خوانشی از شعر "در آستانه" احمد شاملو

خوانشی از شعر "در آستانه" احمد شاملو

محمدامین مروتی

باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و

اگر بی‌گاه،

به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

دری که کوبه ندارد مرگ است. باید وقتش رسیده باشد وگرنه در به رویت باز نمی شود.

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

باید خم شوی و فروتن باشی تا از در مرگ بتوانی عبور کنی. مرگ همه را خواه ناخواه فروتن می کند.

آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود

آنجا

تا آراستگی را

پیش از درآمدن

در خود نظری کنی

پیش از وارد شدن یعنی وقتی که زنده ای باید در خود نظر کنی تا آراسته باشی. یعنی درست زیسته باشی.

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نیست.

که آنجا

جنبش شاید،

اما جُنبنده‌یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف

نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت

نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش

نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

اینکه گمان می کنند آن سوی در کسی از آشنایان یا از فرشتگان و شیاطین به انتظار نشسته اند، توهمی بیش نیست. کسی در آن سوی این در منتظر تو نیست.

تنها تو

آنجا موجودیتِ مطلقی،

موجودیتِ محض،

چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت

حضورِ قاطعِ اعجاز است.

گذارت از آستانه‌ی ناگزیر

فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات

اما تو در ناب ترین و خالص ترین حالت خود قرار می گیری. یعنی حالتی که "من" وجود ندارد و در غیبت من است که معجزه خلوص رخ می دهد. مردن گویی مثل قطره سیاهی است که در تاریکی بی انتها می چکد.

« دریغا

ای‌کاش ای‌کاش

قضاوتی قضاوتی قضاوتی

درکار درکار درکار

می‌بود!»

با خود می گویی اما کاش، چنین نبود و بعد از مرگ سوال و جواب و دادگاهی در کار می بود.

شاید اگرت توانِ شنفتن بود

پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ

چون هُرَّستِ آوارِ دریغ

می‌شنیدی

اگر می شد بشنوی، صدای چکیدن این قطره در تاریکی را مثل صدای آوار شدن افسوس و پشیمانی و ای کاش، می شنیدی.

«کاشکی کاشکی

داوری داوری داوری

درکار درکار درکار درکار…»

اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.

ذاتش درایت و انصاف

هیأتش زمان. ــ

و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

به خودت می گویی ای کاش قضاوتی در کار بود. اما چنین است. تاریخ در هیات زمان و روزگار، بدون این که ردای قاضیان را در بر کند، منصفانه و آگاهانه همه چیز را قضاوت می کند.

بدرود!

بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)

رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار

شادمانه و شاکر.

بامداد شاعر شادمانه و شکرگزار، از دنیا خداحافظی می کند.

از بیرون به درون آمدم:

از منظر

به نظّاره به ناظر. ــ

نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ

من به هیأتِ «ما» زاده شدم

به هیأتِ پُرشکوهِ انسان

انسان موجودی است که ناظر جهان است نه مثل گیاهی یا حشره و سنگ و برکه ای – که دریافتی اندک از دنیا دارند-بلکه به شکل انسانی پرشکوه در اجتماع انسانی.

تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم

غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست

از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.

تا در بهار شاهد پروانه های رنگین باشم، غرور و عظمت کوه و دریا را تجربه کنم. عهد و پیمانم را برای معنا دادن به دنیا از یاد نبرم و این کاری است که در توان سایر موجودات نیست.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن

توانِ شنفتن

توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن

توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان

توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت

و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

انسان

دشواری وظیفه است.

انسان بودن وظیفه دشواری است. بار امانت و پیمانی است که بر دوش ما نهاده شده. تنها انسان توان دوست داشتن و شادمانی و اندوه و خندیدن و گریستن را دارد. تنها انسان است که در اوج فروتنی می تواند به خود ببالد و بار سنگین تنهایی را به دوش بکشد.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم

هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده

هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر

هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

افسوس که آزاد نبودم تا همه زیبایی های عالم را تجربه کنم و دوست بدارم. غم نان و غم سلطه نامردمان مجالم نداد.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته، دهان‌بسته، گذشتم

دست و دهان بسته گذشتیم

و منظرِ جهان را

تنها

از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و

اکنون

آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و

آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

مجال زندگی را با دست و دهان بسته گذراندیم نه در آزادی و جهان را از منظر تنگ شرارت ها دیدیم و حالا نوبت وداعمان رسیده و نگهبان در مرگ منتظر ماست. دری که کوبه ندارد و ناگهان در می رسد.

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام

به وداع

فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!

(چنین گفت بامدادِ خسته.)

در بند آخر شاعر از خودش می گوید که هنگام مرگ، برای وداع از دنیا به پشت سرش و کارنامه خود می نگرد. هر چند این سفر کوتاه و جانکاه بود اما تجربه بی نظیری بود و چیزی کم نداشت. شاعر خسته با منت آن را می پذیرد و سپاسگزار است.

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

8 آبان 1404

خوانشی از شعر بلند "مسافر" از سهراب سپهری


خوانشی از شعر بلند "مسافر" از سهراب سپهری



محمدامین مروتی



شعر بلند”مسافر” در سال 1345 و 38 سالگي سهراب در فصلنامه آرش چاپ شد.

فرق “مسافر” با ساير آثار سپهري در آن است كه در ساير آثار، سپهري نوعي عرفان آفاقي را دنبال مي كند كه درآن طبيعت و موجودات خارجي اصلند ولي در “مسافر” در كنار اين رويكرد، عرفان انفسي و بازگشت به درون را هم دنبال مي كند. مسافر سالكي است لبريز سؤال كه هنوز هم به مقصد نرسيده و غم غربت و فراق در كلام او موج مي زند. تنهایی و غم غربتی از نوع اگزیستانسیال در او وجود دارد. غم او غم وجود و موجودیت است نه غم نان. به قول قیصر امین پور:

عالمی غم داشت دل، اما غم عالم نداشت

غمی فلسفی که در نهاد همه ما و بن وجود ما وجود دارد ولی کمتر جرات مواجهه با آن را داریم.

مسافر، همان سالك غريب مانده در “ميان حضور خسته اشياست” كه از وضع موجودخسته شده و دلش از اين تكرار”گرفته” است و از”هجوم خالي اطراف” ملول است و از اين فاصله هميشگي غمگين است.

بالش سهراب پر از آواز پر چلچله هاست و سهراب نيز چمداني را كه به اندازه تنهايي خود اوست برمي دارد و راه مي افتد. و درحالي كه نميداند اين ندا از كجاست و اين ترنم مرموز از زبان چه كسي است؟



ميان حضور خسته‌ي اشيا

نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد

و روي ميز، هياهوي چند ميوه‌ي نوبر

به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود

میزبان روی میز، میوه های نوبر را چیده و منتظر مهمان خود است. منتظر مسافری که از راه می آید. همه چیز خسته کننده است. وقت دیر می گذرد. هیاهوی میوه های نوبر یعنی می گویند ما را بخورید. درک مبهمی از خورده شدن و مرگ دارند. "حضور خسته‌ي اشيا" حسامیزی دارد، اشیا خسته نمی شوند، اشیا برای آدم ها خسته کننده می شوند.



و بوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت

نثار حاشيه ي صاف زندگي مي كرد

فرشی برای فراغت پهن شده و باد بوی گل ها را روی فرش می آورد. حاشیه صاف زندگی، کنایه از سادگی و صافی زندگی میزبان است. زندگی همین حواشی ساده است.



و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد مي زد خود را

ذهن گلبرگها را نوعی بادبزن تصور می کرد.



مسافر از اتوبوس

پياده شد:

“چه آسمان تميزي!”

و امتداد خيابان غربت او را برد

مسافر در جاده ای ناشناخته به راه می افتد.



غروب بود

صداي هوش گياهان به گوش مي آمد

مسافر اهل دل است و با گیاهان چنان رابطه دارد که متوجه زنده بودن شان می شود. "صداي هوش گياهان" حسامیزی دارد.



مسافر سر صحبت را باز می کند:

مسافر آمده بود

و روي صندلي راحتي، كنار چمن

نشسته بود:

“دلم گرفته،

دلم عجيب گرفته است

او خود را در این جهان غریب می یابد و دلش گرفته است.



و ادامه می دهد و از حس کرده ها و از احساس دلتنگی اش سخن می گوید:

تمام راه به يك چيز فكر مي كردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود

چه دره هاي عجيبي!

و اسب، يادت هست؟

سپيد بود

و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن را چرا مي كرد

و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه

و بعد تونل ها،

دلم گرفته،

دلم عجيب گرفته است

او طبیعت اطراف را خوب می فهمد. به همه چیز توجه دارد. حتی اسب سفیدی در حال چرا. اما هنوز دلش گرفته است. سكوت سبز چمن هم حسامیزی دارد.



و با میزبان از تنهایی و دلتنگی اش حرف می زند:

و هيچ چيز،

نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخه ي نارنج مي شود خاموش،

نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،

نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف

نمي رهاند

و فكر مي كنم

كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد

شنيده خواهد شد.”

بوی نارنج و گفتگوی برگها را می شنود ولی ترنم محزونی دلش را پر کرده است. دقايق خوشبو حسامیزی دارد.



نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد:

-“چه سيب هاي قشنگي!

حيات نشئه‌ي تنهايي است”

شاید زندگی در تنهایی معنی دارد. مثل زندگی سیب ها در بشقاب.



و ميزبان پرسيد: قشنگ يعني چه؟

- قشنگ يعني تعبير عاشقانه‌ي اشكال

تعریف جدیدی از زیبایی به دست می دهد: قشنگ یعنی تفسیر عاشقانه.



و عشق، تنها عشق

تو را به گرمي يك سيب مي كند مانوس.

سیب در صورتی زیباست که بدان عاشق باشی. مثل آندره ژید که در مائده های زمینی، به میوه ها به چشم عشق می نگرد و مثل خدا در قرآن که به میوه ها قسم می خورد.



و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد،

مرا رساند به امكان يك پرنده شدن



گفت و گوی مسافر و میزبانش ادامه می یابد:

- و نوشداري اندوه؟

- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش

و برای عاشق، اندوه هم اکسیر نوشین و شیرینی است.



و حال، شب شده بود

چراغ روشن بود

و چاي مي خوردند

و عشق و در عین حال حس پرواز به تو می دهد.



- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي؟

- چقدر هم تنها!

- خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستي

- دچار يعني چه ؟

- دچار يعنی عاشق.

میزبان که می تواند بدل پیر و مراد باشد، می گوید شاید دلت برای نقاشی و رنگ تنگ شده و سبب دلگیریت این است که گرفتار عشق شده ای. عشق اندوه هم دارد.



مسافر می گوید:

- و فكر كن كه چه تنهاست

اگر ماهي كوچك، دچار آبي درياي بيكران باشد

- چه فكر نازك غمناكي!

ماهی عاشق دریاست و در عین حال میان ماهیان دیگر تنهاست. چون ماهیان دیگر درکش نمی کنند. مثل ماهی سیاه کوچولوی صمد.



- و غم تبسم پوشيده ي نگاه گياه است

و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست

غم در نگاه گیاه و در رد پای اتحاد موجودات است.



- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند

و دست منبسط نور روي شانه ي آنهاست

گیاه عاشق نور است و به سمت نور می رود و نور آن ها را بالا می کشد.



- نه، وصل ممكن نيست،

هميشه فاصله اي هست.

اگر چه منحني آب بالش خوبي است

براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،

هميشه فاصله اي هست

وصال ممکن نیست. همیشه فاصله ای بین عاشق و معشوق هست. حتی بین نیلوفر شناور و آب زیرش. نیلوفر هم در عرفان شرقی نماد سالک است.



دچار بايد بود

و گرنه زمزمه‌ي حيات ميان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.

با این وجود باید عاشق ماند و گرنه زندگی در فاصله دم و بازدم حرام می شود. عشق سفری است به سوی خوب دیدن موجودات در خلوتشان. جایی که حقیقت اشیا به روشنی دیده می شود.



و عشق،

صداي فاصله هاست

صداي فاصله هايي كه

-غرق ابهامند؟

- نه،

صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند

و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر

همیشه فاصله ای هست که با کمترین چیزی کدر می شود. یعنی دیدار با گفتار تیره می شود. اشیا را باید فقط دید نه این که وصفشان کرد یا وصفشان را شنید.



