضع موجودخسته شده و دلش از اين تكرار”گرفته” است و از”هجوم خالي اطراف” ملول است و از اين فاصله هميشگي غمگين است.
بالش سهراب پر از آواز پر چلچله هاست و سهراب نيز چمداني را كه به اندازه تنهايي خود اوست برمي دارد و راه مي افتد. و درحالي كه نميداند اين ندا از كجاست و اين ترنم مرموز از زبان چه كسي است؟
ميان حضور خستهي اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز، هياهوي چند ميوهي نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود
میزبان روی میز، میوه های نوبر را چیده و منتظر مهمان خود است. منتظر مسافری که از راه می آید. همه چیز خسته کننده است. وقت دیر می گذرد. هیاهوی میوه های نوبر یعنی می گویند ما را بخورید. درک مبهمی از خورده شدن و مرگ دارند. "حضور خستهي اشيا" حسامیزی دارد، اشیا خسته نمی شوند، اشیا برای آدم ها خسته کننده می شوند.
و بوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه ي صاف زندگي مي كرد
فرشی برای فراغت پهن شده و باد بوی گل ها را روی فرش می آورد. حاشیه صاف زندگی، کنایه از سادگی و صافی زندگی میزبان است. زندگی همین حواشی ساده است.
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را
ذهن گلبرگها را نوعی بادبزن تصور می کرد.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
“چه آسمان تميزي!”
و امتداد خيابان غربت او را برد
مسافر در جاده ای ناشناخته به راه می افتد.
غروب بود
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد
مسافر اهل دل است و با گیاهان چنان رابطه دارد که متوجه زنده بودن شان می شود. "صداي هوش گياهان" حسامیزی دارد.
مسافر سر صحبت را باز می کند:
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي، كنار چمن
نشسته بود:
“دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است
او خود را در این جهان غریب می یابد و دلش گرفته است.
و ادامه می دهد و از حس کرده ها و از احساس دلتنگی اش سخن می گوید:
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست؟
سپيد بود
و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن را چرا مي كرد
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه
و بعد تونل ها،
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است
او طبیعت اطراف را خوب می فهمد. به همه چیز توجه دارد. حتی اسب سفیدی در حال چرا. اما هنوز دلش گرفته است. سكوت سبز چمن هم حسامیزی دارد.
و با میزبان از تنهایی و دلتنگی اش حرف می زند:
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخه ي نارنج مي شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.”
بوی نارنج و گفتگوی برگها را می شنود ولی ترنم محزونی دلش را پر کرده است. دقايق خوشبو حسامیزی دارد.
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
-“چه سيب هاي قشنگي!
حيات نشئهي تنهايي است”
شاید زندگی در تنهایی معنی دارد. مثل زندگی سیب ها در بشقاب.
و ميزبان پرسيد: قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانهي اشكال
تعریف جدیدی از زیبایی به دست می دهد: قشنگ یعنی تفسیر عاشقانه.
و عشق، تنها عشق
تو را به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
سیب در صورتی زیباست که بدان عاشق باشی. مثل آندره ژید که در مائده های زمینی، به میوه ها به چشم عشق می نگرد و مثل خدا در قرآن که به میوه ها قسم می خورد.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
گفت و گوی مسافر و میزبانش ادامه می یابد:
- و نوشداري اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش
و برای عاشق، اندوه هم اکسیر نوشین و شیرینی است.
و حال، شب شده بود
چراغ روشن بود
و چاي مي خوردند
و عشق و در عین حال حس پرواز به تو می دهد.
- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي؟
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستي
- دچار يعني چه ؟
- دچار يعنی عاشق.
میزبان که می تواند بدل پیر و مراد باشد، می گوید شاید دلت برای نقاشی و رنگ تنگ شده و سبب دلگیریت این است که گرفتار عشق شده ای. عشق اندوه هم دارد.
مسافر می گوید:
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك، دچار آبي درياي بيكران باشد
- چه فكر نازك غمناكي!
ماهی عاشق دریاست و در عین حال میان ماهیان دیگر تنهاست. چون ماهیان دیگر درکش نمی کنند. مثل ماهی سیاه کوچولوی صمد.
- و غم تبسم پوشيده ي نگاه گياه است
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
غم در نگاه گیاه و در رد پای اتحاد موجودات است.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه ي آنهاست
گیاه عاشق نور است و به سمت نور می رود و نور آن ها را بالا می کشد.
- نه، وصل ممكن نيست،
هميشه فاصله اي هست.
اگر چه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست
وصال ممکن نیست. همیشه فاصله ای بین عاشق و معشوق هست. حتی بین نیلوفر شناور و آب زیرش. نیلوفر هم در عرفان شرقی نماد سالک است.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمهي حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
با این وجود باید عاشق ماند و گرنه زندگی در فاصله دم و بازدم حرام می شود. عشق سفری است به سوی خوب دیدن موجودات در خلوتشان. جایی که حقیقت اشیا به روشنی دیده می شود.
و عشق،
صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه
-غرق ابهامند؟
- نه،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر
همیشه فاصله ای هست که با کمترین چیزی کدر می شود. یعنی دیدار با گفتار تیره می شود. اشیا را باید فقط دید نه این که وصفشان کرد یا وصفشان را شنید.
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند
عاشق تنهاست و در عین حال در زمان حال و در ثانیه ها می زید. ابن الوقت است. حتی در چنین احوالی، حیف است بهترین کتابها را بخواند. اهل احساس است نه مطالعه.
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي، هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها، با زورق قديمي اشراق
در آبهاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند
عاشق به فکر کشف راز جهان نیست. مثل ماهی در آب شناور است و از این شناوری لذت می برد. و با اشراق راهش را پیدا می کند و به حیرانی می رسد.
مسافر می گوید:
- هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني!
مخاطب به مسافر می گوید حرف هایت انسان را به شهر قصه ها می برد و خون تازه غمگینی به رگ شنونده وارد می کند.
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد
دو مرد سکوت می کنند تا باد و شب جریان یابند و سپس مسافر به اطاق خواب می رود.
مسافر با خود می گوید:
-“اتاق خلوت پاكي است
براي فكر، چه ابعاد سادهاي دارد!
دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم”
اطاق شلوغ حواس را پرت می کند و برای فکر کردن مناسب نیست.
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست:
“هنوز در سفرم
مسافر خوابش نمی آید و غمگین کنار پنجره می نشیند.
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من - مسافر قايق - هزارها سال است
سرود زندهي دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم
فکر می کنم هزاران سال است هزاران سال است آب های جهان را با قایق طی می کنم و سرود خوانان فصول را درک می کنم. مسافر با اهالی تاریخ یعنی گذشتگان هم احساس وحدت می کند.
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟
کی به مقصد می رسم و از این سفر هزار ساله می آسایم. کی خستگیم در می رود و بی خیال همه چیز می شوم. کی به انتهای راه می رسم؟
و در كدام بهار
درنگ خواهي كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
مسافر به خود می گوید در کدام بهار سفرم به پایان می رسد و احساس سبزی و طراوت می کنی؟
شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين
و به خود جواب می دهد به شراب خوردن و همراهی با سایه ات ادامه بده.
كجاست سمت حيات؟
من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را به هم مي زد
چه چيز در همهي راه زير گوش تو مي خواند؟
همیشه این سوال را داشته ام که چگونه به زندگی اصیل برسم و هد هد بشوم و این سوال، خوابم را برمی آشفت.
درست فكر كن
كجاست هستهي پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك تو را مي فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي؟
ولی به خواب می روم. زیرا یکی گویی به گوشم لالایی می خواند. این صدای موزون و مرموز و این لالایی از کجا می آید که مرا به خوابی شیرین و گرم می برد. خواب روی پلکهایم سنگینی می کرد.
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.
و در مصاحبه ي باد و شيرواني ها
اشاره ها به سرآغاز هوش برمي گشت
مشاهده پرستو و همهمه ی باد سفرم را دلپذیر و کوتاه می کرد. باد شیروانی را به صدا درمی آورد و ذهن را به خود مشغول می کرد.
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به “جاجرود” خروشان نگاه مي كردي،
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز تو را سارها درو كردند؟
و فصل، فصل درو بود.
و با نشستن يك سار روي شاخه ي يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:
حيات، غفلت رنگين يك دقيقهي “حوا” است.
مسافر به خود می گوید وقتی در بهار داشتی جوش و خروش جاجرود را نگاه می کردی، ناگهان فصل درو رسید و سارها در زمستان سر رسیدند. تو مثل حوا غافل بودی و ناگهان دیدی بهار، زمستان شده است و از آسمان به زمین هبوط کرده ای.
نگاه مي كردي:
ميان گاو و چمن، ذهن باد در جريان بود
گاو می چرید و باد می وزید. ذهن باد، تعبیری از هوشیاری و زنده بودن باد است. باد برای سهراب، سمبل هوشمندی و تحرک است.