هميشه عاشق تنهاست

و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست

و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز

و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند

و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را

به آب مي بخشند

عاشق تنهاست و در عین حال در زمان حال و در ثانیه ها می زید. ابن الوقت است. حتی در چنین احوالی، حیف است بهترین کتابها را بخواند. اهل احساس است نه مطالعه.



و خوب مي دانند

كه هيچ ماهي، هرگز

هزار و يك گره رودخانه را نگشود

و نيمه شبها، با زورق قديمي اشراق

در آبهاي هدايت روانه مي گردند

و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند

عاشق به فکر کشف راز جهان نیست. مثل ماهی در آب شناور است و از این شناوری لذت می برد. و با اشراق راهش را پیدا می کند و به حیرانی می رسد.



مسافر می گوید:

- هواي حرف تو آدم را

عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات

و در عروق چنين لحن

چه خون تازه محزوني!

مخاطب به مسافر می گوید حرف هایت انسان را به شهر قصه ها می برد و خون تازه غمگینی به رگ شنونده وارد می کند.



حياط روشن بود

و باد مي آمد

و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد

دو مرد سکوت می کنند تا باد و شب جریان یابند و سپس مسافر به اطاق خواب می رود.



مسافر با خود می گوید:

-“اتاق خلوت پاكي است

براي فكر، چه ابعاد ساده‌اي دارد!

دلم عجيب گرفته است

خيال خواب ندارم”

اطاق شلوغ حواس را پرت می کند و برای فکر کردن مناسب نیست.



كنار پنجره رفت

و روي صندلي نرم پارچه اي

نشست:

“هنوز در سفرم

مسافر خوابش نمی آید و غمگین کنار پنجره می نشیند.



خيال مي كنم

در آب هاي جهان قايقي است

و من - مسافر قايق - هزارها سال است

سرود زنده‌ي دريانوردهاي كهن را

به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم

و پيش مي رانم

فکر می کنم هزاران سال است هزاران سال است آب های جهان را با قایق طی می کنم و سرود خوانان فصول را درک می کنم. مسافر با اهالی تاریخ یعنی گذشتگان هم احساس وحدت می کند.



مرا سفر به كجا مي برد؟

كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش

و بي خيال نشستن

و گوش دادن به

صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟

کی به مقصد می رسم و از این سفر هزار ساله می آسایم. کی خستگیم در می رود و بی خیال همه چیز می شوم. کی به انتهای راه می رسم؟



و در كدام بهار

درنگ خواهي كرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

مسافر به خود می گوید در کدام بهار سفرم به پایان می رسد و احساس سبزی و طراوت می کنی؟



شراب بايد خورد

و در جواني يك سايه راه بايد رفت،

همين

و به خود جواب می دهد به شراب خوردن و همراهی با سایه ات ادامه بده.



كجاست سمت حيات؟

من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟

و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر

هميشه پنجره خواب را به هم مي زد

چه چيز در همه‌ي راه زير گوش تو مي خواند؟

همیشه این سوال را داشته ام که چگونه به زندگی اصیل برسم و هد هد بشوم و این سوال، خوابم را برمی آشفت.



درست فكر كن

كجاست هسته‌ي پنهان اين ترنم مرموز؟

چه چيز پلك تو را مي فشرد،

چه وزن گرم دل انگيزي؟

ولی به خواب می روم. زیرا یکی گویی به گوشم لالایی می خواند. این صدای موزون و مرموز و این لالایی از کجا می آید که مرا به خوابی شیرین و گرم می برد. خواب روی پلکهایم سنگینی می کرد.



سفر دراز نبود:

عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.

و در مصاحبه ي باد و شيرواني ها

اشاره ها به سرآغاز هوش برمي گشت

مشاهده پرستو و همهمه ی باد سفرم را دلپذیر و کوتاه می کرد. باد شیروانی را به صدا درمی آورد و ذهن را به خود مشغول می کرد.



در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان

به “جاجرود” خروشان نگاه مي كردي،

چه اتفاق افتاد

كه خواب سبز تو را سارها درو كردند؟

و فصل، فصل درو بود.

و با نشستن يك سار روي شاخه ي يك سرو

كتاب فصل ورق خورد

و سطر اول اين بود:

حيات، غفلت رنگين يك دقيقه‌ي “حوا” است.

مسافر به خود می گوید وقتی در بهار داشتی جوش و خروش جاجرود را نگاه می کردی، ناگهان فصل درو رسید و سارها در زمستان سر رسیدند. تو مثل حوا غافل بودی و ناگهان دیدی بهار، زمستان شده است و از آسمان به زمین هبوط کرده ای.



نگاه مي كردي:

ميان گاو و چمن، ذهن باد در جريان بود

گاو می چرید و باد می وزید. ذهن باد، تعبیری از هوشیاری و زنده بودن باد است. باد برای سهراب، سمبل هوشمندی و تحرک است.



به يادگاري شاتوت روي پوست فصل

نگاه مي كردي

می دیدی که شاتوت ها زمین و دست ها را رنگ می کردند.



حضور سبز قبايي ميان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت كرد

ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس

هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،

به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت

و روي شانه ي ما دست مي گذارد

و ما حرارت انگشت هاي روشن او را

بسان سم گوارايي

كنار حادثه سر مي كشيم

سبزقبایی احساس خوبی به تو می داد گویی زخم صورتت را مرهم می نهاد. همیشه چیزی احساس خوب را خراب می کند. احساس به انسانی تشبیه شده که روی صورتش زخمی دارد.

مرگ مانند خواب هر لحظه ممکن است دست روی شانه ات بگذارد و حادثه ای برایت پیش بیاید.





“ونيز”، يادت هست،

و روي ترعه‌ي آرام؟

در آن مجادله ي زنگدار آب و زمين

كه وقت از پس منشور ديده مي شد

تكان قايق، ذهن تو را تكاني داد:

غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست

هميشه با نفس تازه راه بايد رفت

و فوت بايد كرد

كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ

مسافر سفر به ونیز را به خود یادآوری می کند که صدای جاری شدن آب روی زمین می آمد و زمان ملموس بود و ناگهان تکان قایق به تو یادآوری کرد که اسیر عادی دیدن دنیا نشوی. هر نفست تازه باشد و مرگ را هم زیبا بدانی و ببینی که در هر نفس تو هست و نیست، می آید و می رود. صورت مرگ زیبا و طلایی رنگ است اگر با نگاه عادت و تلقین و تکرار بدان نگری.



كجاست سنگ رنوس؟

من از مجاورت يك درخت مي آيم

كه روي پوست آن دست هاي ساده غربت

اثر گذاشته بود:

“به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي”

رنوس نام سنگی است. گویند هرکه خاتمی از آن سنگ در انگشت کند غم و اندوه و حزن بدو نرسد. (برهان قاطع) سهراب آرزومند چنین سنگی برای رفع دلتنگی است. گویا خودش یا غریبه ای خطی از سر دلتنگی بر روی ساقه درخت کنده بود.



شراب را بدهيد

شتاب بايد كرد:

من از سياحت در يك حماسه مي آيم

و مثل آب

تمام قصه‌ي سهراب و نوشدارو را

روانم

مسافر می گوید بگذارید مست باشم. در این زندگی غصه هایی و قصه هایی شبیه رسیدن نوشدارو پس از مرگ زیاد شنیده ایم.





سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد

و ايستادم تا

دلم قرار بگيرد،

صداي پرپري آمد

و در كه باز شد

من از هجوم حقيقت به خاك افتادم

مسافر به کودکی هایش می رود که در را باز می کند و پروانه یا پرنده ای زیبا به درون می آید و او مات و مبهوت زیبایی می شود. یا پرنده ای به شیشه پنجره می خورد و می افتد و شاعر از این حقیقت تلخ به زمین می افتد.



و بار دگر، در زير آسمان “مزامير”،

در آن سفر كه لب رودخانه‌ي “بابل”

به هوش آمدم،

نواي بربط خاموش بود

و خوب گوش كه دادم، صداي گريه مي آمد

و چند بربط بي تاب

به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند

مسافر این بار در تاریخ سیر و سفر می کند، آن گاه که قوم یهود به اسارت به بابل برده شدند و سازهایشان را به درخت ها آویزان کردند و دیگر مزامیر نخواندند. ظاهراً مسافر ما یعنی سپهری در همه مکاتب و مذاهب جهان سفر کرده است.



و در مسير سفر، راهبان پاك مسيحي

به سمت پرده‌ي خاموش “ارمياي نبي”

اشاره مي كردند

و من بلند بلند

“كتاب جامعه” مي خواندم

و چند زارع لبناني

كه زير سدر[1] كهنسالي

نشسته بودند

مركبات درختان خويش را در ذهن

شماره مي كردند

از ارمیای نبی می گوید که پیشگویی اسارت قوم یهود در بابل کرد. مسافر وقتی این کتب مقدس را می خواند گویی مردمان آن عصر را در کنار خود می بیند. مثلاً زارعین لبنان را. معنی "پرده خاموش" برایم مشخص نیست.



كنار راه سفر كودكان كور عراقي

به خط “لوح حمورابي”

نگاه مي كردند





و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را

مرور مي كردم

به بین النهرین و عراق و حمورابی می رسد. اما کودکان کور چگونه لوح حمورابی را می خوانده اند؟ با چشم باطن؟ چرا از این لوح سخن می رود؟ به خاطر قوانین تبعیض امیزش نسبت به کور و بیان و سالم و ناسالم یا منظور دیگری دارد؟

مسافر(سهراب) به هر کشوری که سفر می کند، روزنامه هایش را هم می خواند.





سفر پر از سيلان بود

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سياه

و بوي روغن مي داد

و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب،

شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال

كنار هم بودند

در این سفرها مناظر مختلفی را دیده. آب های آلوده از پساب کارخانجات، آلودگی ساحل ها با شیشه های خالی، سایبان های کنار دریا و عشق و عاشقی.



ميان راه سفر، از سراي مسلولين

صداي سرفه مي آمد

زنان فاحشه در آسمان آبي شهر

شيار روشن “جت”ها را

نگاه مي كردند

و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،

صدای سرفه بیماران، فاحشه ها، بازی کودکان با فرفره ها و.....همه را به یاد می آورد. جت و رد آن در آسمان هم ممکن است استعاره ای جنسی باشد.



سپورهاي خيابان سرود مي خواندند

و شاعران بزرگ

به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند

و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،

به غربتِ ترِ يك جوي مي پيوست،

به برق ساكت يك فلس،

به آشنايي يك لحن،

به بيكراني يك رنگ

در کنار این زشتی ها، سرود سپوران و ستایش شاعران از برگهای پاییزی و سفر به سوی معنویت و جوهر زندگی هم جریان دارد. جوهر زندگی ارتباط حسی با تری آب و برق زدن فلس ماهی و جذب شدن به دلنشینی صدا و عمق رنگ است.





سفر مرا به زمين هاي استوايي برد

و زير سايه ي آن “بانيان” سبز تنومند

چه خوب يادم هست

عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:

وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت

به گرمسیر می رود و با دیدن یک انجیرهای بنگالی بزرگ این جمله بودا به یادش می آید که سالک در سلوکش باید مانند کرگدن وسیع و تنها و سر به زیر و مقاوم باشد.



من از مصاحبت آفتاب مي آيم،

كجاست سايه؟

از جایی می گوید که همه جا نور آفتاب بوده و دنبال سایه ای می گشته. یا از ملاقات انسانی بزرگ برمی گشته و جایی برای تامل می جسته.....



ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است

و بوي چيدن از دست باد مي آيد

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

و به حال بيهوشي است

در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند

كه سنگ عزلت من در كدام نقطه‌ي فصل است

تابستان است ولی خاطره بهار از بین نرفته و بوی پاییز و حس کمرنگ و مبهم چیدن نارنج می آید و من در این کشمکش های فصل ها، نمی دانم سنگی که در تنهایی رویش می نشستم کجاست؟



هنوز جنگل، ابعاد بيشمار خودش را

نمي شناسد

هنوز برگ،

سوار حرف اول باد است

هنوز انسان چيزي به آب مي گويد

و در ضمير چمن، جوي يك مجادله جاري است

و در مدار درخت

طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدميزاد است

جنگل ناشناخته های بسیاری دارد. کماکان باد برگها را جا به جا می کند و انسان با آب گفتگو می کند و کبوترها را پرواز می دهد.