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي
می دیدی که شاتوت ها زمین و دست ها را رنگ می کردند.
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد
ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس
هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
و روي شانه ي ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشت هاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم
سبزقبایی احساس خوبی به تو می داد گویی زخم صورتت را مرهم می نهاد. همیشه چیزی احساس خوب را خراب می کند. احساس به انسانی تشبیه شده که روی صورتش زخمی دارد.
مرگ مانند خواب هر لحظه ممکن است دست روی شانه ات بگذارد و حادثه ای برایت پیش بیاید.
“ونيز”، يادت هست،
و روي ترعهي آرام؟
در آن مجادله ي زنگدار آب و زمين
كه وقت از پس منشور ديده مي شد
تكان قايق، ذهن تو را تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ
مسافر سفر به ونیز را به خود یادآوری می کند که صدای جاری شدن آب روی زمین می آمد و زمان ملموس بود و ناگهان تکان قایق به تو یادآوری کرد که اسیر عادی دیدن دنیا نشوی. هر نفست تازه باشد و مرگ را هم زیبا بدانی و ببینی که در هر نفس تو هست و نیست، می آید و می رود. صورت مرگ زیبا و طلایی رنگ است اگر با نگاه عادت و تلقین و تکرار بدان نگری.
كجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست آن دست هاي ساده غربت
اثر گذاشته بود:
“به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي”
رنوس نام سنگی است. گویند هرکه خاتمی از آن سنگ در انگشت کند غم و اندوه و حزن بدو نرسد. (برهان قاطع) سهراب آرزومند چنین سنگی برای رفع دلتنگی است. گویا خودش یا غریبه ای خطی از سر دلتنگی بر روی ساقه درخت کنده بود.
شراب را بدهيد
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصهي سهراب و نوشدارو را
روانم
مسافر می گوید بگذارید مست باشم. در این زندگی غصه هایی و قصه هایی شبیه رسیدن نوشدارو پس از مرگ زیاد شنیده ایم.
سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم
مسافر به کودکی هایش می رود که در را باز می کند و پروانه یا پرنده ای زیبا به درون می آید و او مات و مبهوت زیبایی می شود. یا پرنده ای به شیشه پنجره می خورد و می افتد و شاعر از این حقیقت تلخ به زمین می افتد.
و بار دگر، در زير آسمان “مزامير”،
در آن سفر كه لب رودخانهي “بابل”
به هوش آمدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم، صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند
مسافر این بار در تاریخ سیر و سفر می کند، آن گاه که قوم یهود به اسارت به بابل برده شدند و سازهایشان را به درخت ها آویزان کردند و دیگر مزامیر نخواندند. ظاهراً مسافر ما یعنی سپهری در همه مکاتب و مذاهب جهان سفر کرده است.
و در مسير سفر، راهبان پاك مسيحي
به سمت پردهي خاموش “ارمياي نبي”
اشاره مي كردند
و من بلند بلند
“كتاب جامعه” مي خواندم
و چند زارع لبناني
كه زير سدر[1] كهنسالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش را در ذهن
شماره مي كردند
از ارمیای نبی می گوید که پیشگویی اسارت قوم یهود در بابل کرد. مسافر وقتی این کتب مقدس را می خواند گویی مردمان آن عصر را در کنار خود می بیند. مثلاً زارعین لبنان را. معنی "پرده خاموش" برایم مشخص نیست.
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط “لوح حمورابي”
نگاه مي كردند
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
مرور مي كردم
به بین النهرین و عراق و حمورابی می رسد. اما کودکان کور چگونه لوح حمورابی را می خوانده اند؟ با چشم باطن؟ چرا از این لوح سخن می رود؟ به خاطر قوانین تبعیض امیزش نسبت به کور و بیان و سالم و ناسالم یا منظور دیگری دارد؟
مسافر(سهراب) به هر کشوری که سفر می کند، روزنامه هایش را هم می خواند.
سفر پر از سيلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب،
شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
كنار هم بودند
در این سفرها مناظر مختلفی را دیده. آب های آلوده از پساب کارخانجات، آلودگی ساحل ها با شیشه های خالی، سایبان های کنار دریا و عشق و عاشقی.
ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن “جت”ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،
صدای سرفه بیماران، فاحشه ها، بازی کودکان با فرفره ها و.....همه را به یاد می آورد. جت و رد آن در آسمان هم ممکن است استعاره ای جنسی باشد.
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند
و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربتِ ترِ يك جوي مي پيوست،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ
در کنار این زشتی ها، سرود سپوران و ستایش شاعران از برگهای پاییزی و سفر به سوی معنویت و جوهر زندگی هم جریان دارد. جوهر زندگی ارتباط حسی با تری آب و برق زدن فلس ماهی و جذب شدن به دلنشینی صدا و عمق رنگ است.
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد
و زير سايه ي آن “بانيان” سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت
به گرمسیر می رود و با دیدن یک انجیرهای بنگالی بزرگ این جمله بودا به یادش می آید که سالک در سلوکش باید مانند کرگدن وسیع و تنها و سر به زیر و مقاوم باشد.
من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
كجاست سايه؟
از جایی می گوید که همه جا نور آفتاب بوده و دنبال سایه ای می گشته. یا از ملاقات انسانی بزرگ برمی گشته و جایی برای تامل می جسته.....
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بيهوشي است
در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطهي فصل است
تابستان است ولی خاطره بهار از بین نرفته و بوی پاییز و حس کمرنگ و مبهم چیدن نارنج می آید و من در این کشمکش های فصل ها، نمی دانم سنگی که در تنهایی رویش می نشستم کجاست؟
هنوز جنگل، ابعاد بيشمار خودش را
نمي شناسد
هنوز برگ،
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن، جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدميزاد است
جنگل ناشناخته های بسیاری دارد. کماکان باد برگها را جا به جا می کند و انسان با آب گفتگو می کند و کبوترها را پرواز می دهد.
صداي همهمه مي آيد
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من
سهراب از سفرها و تجربه هایش در هند می گوید و از بادهایی که با او سخن گفته اند و از رود گنگ که در آن گناهانش را شستشو داده.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشوارهي عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده “سرنات” شرح داده ام
من می دانم گنجشک های دره گنگ چه می گویند و گوشواره های مقدس تبتی را برای گوش دختران بنارس خواسته ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح “ودا”ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف “طور” مي آيد
و از حرارت “تكليم” در تب و تاب است
ای وداهای مقدس، به سخن گرم من طراوت بدهید و ای درختان زیتون آرامش و خنکای سایه تان را به من دهید که برایتان پیغامی از کوه طور آورده ام و سخن بسیار و شتاب بسیار برای گفتن دارم.
ولي مكالمه، يك روز، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاهپرك هاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
سهراب آرزومند روزی است که احساس جای گفتار را بگیرد و فضا را مثل پرواز شاپرک از خود پر کند.
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
و این آرزوی غمناکی است که شاعران برایش بسیار شعر گفته اند.
سهراب نقبی به تاریخ می زند:
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت
ولي هنوز سواري است پشت باره ي شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست
زمانی که فتح قادسیه به بهای گریان کردن چشم های مردمان تمام شد.
هنوز شيههي اسبان بي شكيب مغولها
بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه
هنوز تاجز يزدي، كنار “جادهي ادويه”
به بوي امتعهي هند ميرود از هوش
زمان ایلغار مغولان و روزگار تجارت ادویه.
و در كرانهي “هامون”، هنوز مي شنوي:
- بدي تمام زمين را فرا گرفت
- هزار سال گذشت،
- صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد
و از گفتگوی زرتشتیان که طبق وعده های دینی شان، منتظر بودند دوشیزه ای در هامون شنا کند و تخم زرتشت موعود(سوشیانس) را از دریاچه بردارد و او ظهور کند تا بدی ها را در پایان هزاره از دنیا بزداید.
و نيمه راه سفر، روي ساحل “جمنا”
نشسته بودم
و عكس “تاج محل” را در آب
نگاه مي كردم:
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيهي روح آب در سفرند
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست
بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات، ضربهي آرامي است
به تخته سنگ “مگار”
اشاره ای است از آرامگاه باشکوه تاج محل در ساحل جمنا که شاه جهان در قرن 11 هجری، برای زنش ممتاز محل ساخت. سپهری می گوید گویی این بنای مرمری، پیشرفتگی زندگی است در مرگ و لحظلتی خوش و اکسیری را رقم می زند و با تراش سنگ مگار ساخته شده است. تصویر این بنا در آب افتاده که از آن به عنوان سفر دو بال بزرگ(احتمالا دو مناره) در حاشیه روح آب تعبیر کرده است. همه این مشاهدات ظلمت ادراک بیننده را روشن می کند.