صداي همهمه مي آيد

و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم

و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را

به من مي آموزند،

فقط به من

سهراب از سفرها و تجربه هایش در هند می گوید و از بادهایی که با او سخن گفته اند و از رود گنگ که در آن گناهانش را شستشو داده.



و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم

و گوشواره‌ي عرفان نشان تبت را

براي گوش بي آذين دختران بنارس

كنار جاده “سرنات” شرح داده ام

من می دانم گنجشک های دره گنگ چه می گویند و گوشواره های مقدس تبتی را برای گوش دختران بنارس خواسته ام.





به دوش من بگذار اي سرود صبح “ودا”ها

تمام وزن طراوت را

كه من

دچار گرمي گفتارم

و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين

وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،

به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف “طور” مي آيد

و از حرارت “تكليم” در تب و تاب است

ای وداهای مقدس، به سخن گرم من طراوت بدهید و ای درختان زیتون آرامش و خنکای سایه تان را به من دهید که برایتان پیغامی از کوه طور آورده ام و سخن بسیار و شتاب بسیار برای گفتن دارم.



ولي مكالمه، يك روز، محو خواهد شد

و شاهراه هوا را

شكوه شاهپرك هاي انتشار حواس

سپيد خواهد كرد

سهراب آرزومند روزی است که احساس جای گفتار را بگیرد و فضا را مثل پرواز شاپرک از خود پر کند.



براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!

و این آرزوی غمناکی است که شاعران برایش بسیار شعر گفته اند.



سهراب نقبی به تاریخ می زند:

ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت

ولي هنوز سواري است پشت باره ي شهر

كه وزن خواب خوش فتح قادسيه

به دوش پلك تر اوست

زمانی که فتح قادسیه به بهای گریان کردن چشم های مردمان تمام شد.



هنوز شيهه‌ي اسبان بي شكيب مغولها

بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه

هنوز تاجز يزدي، كنار “جاده‌ي ادويه”

به بوي امتعه‌ي هند ميرود از هوش

زمان ایلغار مغولان و روزگار تجارت ادویه.



و در كرانه‌ي “هامون”، هنوز مي شنوي:

- بدي تمام زمين را فرا گرفت

- هزار سال گذشت،

- صداي آب تني كردني به گوش نيامد

و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد

و از گفتگوی زرتشتیان که طبق وعده های دینی شان، منتظر بودند دوشیزه ای در هامون شنا کند و تخم زرتشت موعود(سوشیانس) را از دریاچه بردارد و او ظهور کند تا بدی ها را در پایان هزاره از دنیا بزداید.



و نيمه راه سفر، روي ساحل “جمنا”

نشسته بودم

و عكس “تاج محل” را در آب

نگاه مي كردم:

دوام مرمري لحظه هاي اكسيري

و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ

ببين، دو بال بزرگ

به سمت حاشيه‌ي روح آب در سفرند

جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست

بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن

كه يك اشاره بس است:

حيات، ضربه‌ي آرامي است

به تخته سنگ “مگار”

اشاره ای است از آرامگاه باشکوه تاج محل در ساحل جمنا که شاه جهان در قرن 11 هجری، برای زنش ممتاز محل ساخت. سپهری می گوید گویی این بنای مرمری، پیشرفتگی زندگی است در مرگ و لحظلتی خوش و اکسیری را رقم می زند و با تراش سنگ مگار ساخته شده است. تصویر این بنا در آب افتاده که از آن به عنوان سفر دو بال بزرگ(احتمالا دو مناره) در حاشیه روح آب تعبیر کرده است. همه این مشاهدات ظلمت ادراک بیننده را روشن می کند.



و در مسير سفر مرغ هاي “باغ نشاط”

غبار تجربه را از نگاه من شستند،

به من سلامت يك سرو را نشان دادند

و من عبادت احساس را،

به پاس روشني حال،

كنار “تال” نشستم، و گرم زمزمه كردم

سپهری از باغ های نشاط می گوید که به او یاد دادند با غبار عادت و با چشم عادت و تجربه های قبلی به یک سرو ننگرد و من به شگرانه حال خوبم، در کنار دریاچه تال (در کشمیر) عبادتی عاطفی و احساسی و گرم به جا آوردم.



عبور بايد كرد

و همنورد افق هاي دور بايد شد

و گاه در رگ يك حرف، خيمه بايد زد

عبور بايد كرد

و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد

سپهری می گوید گاهی باید به نقاط دور سفر کرد و تجربه های جدید کرد. مثل تکرار حرف ذکر هندیان(اوم) و خوردن توت از شاخه درخت.



من از كنار تغزل عبور مي كردم

و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد

زني شنيد،

كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل

در ابتداي خودش بود

و دست بدوي او شبنم دقايق را

به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد

به نظر می رسد سپهری در فصل برداشت (برکت)، از تجربه یک هماغوشی سخن می گوید با زنی که در ابتدای جوانی اش بود و دست هایش احساس مرگ و گذشت زمان را می زدود. دست بدوی یعنی دستی که طبیعی لمس می کند نه با تکلف و تصنع.



من ايستادم

و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخير خواب ها بودم

احوال عاشقتنه ای بود و من مواظب بودم که به خواب نروم.



و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن

شماره مي كردم:

خيال مي كرديم

بدون حاشيه هستيم

خيال مي كرديم

ميان متن اساطيري تشنج ريباس

شناوريم

و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست

این توصیفات به تجربه گیاهان توهم زا می ماند که با ضربه گیاهی عجیب به ذهن و احساس بی حاشیه بودن توصیف می شود. زیرا از کلمات خیال و شناوری استفاده می کند و هستی را در این نوع غفلت ها می داند.



در ابتداي خطير گياه ها بوديم

كه چشم زن به من افتاد:

- صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد

عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي

صداي پاي تو را در حوالي اشيا

شنيده بودم

در فصل بهار با زنی آشنا می شود که به او می گوید صدای پایت را شنیدم و آمدم.



- كجاست جشن خطوط؟

- نگاه كن به تموج، به انتشار تن من

- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان پر از سطوح عطش كن

ظاهرا توصیف هماغوشی است. جشن خطوط یعنی تغییر مرزهای تن یا رقص این مرزها. رسیدن به سطح بزرگ مستلزم در هم آمیختم و خروج از مرزهای تن است.امتداد پیدا کردن خطوط تن. مثل عطش نوشیدن یک لیوان آب.



- كجا حيات به اندازه‌ي شكستن يك ظرف

دقيق خواهد شد

و راز رشد پنيرك را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟

زن و مرد از تمنای مشترکی سخن می گویند. در آمیختن با هستی. یکی شان از جایی سخن می گوید که شکستن یک ظرف را با دقت حس می کنی و آب شدن گیاهان در دهان اسب را حس می کنی.



- و در تراكم زيباي دستها، يك روز،

صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم

دیگری زیبایی فصل درو را توصیف می کند.



- و در كدام زمين بود

كه روي هيچ نشستيم

و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟

آن یکی از بی خیال نشستن و شستن یک سیب و خنک کردنش سخن می گوید.



- جرقه هاي محال از وجود برمي خاست

از تجربه های عجیب و بی سابقه.....



- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد

و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟

کی بدون هراس می توانیم فقط تماشا کنیم و مثل یک پرنده از مرگ نترسیم؟



- و در مكالمه جسمها مسير سپيدار چقدر روشن بود!

و از ردیف زیبای سپیدارها هنگام مکالمه....



- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟

و از باغی که همه فصول را در خود داشته باشد.



عبور بايد كرد

صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد

و من مسافرم، اي بادهاي همواره!

مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد

مرا به كودكي شور آب ها برسانيد

در بند آخر این منظومه سهراب می گوید باید سوار بر بادهایی که همواره می وزند به زمان شکل گرفتن برگ و شکل گیری اولیه آب ها رفت.



و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور[2]

پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد

و مرا به بطن شکل گیری انگور ببرید تا به زیبایی آن خضوع کنم.



دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر

در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد

و اتفاق وجود مرا كنار درخت

بدل كنيد به يك ارتباط گمشده‌ي پاك

ای بادها مرا در پرواز غریزی و پاک کبوتران به اوج برسانید و مشاهده اتفاقی یک درخت را، به یک ارتباط مغفول و کشف شده تبدیل کنید.



و در تنفس تنهايي

دريچه هاي شعور مرا به هم بزنيد



روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز

بگذارید در تنهایی فکر کردن را تعطیل کنم و مثل دوران کودکی دنبال بادبادک بروم.



مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد

حضور “هيچ” ملايم را

به من نشان بدهيد

به خلوتی که یک "هیچ ملایم" جریان دارد. یعنی جایی که من، من نیستم. غریزی و کودکانه می زیستم.



18 مهر 1404



[1] سدر درختی گرمسیری و تناور با برگ‌های ریز و میوۀ کوچک و خوردنی است که برگ آن برای شستشوی مو به کار می‌رود.

[2] یادآور این شعر از شاملو:

فریادهای عاصیِ آذرخش

هنگامی که تگرگ

در بطنِ بی‌قرارِ ابر

نطفه می‌بندد

و دردِ خاموش‌وارِ تاک ـ

هنگامی که غوره‌ی خُرد

در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند
ادامه نوشته

شرح غزل شمارهٔ ۶۴۹ مولانا

شرح غزل شمارهٔ ۶۴۹ مولانا

(بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد)

محمد امین مروتی

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

غزل در باره صید شدن مولانا توسط شمس و احساس مولانا در این مورد است.

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد

زیبارویی از آسمان به روی زمین آمد و در من خیره شد.

چون باز که برباید مرغی به گه صید

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

مثل باز مرا ربود و به آسمان برد.

در خود چو نظر کردم خود را بندیدم

زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد

ناگهان متوجه شدم بدن ندارم و همه وجودم به جان و معنا نبدیل شده است.

در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم

تا سرّ تجلّی ازل جمله بیان شد

دیدم خودم هم ماه هستم و به طور کامل و عینا راز تجلی ازلی خداوند را در خود دیدم.

نُه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد

کشتی وجودم همه در بحر نهان شد

احساس کردم همه جهان هستم و وجود منفردم مانند کشتی، در دریای وجود غرقه گشت.

آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد

و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد

موجی کشتی وجودم را بر سر آب آورد و عقلم سر جایش آمد و شروع کرد به گفتن از آنچه به سرم آمده.

آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف

نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد

دریای وجود کف آلود شد و هر حبابی به نقشی و جسمی خاص از موجودات تبدیل شد.

هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت

در حال گدازید و در آن بحر روان شد

دوباره کف ها و حباب ها از بین رفتند و تبدیل به آب بحر شدند.

بی دولت مخدومی شمس‌الحق تبریز

نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد

مولانا در مقطع غزل می گوید دیدن تجلی ماه در وجودم و تبدیل شدنم به بحر همه از برکت خدمت کردن به شمس تبریز است و اینکه او را مخدوم خود قرار داده ام.

21 مهر 1404

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۵۴ (باز چه خورده‌ای؟ بگو)

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۵۴ (باز چه خورده‌ای؟ بگو)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

محمدامین مروتی

مخاطب مولانا در این غزل عاشق از خود بیخود شده و خوشحالی است که مستانه و سرخوش می رود و مولانا به حال خوش او غبطه می خورد و از او می خواهد بگوید چه چیز موجب این احوال خوش بوده و به قول امروزی ها ساقی اش که بوده است.

هین کژ و راست می‌روی، باز چه خورده‌ای؟ بگو

مست و خراب می‌روی، خانه به خانه کو به کو

مخاطب از فرط مستی سر پایش بند نیست و چپ و راست می رود و خانه اش را پیدا نمی کند.

با که حریف بوده‌ای؟ بوسه ز که ربوده‌ای؟

زلف که را گشوده‌ای؟ حلقه به حلقه مو به مو

مولانا می پرسد با چه معشوقی همنشین بوده ای و با زلف چه کسی بازی کرده ای؟

نی تو حریف کی کنی، ای همه چشم و روشنی

خفیه روی چو ماهیان، حوض به حوض جو به جو

مولانا دوباره می گوید تو حریفت را لو نمی دهی و مثل ماهی تنها و پنهانی کارت را می کنی.