و در مسير سفر مرغ هاي “باغ نشاط”
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را،
به پاس روشني حال،
كنار “تال” نشستم، و گرم زمزمه كردم
سپهری از باغ های نشاط می گوید که به او یاد دادند با غبار عادت و با چشم عادت و تجربه های قبلی به یک سرو ننگرد و من به شگرانه حال خوبم، در کنار دریاچه تال (در کشمیر) عبادتی عاطفی و احساسی و گرم به جا آوردم.
عبور بايد كرد
و همنورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف، خيمه بايد زد
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد
سپهری می گوید گاهی باید به نقاط دور سفر کرد و تجربه های جدید کرد. مثل تکرار حرف ذکر هندیان(اوم) و خوردن توت از شاخه درخت.
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد
زني شنيد،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل
در ابتداي خودش بود
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد
به نظر می رسد سپهری در فصل برداشت (برکت)، از تجربه یک هماغوشی سخن می گوید با زنی که در ابتدای جوانی اش بود و دست هایش احساس مرگ و گذشت زمان را می زدود. دست بدوی یعنی دستی که طبیعی لمس می کند نه با تکلف و تصنع.
من ايستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خواب ها بودم
احوال عاشقتنه ای بود و من مواظب بودم که به خواب نروم.
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست
این توصیفات به تجربه گیاهان توهم زا می ماند که با ضربه گیاهی عجیب به ذهن و احساس بی حاشیه بودن توصیف می شود. زیرا از کلمات خیال و شناوری استفاده می کند و هستی را در این نوع غفلت ها می داند.
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به من افتاد:
- صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي
صداي پاي تو را در حوالي اشيا
شنيده بودم
در فصل بهار با زنی آشنا می شود که به او می گوید صدای پایت را شنیدم و آمدم.
- كجاست جشن خطوط؟
- نگاه كن به تموج، به انتشار تن من
- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان پر از سطوح عطش كن
ظاهرا توصیف هماغوشی است. جشن خطوط یعنی تغییر مرزهای تن یا رقص این مرزها. رسیدن به سطح بزرگ مستلزم در هم آمیختم و خروج از مرزهای تن است.امتداد پیدا کردن خطوط تن. مثل عطش نوشیدن یک لیوان آب.
- كجا حيات به اندازهي شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
زن و مرد از تمنای مشترکی سخن می گویند. در آمیختن با هستی. یکی شان از جایی سخن می گوید که شکستن یک ظرف را با دقت حس می کنی و آب شدن گیاهان در دهان اسب را حس می کنی.
- و در تراكم زيباي دستها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم
دیگری زیبایی فصل درو را توصیف می کند.
- و در كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
آن یکی از بی خیال نشستن و شستن یک سیب و خنک کردنش سخن می گوید.
- جرقه هاي محال از وجود برمي خاست
از تجربه های عجیب و بی سابقه.....
- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
کی بدون هراس می توانیم فقط تماشا کنیم و مثل یک پرنده از مرگ نترسیم؟
- و در مكالمه جسمها مسير سپيدار چقدر روشن بود!
و از ردیف زیبای سپیدارها هنگام مکالمه....
- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
و از باغی که همه فصول را در خود داشته باشد.
عبور بايد كرد
صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد
در بند آخر این منظومه سهراب می گوید باید سوار بر بادهایی که همواره می وزند به زمان شکل گرفتن برگ و شکل گیری اولیه آب ها رفت.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور[2]
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد
و مرا به بطن شکل گیری انگور ببرید تا به زیبایی آن خضوع کنم.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشدهي پاك
ای بادها مرا در پرواز غریزی و پاک کبوتران به اوج برسانید و مشاهده اتفاقی یک درخت را، به یک ارتباط مغفول و کشف شده تبدیل کنید.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا به هم بزنيد
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
بگذارید در تنهایی فکر کردن را تعطیل کنم و مثل دوران کودکی دنبال بادبادک بروم.
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد
حضور “هيچ” ملايم را
به من نشان بدهيد
به خلوتی که یک "هیچ ملایم" جریان دارد. یعنی جایی که من، من نیستم. غریزی و کودکانه می زیستم.
18 مهر 1404
[1] سدر درختی گرمسیری و تناور با برگهای ریز و میوۀ کوچک و خوردنی است که برگ آن برای شستشوی مو به کار میرود.
[2] یادآور این شعر از شاملو:
فریادهای عاصیِ آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرارِ ابر
نطفه میبندد
و دردِ خاموشوارِ تاک ـ
هنگامی که غورهی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه میزند