راست بگو به جان تو، ای دل و جانم آن تو

ای دل همچو شیشه‌ام، خورده میَ ات کدو کدو[1]

راست بگو نهان مکن، پشت به عاشقان مکن

چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو؟

راستش را بگو. تو همیشه بی دریغ، می ات را به من نوشانده ای. سرچشمه این آب نشاط آور کجاست؟

در طلبم، خیال تو، دوش میان انجمن

می‌نشناخت بنده را، می‌نگریست رو به رو

چون بشناخت بنده را، بنده ی کژرونده را،

گفت بیا به خانه هی، چند روی تو سو به سو

عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر

همچو زنان خیره سر، حجره به حجره شو به شو

مولانا می گوید شبح و تصویر تو را دیدم که در میان جمع مرا نشناخت و وقتی شناخت به من گفت چرا مرتب از خانه ای به خانه دیگر می روی. مگر مثل زنان گستاخ و بولهوسی که مرتب شوهر عوض می کنند؟

گفتمش ای رسول جان! ای سبب نزول جان!

ز آنک تو خورده‌ای بده، چند عتاب و گفت و گو

گفتم به جای این همه سرزنش از آنچه خورده ای جرعه ای به من ده.

گفت شراره‌ای از آن، گر ببری سوی دهان،

حلق و دهان بسوزدت، بانگ زنی گلو! گلو!

گفت تحمل یک جرعه از این شراب را نداری. گلویت را آتش می زند.

لقمه ی هر خورنده را، درخور او دهد خدا

آنچ گلو بگیردت، حرص مکن، مجو مجو

خدا برای هر دهانی لقمه ای قرار داده. به اندازه دهانت لقمه بردار و حرص نزن.

گفتم کو شراب جان؟ ای دل و جان فدای آن

من نه‌ام از شتردلان، تا برمم به های و هو

گفتم من از این تهدیدها نمی ترسم. از آن شراب به من بنوشان.

حلق و گلوبریده با[2]، کو برمد از این ابا[3]

هر که بلنگد او از این، هست مرا عدو عدو

کسی که از این شراب بگریزد یا حالش خراب شود، گلویش بریده باد که دشمن من است.

دست کز آن تهی بود، گرچه شهنشهی بود،

دست بریده‌ای بود مانده به دیر، بر سمو[4]

دستی که از این جام تهی باشد مثل دست بریده ای است که مدتها در بلندی باشد ولو اینکه دست پادشاهان باشد.

خامش باش و معتمَد، محرم راز نیک و بد

آنک نیازمودیش، راز مگو به پیش او

مخاطب به مولانا می گوید دیگر راز را فاش مکن و محرم باش و به هرناشناسی از این شراب سخن مگو.

18 شهریور 1404


[1] قدما از کدو، ظرف می می ساخته اند.

[2] بریده با، مخفف بریده باد است

[3] ابا: آش

[4] سمو: بلندی و ارتفاع

فروغی و سعدی

فروغی و سعدی

محمدامین مروتی

سعدی مداح است اما مدح او نه به سبب طمع از دربار و گرفتن صله که ناظر به مصلحت کشور و مردمان اوست. از همین رو سعدی که بر مرگ خلیفه عباسی المعتصم بالله به دست هلاگو اشک می ریخت، ابوبکر سعد بن زنگی را مدح می کرد که با درایت و خراج گذاری مانع از حمله هلاگو به فارس شد و همین سبب رونق و رفاه مردم در دوران سلطنت طولانی او شد. اصفهان عبرت فارس گشت. بیرحمی مغولان در اصفهان را کمال الدین اسماعیل در یک رباعی به تصویر کشیده است:

کو دیده که تا بر وطن خود گرید

بر حال دل و واقعۀ بد گرید؟

دی بر سر یک مرده دو صد گریان بود

امروز یکی نیست که بر صد گرید

سعدی معتقد است اسکندر با ساختن سد مانع حمله یاجوج و ماجوج شد ولی ابوبکر به سعد با بستن سدی از طلا یعنی خراج این حمله را خنثی کرد:

تو در سیرت پادشاهی خویش

سبق بردی از پادشاهان پیش

سکندر به دیوار رویین و سنگ

بکرد از جهان راه یأجوج تنگ

تو را سد یأجوج کفر از زر است

نه رویین چو دیوار اسکندر است

زبان آوری کاندر این امن و داد

سپاست نگوید زبانش مباد

خیر عمومی و حفظ خون مسلمین دو شاخصی بوده که به عنوان مصلحت بینی به کار اهل سیاست می آید.

باری، نخستین مصحح دیوان سعدی محمدعلی فروغی مشربی سعدی گونه داشت. او نیز قائل به عقب نشینی معقول و ضروری در مقابل قدرت های بزرگ بود و بر همین اساس توانست با دو دولت بزرگ آن زمان یعنی روسیه و انگلیس برای انتقال قدرت از رضا شاه به پسرش کنار بیاید.

منبع:

اندیشه پویا شماره 97 مرداد و شهریور 1404

12 شهریور 1404

اضطراب و هنر

اضطراب و هنر

اضطراب و اختلال:

اضطراب کارکرد طبیعی روان ما برای احتراز از خطراتی است که ممکن است تهدیدکننده باشند. اما همین اضطراب اگر از حدی بگذرد، می تواند به اختلال و تروما تبدیل شود. به این معنی که روند عادی زندگی فرد را مختل کند.

در زندگی هر انسانی خاطرات بدی وجود دارد که می تواند تبدیل به ترومایی روانی گردد. به این معنی که تاثیری منفی و کلی بر روند زندگی او بگذارد.

انواع اضطراب:

این تروماها می توانند حاد یا مزمن و همچنین فردی یا جمعی باشند. تروماهای حاد طی حوادث ناگهانی به وجود می آیند مثل ترومای ناشی از سوء استفاده جنسی یا کتک خوردن شدید در کودکی.

تروماهای مزمن در طی زمان ایجاد می شوند. مثل ترومای ناشی از زندگی در یک محیط متشنج خانوادگی که علاوه بر کودکان بی گناه و بی تقصیر، خود والدین را هم درگیر می کند. کودکان از همه جهت از بزرگسالان آسیب پذیرترند چرا که توقع دارند بزرگترها و به خصوص والدین، پشت و پناه شان باشند نه عامل اذیت و آزارشان.

تروماهای سیاسی هم جمعی اند و هم مزمن. این تروما ناشی از زندگی تحقیر آمیز تحت دیکتاتوری ها هستند که با اعمال زور فرد و جامعه را تحقیر می کنند یا اختلال ناشی از زندانی بودن و زیر حکم های سنگین بودن که سالها بعد از آزادی هم در خواب و بیداری، دست از سر انسان برنمی دارد. یا ترومای ناشی از جنگ های طولانی که با از دست دادن نزدیکان و تخریب خانه و اموال همراه باشد.

از دیگر اختلالات سیاسی و اجتماعی، زیستن در کشورهایی با نرخ بیکاری و فقر بالاست که زندگی را از همان دوران نوجوانی تحت تاثیر قرار می دهد. بدترین نتیجه روحی زندگی در یک دیکتاتوری، احساس زورگیری و تحقیر شدن و بی پناهی است. مثل کودکی که گرفتار یک بزرگسال دیوانه و قلدر افتاده و می ترسد و می لرزد و تنها دشنام می دهد. در واقع خشم و عصبیت آن سوی سکه ترس و ناامنی است. انسان نسبت به چیزی که از آن می ترسد، خشم می گیرد.

ترس از جمع و ترس از دیده شدن و قضاوت شدن، هم اختلالی است که هم در کودکان و هم در بزرگسالان وجود دارد. راه چاره اش مواجهه با جمع و شکستن تابوی آن است.

تروماهای فردی ناشی از حوادث هم مدتها در زندگی انسان نقش بازی می کنند. مثل ترومای ناشی از تصادف سخت رانندگی یا حوادث طبیعی مثل سیل و زلزله.

تحقیر بچه توسط همسن و سالان، ترومایی است که سال های طولانی و تا بزرگسالی در روح و روان او می ماند.

اضطراب شدید در کودکان معمولا به شکل شب ادراری و در بزرگسالان به شکل بی خوابی و بدخوابی و خودخوری تظاهر می کند.

هنردرمانی:

سخن گفتن و درد دل کردن می تواند به آرامش و کاهش اضطراب کمک کند ولی کودکان که قدرت بیان کمتری دارند، معمولا با نقاشی یا مجسمه سازی یعنی هنرهای غیر کلامی خود را بیان می کنند. بزرگترها با مراجعه با روانشناس و سخن گفتن می توانند آرام شوند. به علاوه با قرار گرفتن در محیط های سالم هنری و فرهنگی و اجتماعی و خانوادگی و مشارکت در انجمن ها و ان جی او ها می توانند بر اضطراب خود فائق آیند.

هنردرمانی از طریق خواندن رمان و دیدن فیلم، می تواند به کسانی که در بیان خود ضعیفند کمک کند تا با افراد قصه و فیلم همذات پنداری کنند و حرف دلشان را از زبان نویسنده بشنوند و بزنند. مولانا این ویژگی هنردرمانی را چنین بیان کرده است:

بهتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

یعنی تو در سرگذشت شخصیت های قصه و فیلم خودت را پیدا و بیان می کنی.

هنر می تواند به بیمار کمک کند خود را بیان کند. با محیط ارتباط برقرار نماید. ذهنش را از دردی که در آن لانه کرده تخلیه و تصفیه و والایش و پالایش نماید و اعتماد به نفسش را تقویت کند.

منبع:

هنردرمانی در درمان اضطراب و تروما/ یلدا زندگندمی/ نشر منظومه خردپژوهان

7 شهریور 1404

در باب لیلی و مجنون

در باب لیلی و مجنون

محمدامین مروتی

شاعران لیلی و مجنون:

پیشینه قصه لیلی و مجنون به دهه هفتم هجرت و زمان بنی امیه و پیش از آن برمی گردد که این قصه در افواه مردمان افتاده بود. اما این نظامی بود که در 584 ه.ق آن را منظوم ساخت. بعد از آن ده ها اقتباس از قصه در قالب نظم پدید آمده که مهمترین شان لیلی و مجنون امیر خسرو دهلوی در 698 ه. ق و عبدالرحمن جامی در 889 ه. ق بوده اند. تفاوت این دو منظومه اخیر با کتاب نظامی، وجهه عرفانی دادن به عشقی زمینی است هر چند منظومه نظامی نیز خالی از دلالت های عرفانی نمی باشد. به جز منظومه هلالی جغتایی، در سایر منظومه ها لیلی و مجنون به هم نمی رسند.

در مجموع روایت های عربی از لیلی و مجنون، زمینی اند و روایت های ایرانی عرفانی. روایت نظامی بیشتر اخلاقی است و روایت دهلوی و جامی، عرفانی.

کیفیت جنون مجنون:

علیرغم این که لیلی را هم به "ابن سلام" نامی شوهر می دهند و ادامه این عشق به جهت شریعت، ممنوعه بوده است، نوعی همدلی با مجنون در تمام ادوار تاریخی وجود داشته است. این شاید بدان جهت است که مردم خود تجربه عشق داشته اند و دیده اند که به اختیار نیست تا مستوجب عقاب و عتاب باشد.

در لیلی و مجنون جامی سبب رد کردن خواستگار مجنون اختلاف طبقاتی نیست بلکه این است که آنان از دو قبیله دشمن اند. این مسئله در قصه رومئو و ژولیت هم دیده می شود. در واقع عشق دو جوان در دو قبیله دشمن، حرکتی بر خلاف دشمنی و در جهت صلح و خون بس است.

اما در منظومه نظامی عاشق و معشوق از یک قبیله اند و سبب جواب رد این است که مجنون دیوانه است و با وحوش دمخور است و این استدلال که ما زن به دیوانه نمی دهیم. اما نزد نظامی مجنون نه تنها دیوانه نیست بلکه شاعر نیز هست و درد دل هایش را با شعر بیان می کند و این اشعارند که در میان مردمان و نوازندگان و خوانندگان دست به دست می شوند و سبب اشتهار او می شوند.

عشق افلاطونی یا عذرا:

نقطه مشترک همه منظومه های فوق ناکامی در وصال است که آن را به عشق عرفانی پیوند می زند. زیرا در عشق عرفانی هم وصال جسمانی موضوعیت ندارد.

جالب است که ضمن داستان بارها امکان این هماغوشی فراهم می شود ولی هر دو از آن احتراز می جویند. شاید دلیل آن باشد که هدف عشق، شوق وصال است نه خود وصال و احساسات مسیر ارزشمندتر از احساسات مقصد است و به قولی هدف لذت بردن از زیبایی های مسیر است و اینکه گفته اند وصال آغاز کاستی گرفتن عشق است، سخنی بی دلیل نبوده است. به عبارتی معشوق وسیله است و عشق هدف. حال و هوای عاشقانه است که به هر چیزی ولو به وصال، رجحان دارد و می ارزد.

در این مورد به حدیثی از پیامبر استناد می شود که فرمود هر که عاشق شود و عفاف بورزد و عشق خود را اظهار نکند و بر آن عشق بمیرد، شهید است. "من عشق و عف و کتم و مات، فقد مات شهیدا". مصداق چنین عشق عشق داش آکل به مرجان است.

به جهت روانشناسی، این صبر ورزیدن بر وصال و عبور از آن، حکم کاتارسیس یا استعلا یا والایش را دارد. وقتی وصال را پس زدی، چیزی بهتر به تو می دهند.

بسیاری از عرفا مثل غزالی زن نمی گرفته اند یا اگر می گرفته اند با او همبستر نمی شده اند تا به تمنیات جسم بی اعتنایی کنند و البته این ها افراط بوده و به نوعی ستم در حق زوجه شان.

مجنون حتی پس از مرگ ابن سلام، بر ازدواج پای نمی فشارد هر چند ظاهراً پس از مرگ ابن سلام دو دلداده روزهایی هماغوش می شوند.

نکته دیگر آن است که لیلی و مجنون هر دو به ازدواجی ناخواسته تن داده اند. لیلی با ابن سلام و مجنون با خدیجه دختر نوفل. اما هیچیک با همسرانشان همبستر نشده اند.

در عشق های غربی مثل رومئو و ژولت و تریستان و ایزوت، چنین احترازی از وصال جسمی وجود ندارد و تفاوت در فرهنگ ها در اینجا مشهود است.

اما عنصر دیگری که به احتراز از کامجویی جسمی کمک می کند اخلاقیات جامعه است. لیلی و مجنون هر دو به ازدواج با کسی دیگر تن می هند تا در مقابل خواسته والدین و عرف و شرع جامعه نایستند. در عین حال عشق شان کاستی نمی گیرد.

عشق از مجنون موجودی صلح طلب ساخته است به گونه ای که با وحوش همدم می شود. نه تنها شکارشان نمی کند که بدانان غذا می دهد و آن ها را از دام شکارچیان نجات می دهد یا از شکارچیان می خرد تا آزاد کند. بدین ترتیب به نظر می رسد مجنون گیاهخوار بوده باشد.

از بعد اجتماعی نیز قصه های عاشقانه ای اینچنین نماد ستمی است که به نام سنت، بر جوانان هر نسلی به بهای جانشان رفته است.

بالاخره لیلی از فراق مجنون می میرد و خبر به مجنون می رسد و او نیز بر مزار لیلی می میرد.

سخنی در باب نویسنده:

جلل ستاری به جهت تمرکز کار در حوزه اساطیر، از اساتیدی است که کوشیده اساطیر ایرانی و عربی را با کمک تئوری های موجود تحلیل کند که شایان قدردانی است.

نقطه ضعف او شاید تطویل و تکرار ملالت آور مطالب باشد که حجمی غیرضروری به نوشته هایش می دهد و وقت زیادی از خواننده هم می گیرد. مع الاسف "حالات عشق مجنون" مصداق این نقیصه است.

استفاده فراوان از الفاظ عربی مهجور در زبان فارسی هم نقص دیگر نوشته های اوست.

منبع:

حالات عشق مجنون/ جلال ستاری/ نشر طوس

4 شهریور 1404

شرح غزل شمارهٔ ۲۲۱۵ (تو مرو)

شرح غزل شمارهٔ ۲۲۱۵ (تو مرو)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

محمدامین مروتی

این غزل هم درخواستی عاشقانه و صمیمانه از شمس است که مولانا را ترک نکند.

گر رَود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو

که مرا دیدنِ تو بهتر از ایشان، تو مرو

مولانا می گوید چشم و عقل و زندگی بی تو برایم بی ارزش اند. ترجیح می دهم تو بمانی و همه این ها بروند.

آفتاب و فلک اندر کَنَفِ سایهٔ توست

گر رَود این فلک و اختر تابان، تو مرو

آسمان با همه ستارگان زیبایش، از تو-که شمسی- نور می گیرند. آن ها در سایه تو می زیند. اگر آسمان و ستارگانش رفتند تو بمان.

ای که دُردِ سخنت صاف‌تر از طبعِ لطیف

گر رَود صَفوَتِ این طبعِ سخندان، تو مرو

شمس زبان گویای ملانا را نداشت. مولانا می گوید نارساترین سخنانت از طبع لطیف من صاف تر است و من طبع خود را فدای نازل ترین سخنان تو می کنم.

اهل ایمان همه در خوفِ دَمِ خاتمتند

خوفم از رفتنِ توست ای شهِ ایمان، تو مرو

مومنان همه می ترسند که دم آخر بی ایمان از دنیا بروند. خوف من بیشتر از این است که تو بروی که ایمان منی.

تو مرو، گر برَوی جانِ مرا با خود بر

ور مرا می‌نبری با خود از این خوان، تو مرو

اگر می روی، جان مرا هم از سفره دنیا، با خودت ببر و گرنه خودت هم مرو.

با تو هر جزو جهان باغچه و بُستان‌ست

در خزان گر برود رونقِ بُستان، تو مرو

تو هر جا باشی، آنجا را سبز و خرم می کنی. پس در این خزان تنهایم مگذار.

هجر خویشم منما، هجر تو بس سنگدل‌ست

ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان، تو مرو

دوریت برایم دشوار است. تویی که سنگ بی ارزش و بیرحم را به لعل تبدیل می کنی.

کی بود ذرّه که گوید: «تو مرو» ای خورشید؟

کی بود بنده که گوید به تو سلطان: «تو مرو»؟

من که باشم که به تو بگویم نروی؟ ذره و بنده چه حدی دارند که به خورشید و سلطان امر کنند؟

لیک تو آبِ حیاتی، همه خَلقان ماهی

از کمالِ کرم و رحمت و احسان، تو مرو

اما اگر می گویم مرو برای ان است که وجود ما به تو وابسته است چنان که وجود ماهی به آب و تو هم سرچشمه رحمت و احسانی.

هست طومارِ دلِ من به درازیِ ابد

برنوشته ز سرش تا سویِ پایان، تو مرو

اگر دل مرا باز کنی، طوماری به درازای ابدیت یعنی طوماری بی انتها می بینی که همه جایش عبارت "تو مرو" نوشته شده است.

گر نترسم ز ملالِ تو بخوانم صد بیت

که ز صد بهتر و ز هجده هزاران، تو مرو

اگر نمی ترسیدم که ملول و خسته شوی، برایت صد بیت از این طومار می خواندم که از هزاران بیت بهتر باشد.

3 شهریور 1404

معرفی رمان "شهر و دیوارهای نامطمئن اش"

معرفی رمان "شهر و دیوارهای نامطمئن اش"

محمدامین مروتی

دو ویژگی مهم رمان، روانی و جذابیت است. نثر موراکامی، ساده و روان و در عین حال پرکشش است و خواننده علیرغم مواجهه با رمانی نزدیک به 600 صفحه احساس ملالت و خستگی نمی کند.

شهر و دیوارهای نامطمئن، مضمونی فلسفی و سبکی مشابه رئالیسم جادویی یا سورئالیستی دارد. قصه انسان هایی که تخیلی قوی دارند و مرزهای واقعیت را در می نوردند تا به عرصه فراواقعیت هایی گام نهند که ممکن است مشغله ذهنی هر انسانی باشد ولی آن را جدی نگیرد. این که ما سایه های واقعیتیم یا سایه های مان چقدر اصالت دارند و چه نسبتی با اجسام مان دارند.

سوالی که به طرز صریحی در شعر "دنیای سایه ها" ی فروغ فرخزاد مطرح شده که:

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد

یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟

دیوار استعاره هایی از موانع ذهنی است. دیوارهایی که برای محدود ساختن خودمان و جهانمان می سازیم.

موراکامی انسانی اندیشمند و خوش بیان است که به خوبی شما را با دغدغه ها و قصه های خودش همراه می کند.

در ضمن نباید از ترجمه خوب و روان خانم ندا بهرامی نژاد غافل بود که کار خواننده ایرانی را برای ارتباط گرفتن با مضامین کتاب بسیار آسان کرده است.

12 مرداد 1404

 شرح غزل شمارهٔ ۴۶۰ (در دو جهان جای ماست) مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)   ظاهراً غزل

شرح غزل شمارهٔ ۴۶۰ (در دو جهان جای ماست)

مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

ظاهراً غزل خطاب به شمس است.

عاشق آن قند تو، جان شکرخای ماست

سایه‌ی زلفین تو، در دو جهان جای ماست

جان شکردوست و شکرخوار من، عاشق سخن های شیرین توست.

از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت

و آنک بشد غرق عشق، قامت و بالای ماست

اوج گرفتن و بالا رفتن و برشدن عشق، از برکت قدو بالای اوست. یعنی شمس، قد عشق را بلندتر کرد و بدان رفعت بیشتری داد به گونه ای که آب عشق از سر ما گذشت و ما را در خود غرق کرد.

هر گل سرخی که هست، از مدد خون ماست

هر گل زردی که رُست، رُسته ز صفرای ماست

گل های عالم، متاثر از این عشق می رویند. کل سرخ با خون ما آبیاری می شود و گل زرد از زردی روی ما رنگ می گیرد.

هر چه تصور کنی خواجه، که همتاش نیست

عاشق و مسکین آن، بی‌ضد و همتای ماست

ای خواجه همان چیزی را که تو بی مانند تصور کنی، عاشق معشوق بی مانند ماست.

از سبب هجر اوست شب که سیه‌پوش گشت

توی به تو، دودِ شب، ز آتش سودای ماست

شب از هجران اوست که سیاه پوشیده و تارک شده است. این دود تو در تو لایه در لایه ی شبانگاهان، حاصل آتش عشق ماست.

نیست ز من باورت؟ این سخن از شب بپرس

تا بدهد شرحِ آنک، فتنه ی فردای ماست

اگر باورت نمی شود از خود شب بپرس تا به تو بگوید فردا چه کسی قرار است بیاید و فتنه برانگیزد. منظور مولانا این است که امیدوارم شمس فردا روزی برگردد و فتنه ای دیگر در عالم دراندازد.

شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست

کاهش مه از غمِ ماه دل‌افزای ماست

نه تنها شب، بلکه روز هم از عشق او مشهور شده و اگر ماه کم کم باریک و هلالی می شود، به سبب غمی است که از فراق معشوق ماه وش و دلبر ماست.

آه! که از هر دو کون، تا چه نهان بوده‌ای

خه! که نهانی چنین، شهره و پیدای ماست

چطور تو از هر دو جهان پنهانی و خوشا که بر ما آشکار شدی. یعنی بدا که جهانیان تو را نمی شناسند و قدر نمی دانند و خوشا که من تو را می شناسم.

زان سوی لوح وجود، مکتب عشاق بود

و آنچ ز لوحش نمود، آن همه اسمای ماست

لوح وجود یعنی دنیا، آن سوی دنیا مکتب عشق برقرار است و بر لوح عشق اسامی ما عاشقان یا اسمای الهی نوشته شده است.

اول و پایان راه، از اثر پای ماست

ناطقه و نفس کل، ناله ی سرنای ماست

جای پای ما و سلوک ما در همه مسیر پیداست. عقل کل و نفس کل، حاصل نوایی است که ما در سرنا یا نی می دمیم. یعنی عقل و نفس کل هم آفریده عشق اند.

گر نه کژی همچو چنگ، واسطه نای چیست؟

در هوس آن سری، اوست که هم پای ماست

مولانا به خود و عاشقان خطاب می کند می گوید اگر ریگی در کفش ندارید و مانند چنگ، کج و کوله نیستید، چرا باید بین خود و معشوق واسطه ای مثل نی یا هر آلت موسیقی دیگری بطلبید. عاشق نیاز به واسطه ندارد. اگر هوس آن سر یعنی اگر سر عشق داشته باشی، خود عشق به پای ما تبدیل می شود و بی واسطه و سریع ما را به معشوق می رساند.

گرچه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش

بر سر منشور عشق، جسمِ چو طغرای ماست

هر چند ما هم به واسطه داشتن جسم و اسارت در جسم، کژی هایی داریم اما وقتی فرمان عشق دررسد، جسم ما حکم مهر دارد بر منشور عشق. یعنی جسممان فدای دستور عشق می شود.

رخت به تبریز برد، مفخر جان شمس دین

باز بیاریم زود، کان همه کالای ماست

شمس که افتخار جان ماست، به تبریز سفر کرد. اما ما او را -که همه چیزمان است- باز می گردانیم.

28 مرداد 1404

نصرت رحمانی (1308-1379)

نصرت رحمانی (1308-1379)

زندگی:

رحمانی در سال ۱۳۳۹ با پوران شیرازی ازدواج کرد. پسر آنها آرش نام دارد.

و در سال ۱۳۴۳ با شادان علوی‌مقدم ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دختری به نام باران بود.

شخصیت:

خودش می گوید: "دیگران در حاشیه زندگی، شعر سروده اند. من در حاشیه شعر زندگی کرده ام."

به جهت شخصیتی نصرت نوعی رندی و لاابالی گری داشت که به اعتیادش نیز ختم شد. صادقانه معایب خود را بر آفتاب می افکند. خود را "شاعر بدنام" می خواند. بنابراین ملامتی گری را هم باید به ویژگی هایش افزود.

بیش از هر کسی از هدایت متاثر بود. خودش می گوید:

"من بیش از نیما از صادق هدایت تاثیر پذیرفته بودم"

و:

"خودکشی هدایت به نظر من همپای خودسوزی یک راهب بودایی به اشغال وطنش است."

با شاملو رابطه خوبی داشت. شاملو در باره اش گفته بود "نصرت از همه ما شاعرتر بود."

نقدهای براهنی بر شاملو و دیگران را برنمی تابید تا روزی براهنی به او گفته بود "پوست تو را هم می کنم." نصرت چند سیلی به صورت براهنی نواخت و کارشان به پاسگاه و نهایتاً رضایت کشید.

آثار:

اولین مجموعه شعر رحمانی به نام «کوچ» در سال ۱۳۳۳ منتشر شد. اغلب اشعار این مجموعه قالب چهارپاره. نیما یوشیج نامه‌ای تشویق‌آمیز خطاب به نصرت رحمانی نوشته بود که در مقدمه این کتاب آمده است.

دومین مجموعه شعر رحمانی «کویر» نام داشت که شامل تعدادی چهارپاره و برخی اشعار در سبک کلاسیک و دو شعر در سبک مدرن نیمایی است.

سومین مجموعه شعر رحمانی به نام «ترمه» در سال ۱۳۳۶ انتشار یافت.

رحمانی در مجموعه شعر «میعاد در لجن» و «حریق باد» (۱۳۵۰) پای‌بندی خود به سبک نیمایی را نشان داد، در حالی‌که در مجموعه‌های بعدی‌اش مانند «شمشیر، معشوقه قلم» (۱۳۶۸)، «پیاله دور دگر زد» (۱۳۶۹) و «بیوه سیاه» (۱۳۸۱) اقتباس‌های آزادتری از سبک نیمایی را انتخاب کرد.

18 خرداد 1404

نکته ای در باره تصحیح دیوان حافظ

نکته ای در باره تصحیح دیوان حافظ

محمدامین مروتی

در تصحیح کتب قدیمی، معمول این است که نسخه شناسان، نسخه های قدیمی را مبنا و ملاک تصحیح خود قرار دهند. ولی این موضوع در مورد حافظ صادق نیست. دلیلش دستکاری و تصحیح مکرری است که حافظ در ابیات و اشعارش می کرده. لذا نسخه های متاخر بیشتر از نسخه های متقدم مورد نظر شاعر بوده اند. این نکته ای است که دکتر شفیعی در کتاب "این کیمیای هستی"، بر آن تاکید دارد.

مثلا در نسخه قدیمی داریم:

بیت العنب که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

ولی در نسخه متاخر به جای "بیت العنب" داریم "آن تلخ وش"، که بسیار زیباتر است و نشان می دهد که تبدیل بیت العنب به آن تلخ وش، کار خود حافظ بوده است.

یا در نسخه قدیمی تر داریم:

کی شعر خوش انگیزد خاطر که حزین باشد

ولی در نسخه متاخرش به جای "شعر خوش" داریم "شعر تر" که بسیار زیباتر است و به جهت موسیقی کلمات هم با "خاطر" هماهنگ تر است.

19 خرداد 1404

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۴۲ (چون بجهد خنده ز من)

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۴۲ (چون بجهد خنده ز من)

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

محمدامین مروتی

مولانا در این غزل، از شادمانگی و حال خوش خودش در مقابل افسردگی و ملالت دیگران سخن می گوید. حالی که از برکت عشق برایش حاصل شده و برای دیگرانی که در پست نفسانیت پنهان شده اند، حاصل نمی شود.

چون بجهد خنده ز من، خنده نهان دارم از او

روی ترش سازم از او، بانگ و فغان آرم از او

با تُرُشان لاغ کنی، خنده زنی، جنگ شود

خنده نهان کردم من، اشک همی‌بارم از او

مولوی می گوید گاهی ناگهان می خواهم بخندم، سعی می کنم آن را نهان کنم و خود را غمناک و گریان نشان دهم، تا ترشرویان به دل و به خود نگیرند و در نزاع با من در نیایند.

شهرِ بزرگ است تنم، غم طرفی، من طرفی

یک طرفی آبم از او، یک طرفی نارم از او

دل و تن بزرگی دارم که همچون عالم و دنیا، در آن هم غم یافت می شود و هم شادی. هم آب و هم آتش.

با تُرُشانش تُرُشم، با شِکرانش شکرم

روی من او، پشت من او، پشت طرب خارم از او

با غم و شادیش، غمین و شادمان می شوم. پشت و رویم اوست. نوازشگر پشت من اوست.

صد چو تو و صد چو منش، مست شده در چمنش

رقص کنان، دست زنان، بر سر هر طارم از او

صدها نفر مثل من و تو مست و شیدایش هستند و در ایوانش می رقصند و دست می زنند.

طوطی قند و شکرم، غیر شکر می نخورم

هر چه به عالم تُرُشی، دورم و بیزارم از او

مولانا خود را به طوطی تشبیه می کند که شیرینی دوست دارد و نه ترشی. منظور احوال خوش و ناخوش است.

گر ترشی داد تو را، شهد و شکر داد مرا

سکسک و لنگی، تو از او، من خوش و رهوارم از او

باز می گوید اگر دل خوش به من داده خدا داده و اگر به تو اخم و تخم داده باز خدا داده. قسمت هر یک از ما جداست.

هر کی در این ره نرود، دره و دوله‌ست رهش

من که در این شاهرهم، بر ره هموارم از او

کسی که دل به معشوق ندهد، راهش پر پیچ و خم و دشوار است ولی من بر شاهراه عشق می روم که هموار و آسان و خوش است. عاشق با شور و شوق مسیر را طی می کند لذا به نظرش سخت نمی آید.

مسجد اقصاست دلم، جنّت مأواست دلم

حور شده، نور شده، جمله ی آثارم از او

دلم مثل مسجدالاقصی مقدس و مثل بهشت خوش است. به همین جهت نوشته هایم مثل حور زیبا و مثل نور روشنگرند.

هر کی حقش خنده دهد، از دهنش خنده جهد

تو اگر انکاری از او، من همه اقرارم از او

اقرار می کنم خداست که به من خنده داده و تو که در وادی عشق سلوکی نکرده ای، منکر این لطف خدادادی.

قسمت گل خنده بود، گریه ندارد چه کند؟

سوسن و گل می‌شکفد در دلِ هشیارم، از او

گل قسمتش گشودن و خندیدن است نه گریه. در دل من هم از برکت او گل می شکفد.

صبر همی‌گفت که من، مژده ده وصلم از او

شکر همی‌گفت که من، صاحب انبارم از او

بر فراقش صبر می کنم تا مژدۀ وصالش بیابم. بر نعمتش شاکرم و انبارم پر از نعمتهای اوست.

عقل همی‌گفت که من، زاهد و بیمارم از او

عشق همی‌گفت که من، ساحر و طرارم از او

عقل زهد می ورزد و سر حال نیست. عشق جادو می کند و دل می دزدد.

روح همی‌گفت که من، گنج گهر دارم از او

گنج همی‌گفت که من، در بن دیوارم از او

ثروت روح از اوست و اوست که گنج را در زیر خرابه ها حفظ می کند.

جهل همی‌گفت که من، بی‌خبرم بیخود از او

علم همی‌گفت که من، مهتر بازارم از او

جهل و بی خبری هم از حکمت اوست و سروری علم در بازار نیز از اوست. خلاصه جهل و علم هم از اویند.

زهد همی‌گفت که من، واقف اسرارم از او

فقر همی‌گفت که من، بی‌دل و دستارم از او

باخبری از اسرار حاصل زهد است و بی دل و دستاری هم به معنی فقر، از اوست. زهد سالک را واقف اسرار می کند و فقر دل و دستارش را می برد. دستار نشانه تشخص و آبروست.

از سوی تبریز اگر، شمس حَقَم باز رسد

شرح شود، کشف شود، جملهٔ گفتارم از او

سخنان مرا تنها شمس در می یابد و می تواند شرح و تفسیر کند. اگر بیاید سخنانم مشروح تر و مکشوف تر هم می شود.

17 خرداد 1404

شرح غزل شمارهٔ ۲۳۳۶ (یک دسته کلید است)

شرح غزل شمارهٔ ۲۳۳۶ (یک دسته کلید است)

محمدامین مروتی

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده؟

پیغمبر عشق است ز محراب رسیده

نیم شب تاریک زندگی مولانا را کسی همچون مهتاب روشن کرده و مولانا از او به پیامبر عشق تعبیر می کند که مقتدای اوست و در نتیجه مناجات مولانا به او رسیده است.

آورده یکی مشعله آتش زده در خواب

از حضرت شاهنشهِ بی‌خواب رسیده

عاشقان خوب ندارند. چون معشوق آتش در خوابشان زده. معشوقی که خودش هم خواب ندارد.

این کیست چنین غلغله در شهر فکنده

بر خرمن درویش، چو سیلاب رسیده

در شهر ما غلغله افکنده و مانند سیل خرمن و موجودی دراویش را با خود برده است. یعنی دراویش، زندگی عادی و مادی شان را فدای او می کنند.

این کیست بگویید که در کَون جز او نیست

شاهی به در خانه ی بوّاب رسیده

او تنها شاهی است که به در خانه نگهبان می آید. یعنی از مقام و موقعیت خود درمی گذرد و درویش نوازی می کند.

این کیست چنین خوان کرم باز گشاده

خندان جهت دعوت اصحاب رسیده

خوتن کرمش گسترده و با روی خوش از یاران پذیرایی می کند.

جامی است به دستش که سرانجام فقیر است

زان آب عنب، رنگ به عنّاب رسیده

جامی از می معرفت برای فقرا در دست دارد که رنگ و روی فقرا را مثل عناب سرخ می کند.

دل‌ها همه لرزان شده جان‌ها همه بی‌صبر

یک شمّه از آن لرزه به سیماب رسیده

عشق لرزشی در جان همه موجودات می اندازد. اگر سیماب لرزش دارد، شمه ای از این لرزش و تاب و تب عشق است.

آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او

زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده

شمه ای از نرمش و ملاطفت عشق به سنجاب رسیده و چوست او را لطافت بخشیده است.

زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است

یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده

نغمه و آواز چرخ چاه، یکی از نغمه های عشق است که عاشقان را نلان و گریان می کند. سرو صدای دولاب یا چرخ چاه به ناله عاشق و چکه های آبش به گریه او تشبیه شده است.

یک دسته کلید است به زیر بغل عشق

از بهر گشاییدن ابواب رسیده

عشق دسته کلیدی در بغل دارد که همه درها را باز می کند.

ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد

از دام رهد مرغ، به مضراب رسیده

دل عاشق مانند مرغی است که معشوق آن را شکسته است اما این ضربه نهایتاً مانند مضراب موسیقی، او را خوش می کند و می رهاند.

خاموش! ادب نیست مثل‌های مجسم

یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده

مولانا در مقطع خود را به سکوت دعوت می کند و می گوید کم مثال بزن و شرح بده. مگر آداب درویشی به گوشت نرسیده است؟

14 خرداد 1404

شرح غزل شمارهٔ ۵۲۶ (ای لولیان)

شرح غزل شمارهٔ ۵۲۶ (ای لولیان)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

ای لولیان! ای لولیان! یک لولی‌یی، دیوانه شد

تشتش فتاد از بام ما‌، نک سوی مجنون‌خانه شد[1]

لولی معمولا به کولیان دوره گرد و آوازه خوان می گفتند. اما این کلمه در ادبیات عرفانی معنای مثبتی پیدا کرده است همان طور که حافظ کلمه رند را معنای نوی بخشید و ارتقا داد.

در اینجا هم مولانا لولی را به عنوان عاشقی که تشت رسوایی و جنون و عاشقی اش از بام افتاده تعریف می کند.

می‌گشت گِرد حوض او‌، چون تشنگان در جست و جو

چون خشک نانه ناگهان، در حوض ما ترنانه شد

مولانا می گوید او تشنه و جویای معرفت بود. در حوض معرفت افتاد و از خشکی برون شد و تر شد. نان او خشک بود و تر شد یعنی وجودش طراوت یافت و حال خوبی پیدا کرد.

ای مرد دانشمند تو، دو گوش از این بربند تو

مشنو تو این افسون که‌او ز افسون ما افسانه شد

اما علما این تحولات معنوی را نداشته اند و باور نمی کنند که کسی با دم گرم اهل دل، به افسانه بپیوندد. یعنی تغییرات اساسی بکند. لذا مولانا به اهل علم می گوید با شما حرف نمی زنم و مخاطبم شمایان نیستید. گوشتان را بر سخنان من ببندید.

زین حلقه نجهد گوش‌ها، کاو عقل برد از هوش‌ها

تا سر نهد بر آسیا، چون دانه در پیمانه شد

اما در حلقه عشق، هوش و عقل می پرد و یکپارچه گوش و شنوایی می شوی تا زمانی که دانه وجودت آرد شود و از تعین و تشخص و دُردانگی در آید.

بازی مبین، بازی مبین، اینجا تو جانبازی گزین

سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد

به این حلقه عشاق سرسری و با حقارت منگر. کار جدی است و موضوع جانبازی است نه بازی. بسیاری سرشان مانند شانه در جعد او سرنگون شد یعنی فدای زلف معشوق شدند و در زلفش آویختند.

غرّه مشو با عقل خود، بس اوستاد معتمد

که‌استون عالم بود او‌، نالان‌تر از حنانه شد

فریب عقلت را مخور. اساتید مورد اعتماد فراوانی عاشق او شدند و از فراقش جون ستون حنانه به ناله درآمدند.

من که ز جان ببریده‌ام، چون گل قبا بدریده‌ام

زان رو شدم که عقل من، با جان من بیگانه شد

خود من که از جانم گذشته ام و از فرط شوق پیراهنم را پاره کرده ام تا جایی که عقلم را رها کردم و جانم با عقلم بیگانه شد و از او دور شد.

این قطره‌های هوش‌ها، مغلوب بحر هوش شد

ذرات این جان‌ریزه‌ها، مستهلک جانانه شد

عقل و هوش ما قطره اند در مقابل دریای هوش الهی و باید در آن غرقه شوند.

خامش کنم فرمان کنم، وین شمع را پنهان کنم

شمعی که اندر نور او، خورشید و مه پروانه ش

مولانا می گوید کسی دارد به من می گوید اسرار را فاش مکن و خاموش باش. مولانا هم می گوید چشم. این نورپراکنی را ادامه نمی دهم. مگر شمع وجود من در مقابل نور تو چه جلوه ای دارد. خورشید و ماه دور نور تو می گردند و بدان منورند.

8 خرداد 1404


[1] افلاکی در سبب انشاء این غزل گوید:

اصحاب یقین رضوان الله علیهم اجمعین چنان روایت کردند که یار ربانی شیخ فخرالدین سیواسی رحمت الله مردی بود ذوفنون و در آن عهد کتابت اسرار و معانی بر عهده ی او بود از ناگاه در او جنونی طاری شد دیوانه گشت. حضرت مولانا همین غزل را همان روز فرمود.

شرح غزل شمارهٔ ۴۶۶(باز درآمد به بزم)

شرح غزل شمارهٔ ۴۶۶(باز درآمد به بزم)

مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

محمدامین مروتی

این غزل هم در شرح اوصاف شمس از چشم مولانا است که احتمالاً پس از بازگشت نخستین شمس سروده شده است.

باز درآمد به بزم، مجلسیان، دوست˚ دوست

گرچه غلط می‌دهد، نیست غلط، اوست اوست

می گوید دوست به مجلس آمد. نکند من اشتباه کنم. نه درست است خودش است.

گاه خوشِ خوش شود گه همه آتش شود

تعبیه‌های عجب، یار مرا خوست، خوست

یار من خوی و عادت های طرفه و عجیبی دارد. مثلاً به ناگه از این رو به آن رو می شود و حالش خوب و گرم می شود.

نقش وفا وی کند، پشت به ما کی کند

پشت ندارد چو شمع، او همگی روست˚ روست

محال است که از ما بگریزد و پشت به ما کند. مثل شمع پشت و رو ندارد و بلکه پشت ندارد چون همه روست. یعنی دورو نیست. همه چیزش رو و آشکار است.

پوست رها کن چو مار، سر تو برآور ز یار

مغز نداری مگر؟ تا کی از این پوست˚ پوست

اگر مغز و معنا داری، مثل مار از پوستت بیرون آی تا به یار برسی.

هر که به جدّ تمام، در هوس ماست، ماست

هر که چو سیل روان، در طلب جوست، جوست

هر که با تمام وجود ما را بخواهد، عین ماست و بر عکس اگر سیل با همه عظمتش، طالب رسیدن به جو باشد، خودش به جو تبدیل می شود.

از هوس عشق او، باغ پر از بلبل‌ست

وز گل رخسار او، مغز پر از بوست، بوست

به هوای وصال گلِ وجود اوست که باغ پر ز بلبل گشته و مغز ما از بوی خوش آکنده است.

مفخر تبریزیان، شمس حق آگه بود

کز غم عشق این تنم، بر مثل موست، موست

شمس تبریزی – که افتخار تبریز است- خودش می داند که از عشق او چنین زار و نزار گشته ام.

6 خرداد 1404

معروف ترین شاعران جهان غرب

معروف ترین شاعران جهان غرب

محمدامین مروتی

شاعران انگلیسی:

جان میلتون(1698-1674) نویسنده "بهشت گمشده" بود که در مبارزات سیاسی علیه استبداد شاه و دفاع از آزادی متحمل سختی های زیادی شد. در 52 سالگی نابینا شد. از جملات اوست:

ذهن جای خود را دارد، و می‌تواند بهشتی از جهنم و جهنمی از بهشت در خود بسازد.

«آنان که چشمان مردم را بیرون می‌آورند، آنان را برای کوریشان سرزنش می‌کنند .»

ویلیام بلیک(1775-1827) شاعر رمانتیک انگلیسی با گرایشات مذهبی و عرفانی بود.

ویلیام وردزورث (1770-1850) شاعر رمانتیک انگلیسی است.

ساموئل باتلر کولریج(1772-1834) دوست وردزورث و شاعر رمانتیک طرفدار انقلاب فرانسه که نقدهایی هم به عملکرد انقلابیون داشت.

لرد جری بایرون(1788-1824) شاعر رمانتیک انگلیس است.

پرسی شلی(1792-1822) طرفدار آزادی و انقلاب فرانسه بود.

تی اس الیوت(1888-1965) برنده جایزه نوبل و دارای مشرب کاتولیک و دینی. نویسنده سرزمین بی حاصل.

شاعران فرانسوی:

ژان دولافونتن(1621-1695) نویسنده "افسانه ها" و از بزرگترین شاعران فرانسه است. شعر روباه و زاغ اثر اوست که در ایران به نام مترجمش حبیب یغمایی مشهور شده است.

آلفونس دولامارتین(1790-1869) بزرگترین رمانتیک فرانسوی دارای اثر معروفی به نام "دریاچه". او اهل سیاست بود و گرایش چپ هم داشت.

شارل بودلر(1821-1867) شاعر بدبین مکتب سمبولیسم که به مخدرات پناه برده بود و کتاب معروفش "گل های اهریمنی" است.

شعرای آلمانی:

یوهان ولفانگ گوته(1749-1833)شاعری رمانتیک و از نوابغ روزگارش بود گه علاوه بر شعر در فلسفه و علوم زمانش دست داشت. دوست نزدیک شیلر و عاشق حافظ شیرازی بود. آثار مهمش عبارتند از فاوست، رنج های ورتر جوان و دیوان شرقی غربی که این آخری ملهم از حافظ است.

فریدریش شیلر(1759-1805) بزرگترین شاعر آلمانی محسوب می شود که در تاریخ و فلسفه هم دست داشت. از جملات اوست:

«زن یگانه وجودی است که حقیقت عشق پاک را می‌شناسد.»

«قدرت به هر دستی که رسید آن را مسموم می‌کند.»

فریدریش هولدرلین(1770-1843) زندگی اش متاثر از یک عشق ناکام بود که کارش را به جنون هم کشاند. رمانتیک بود و بر هگل و شلینگ تاثیر زیادی گذاشت.

هاینریش هاینه(1797- 1856) از شعرای رمانتیک و یهودی آلمان بود. دوست مارکس بود و گرایش سوسیالیستی داشت. قطعه ای هم در تمجید از فردوسی سروده است.

فریدریش نیچه(1844-1900) از نوابغ فلسفه است که دستی هم در شعر و شاعری داشت.

راینر ماریا ریلکه(1875-1926) بزرگترین شاعر قرن بیستم آلمان است که گرایش های عرفانی دارد.

شعرای روس:

الکساندر پوشکین (1799-1837) اشعر الشعرای روس است که در 38 سالگی طی دوئلی کشته شد.

میکائیل لرمانتوف(1841-1814) با 26 سال عمر هم از شاعران رمانتیک خوب روس است که در دوئل جان خود را از دست داد.

ولادیمیر مایاکوفسکی(1894-1930) شاعر مدرن و انقلابی روس است که در 36 سالگی جهان را وداع گفت.

شعرای آمریکایی:

هنری لانگ فلو(1807-1882) شاعر بزرگ آمریکایی و متمایل به مضامین اخلاقی بود.

رالف والدو امرسون(1803-1882) در فلسفه و ادبیات سرآمد بود و پیش از فیتزجرالد، خیام و سایر شاعران ایرانی مثل سعدی و حافظ و مولوی را می شناخت و به غرب معرفی کرده بود. او نوشته های سعدی را با انجیل مقایسه کرده بود. جملات زیر منسوب به اوست:

«آن‌چه هستید شما را بهتر معرفی می‌کند تا آن‌چه می‌گویید.»

«تمدن، نتیجه نفوذ زنان پارسا است.»

«گل‌ها، تبسم زمین هستند.»

«ما مالک لوازم مادی نمی‌شویم، مملوک آن می‌گردیم.»

«هرچه مارا محدود می‌کند ما اسمش را می‌گذاریم بخت و اقبال.»

«یک دوست، فردی است که در مقابل او با صدای بلند می‌توان فکر کرد.»

«هرچه مارا محدود می‌کند ما اسمش را می‌گذاریم بخت و اقبال.»

«علم نمیداند که چقدر به تخیل مدیون است.»

ادگارآلن پو(1809-1849) شاعر مایوس و تلخی که فقط 40 سال عمر کرد.

والت ویتمن(1819-1892) شاعر مدرن و دموکرات منش معاصر بود. برگ های علف اثر مهم اوست که به نوعی پایه گذار شعر نو آمریکاست.

امیلی الیزابت دیکنسون(1830-1886) شاعره ای عارف مسلک و با ذوق بود.

سایر شعرا:

دانته الیگیری(1265-1321) بزرگترین شاعر ایتالیایی و خالق کمدی الهی است. او در ایتالیا مقامی مانند فردوسی در ایران و شکسپیر در انگلستان دارد.

شاندور پتوفی(1823-1894) شاعر مجار که در 26 سالگی در جنگ کشته شد.

یوست وانندن وندل(1587-1679) شاعر بزرگ هلندی است.

منبع:

زیباترین شاهکارخهای شعر جهان به انتخاب و ترجمه شجاع الدین شفا/ نشز صفیعلیشاه/ 1363

اول خرداد 1404

شرح غزل شمارهٔ ۱۱۲۹(عمر که بی‌عشق رفت)

شرح غزل شمارهٔ ۱۱۲۹(عمر که بی‌عشق رفت)

محمدامین مروتی

غزل در بیان مزیت ها و نتایج عاشقانه زیستن است.

عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر

آب حیات‌ست عشق، در دل و جانش پذیر

عمر غیرعاشقانه را به حساب عمر مگذار. با عشق است که حیات جاوید می یابی.

هر که جز این عاشقان، ماهیِ بی‌آب دان

مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر

عشق، مانند آبی است که ما در آن شناور می شویم. اگر آب نباشد ماهی وجودمان – هر مقامی داشته باشد- پژمرده می شود و می میرد.

عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت

برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر

عشق است که درختان را سرسبز می کند و شاخه پیر را جوان می کند.

هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟

چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟

عاشق نمی میرد زیرا سپری مانند ماه دارد که بلند مرتبه است و هیچ تیری به او نمی رسد.

سر زِ خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟

جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر˚ خیر

از خدا که برگردی، راه را گم می کنی.

تنگ شکر خر بلاش[1]، ور نخری سرکه باش

عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر

بیت قدری اعوجاج معنی دارد. به نظر می رسد که می گوید از عارفان شکرفروش باش و از ایشان شکر بخر تا چون سرکه ترش نباشی وگرنه بر و بمیر.

جملهٔ جان‌های پاک، گشته اسیران خاک

عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر

همه پاکان اسیر خاکند و لی عشق طلاست و آن ها را از خاک می خرد و نجات می دهد.

ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت

در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر

اگر کسی نانت نداد، نومید مشو و نان از خود زنبیل بطلب. یعنی بی نان نمی مانی و از گرسنگی نمی میری چون خدا رزاق است.

چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش

خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر

اگر از تو حرکت و قدم برداشتن باشد، خداوند برکتت می دهد. چنان که خاک با تابش خورشید، طلا می شود و خون مادر به شیر برای نوزادش تبدیل می شود.

مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا

تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر

ای شمس تبریزی بیا تا از این عالم چسبنده چون قیر نجات مان دهی.

27 اردیبهشت 1404


[1] بلاش: عارفان

شرح غزل شمارهٔ ۵۱۳ (کیست در این شهر که او مست نیست)

شرح غزل شمارهٔ ۵۱۳ (کیست در این شهر که او مست نیست)

مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)

محمدامین مروتی

وقتی مولانا احوال خوشی دارد، به خصوص در مجلس سماع، حس می کند حال همه خوب است. ظاهراً این غزل در چنین حالی سروده شده است.

کیست در این شهر که او مست نیست

کیست در این دَور کز این دست نیست

مولانا می گوید همه مستند و در این حلقه و دور یکدست اند.

کیست که از دمدمه ی روح قدس

حامله چون مریم آبست نیست

گویی مانند مریم به روح خداوند آبستن شده اند.

کیست که هر ساعت پنجاه بار

بسته آن طرّه ی چون شست نیست

همه اسیر موی چون دام معشوق اند.

چیست در آن مجلس بالای چرخ

از می و شاهد که در این پست نیست

هر چه در بهشت هست همین جا نقداً حاضر است. من جمله می و حوری. یعنی بهشت را در زمین نقد کرده ایم و نیازمند بهشت نسیه و موعود نیستیم.

می‌نهلد می که خرد دم زند

تا بنگویند که پیوست نیست

مستی می، عقل را به کنار زده. این می و مستی مدام و پیوسته است. ضمناً می توان گفت این می ما را به معشوق پیوند داده است. پیوست به معنی اتصال و پیوند.

جان بر او بسته شد و لنگ ماند

زانک از این جاش، برون جست نیست

جان عاشق بسته جان معشوق است و نمی تواند جایی برود.

بوالعجبِ بوالعجبان را نگر

هیچ تو دیدی که کسی هست نیست

عجایب در عجایب این است که این عاشقان در عین هستی، نیستند. یعنی از نفس خود غایب اند.

برپرد آن دل که پرش شه شکست

بر سر این چرخ، کِش اِشکست نیست

کسی که دلش برای خدا شکسته باشد، از این چرخ که شکست و سستی ندارد، فراتر می رود. یعنی پیش خدا قدر دل شکسته از فلک نشکسته و محکم بیشتر است.

نیست شو و وارَه از این گفت و گوی

کیست کز این ناطقه وارست نیست

مولانا در مقطع می گوید از زبان و کلام خود را نجات ده و از نفس تهی شو. کسی از دست نطق و کلام نجات نیافته است.

اول خرداد 1404

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۲۷(دوش چه خورده‌ای دلا)

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۲۷(دوش چه خورده‌ای دلا)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

محمدامین مروتی

شعری طنازانه که مولانا با خود و دلش سر به سر می گذارد که ناقلا این احوال خوش را از کجا و چگونه آورده ای.

دوش چه خورده‌ای دلا؟ راست بگو نهان مکن

چون خَمُشان بی‌گنه، روی بر آسمان مکن

چه خورده ای یعنی این مستی ات از کجاست؟ خود را به آن راه نزن که مثلا نمی دانی. جواب بده.

بادهٔ خاص خورده‌ای، نُقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می‌زند، خربزه در دهان مکن

یک چیز خوب و خالص خورده ای که بویش به مشام می رسد. خربزه خورده ای که بویش نیاید. ظاهراً خربزه خوردن راهی برای رد گم کردن مستان بوده است.

روزِ اَلَسْت، جان تو، خورد میی ز خوان تو

خواجهٔ لامکان تویی، بندگی مکان مکن

اما این می، می ای است که ذریات بشر در روز الست یعنی روز ازل خورده اند و هنوز مست از مخاطبه الهی هستند که پرسید من خدایتان نیستم؟ این مخاطبه همان و مستی بنی آدم همان. به واسطه این مخاطبه انسان حواجه و سرور عالم لامکان است نه بنده مکان.

دوش شراب ریختی، وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مکن

به ما شراب دادی و از ما فرار کردی. یک بار برگشتی. بار دیگر مگریز. احتمالاً اشاره به گریز نخستین شمس و برگشت وی پیش مولاناست.

من همگی تراستم، مستِ مَیِ وفاستم

با تو چو تیرِ راستم، تیر مرا کمان مکن

همه وجودم مال توست و به تو وفادار و روراستم. مرا خم مکن و از فراق خود اندوهبار مکن.

ای دل پاره پاره‌ام، دیدن اوست چاره‌ام

اوست پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن

مولانا خطاب به دلش می گوید که بیماری دل من با دیدار اوست که درمان می شود نه برخورداری از عالم مادی.

ای همه خلق، نای تو، پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای، دست به نایِ جان مکن

تو همه مردم عالم هستی و نوایت از نی وجودت به گوش می رسد. اگر قصد سماع نداری، نی وجودمان را به صدا در میاور.

نَفْخِ نَفَخْتُ کرده‌ای، در همه در دمیده‌ای

چون دمِ توست جانِ نی، بی‌ نیِ ما فغان مکن

روحت را به همه جسم ها دمیده ای و به آن ها جان داده ای و جان ما از دم توست. پس در ما بدم.

کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد

ناله کنم، بگویدم: دم مزن و بیان مکن

کارد به جانم رسیده ولی اجازه دم زدن و نالیدن به من نمی دهد.

ناله مکن که تا که من، ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم، خویشْ چو من شبان مکن

می گوید بگذار من به جای تو بنالم. مگذار گرگ نفسانیت ات بنالد. بگذار ناله ات ناله من یعنی ناله شبان باشد که هوایت را دارد.

هر بن بامداد تو، جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن

هر صبح ما را از روی خود مست و نمک گیر می کنی تا به دیگری روی نکنیم.

شیر چشید موسِی از مادر خویش، ناشتا

گفت که مادرت منم، میل به دایگان مکن

موسی در گرسنگی، شیر دایه اش را نخورد تا شیر مادرش را بخورد. من هم مادر تو هستم تا من هستم، به سوی دایه مرو.

باده بنوش مات شو، جملهٔ تن حیات شو

بادهٔ چون عقیق بین، یاد عقیقِ کان مکن

از می من بنوش تا سراسر زندگی گردی. سرخی این باده از سرخی عقیق برتر است.

بادهٔ عام از برون، بادهٔ عارف از درون

بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن

باده عوام ظاهری است و باده عارف حقیقی و از درون. هر کدام را از بوی شان و رفتار نوشنده شان می توان تشخیص داد.

از تَبِریزِ شمسِ دین می‌رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن

شمس از تبریز می رسد و من مانند مانند هلال ماه از او نور می گیرم. چشمت به منبع نور یعنی شمس باشد نه محل آن یعنی من که نورم را از او می گیرم.

24 فروردین 1404

شرح غزل شمارهٔ ۶۸۳ (ز خاک من اگر گندم برآید)

شرح غزل شمارهٔ ۶۸۳ (ز خاک من اگر گندم برآید)

مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

محمدامین مروتی

مولانا در این غزل وصف احوال عاشقانه و عارفانه خود را می گوید با این تاکید که همه اجزای وجودم مست و عاشقند.

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی، مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

می گوید حتی اگر از خاکم گندمی سبز شود، نانش هم مست کننده است. نانوا و تنور را هم مست می کند.

اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته‌ام، رقصان نماید

حتی خرپشته ی روی گورم هم از شدت مستی رقصان می شود.

میا بی‌دف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

بر سر گور من با دف نوازی و شادی بیایید که مرگ من عین وصال و بزم است.

زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید

در حالی که چانه ام و دهانم را بسته و پر کرده اند، اما دهانم مزۀ مستی و شیرینی را حس می کند.

بدرّی زان کفن، بر سینه، بندی

خراباتی ز جانت درگشاید

اگر از کفن من تکه ای ببری و بر سینه خودت بزنی، تمام وجودت، مثل خرابات می گردد و مست می شود.

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید

در سینه ات آوای موسیقی مستانه می شنوی و هر دم ذوقی دیگر و شوقی دیگر پدید می آید.

مرا حق از می عشق آفریده‌ست

همان عشقم، اگر مرگم بساید

خداوند خاک وجود مرا با می عشق مخمر کرده. اگر هم بمیرم، عشقم نمی میرد و باقی است.

منم مستی و اصل من، می عشق

بگو از می به جز مستی چه آید

جوهر وجود من از می است، لذا جز مستی ندارم و جز مستی به کسی نمی دهم.

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرّد روح من، یک دم نپاید

روح من می خواهد بدون لحظه ای تاخیر، به برج و باروی روح شمس تبریزی پرواز کند و در آنجا بیارامد.

28 فروردین 1404

خاستگاه اسطوره رستم

خاستگاه اسطوره رستم

محمدامین مروتی

بیت زیر به فردوسی منسوب است که:

رستم یلی بود در سیستان

منش کرده ام رستم داستان

در اوستا نشانی از رستم نیست ولی از گرشاسب و اسفندیار سخن رفته است. در عوض فردوسی به قصه گرشاسب توجهی نکرده. این بدان جهت است که دین گرشاسپ و اسفندیار، زرتشتی یا به قول فردوسی "دین بهی" بوده است. ولی دین رستم دین سُکایی و ترکیبی از دین بودایی و هندو و مهرپرستی بوده است. سکایی ها 130 سال ق. م در شرق ایران حکومت "کوشان" را تاسیس می کنند.

معادل رستم در اسطوره های هندی و ودایی، ایندرا یا بهرام یعنی ایزد جنگ است. او هم مانند رستم با سزارین به دنیا می آید. قصه خدای ویشنو هم شبیه داستان آرش کمانگیر ماست. در حقیقت ایزدان هندی در اساطیر ایرانی به پهلوانان تبدیل شده اند. "رام" یا "رامایانه" هم به سیاوش تبدیل شده. اولی خداست و دومی پهلوان.

در اوستا خبر چندانی از کاوه آهنگر هم نیست. به طور کلی حماسه و قصص پهلوانی را باید متناظر با دوران یکتاپرستی بدانیم که از زمان ازلی اسطوره ها در آن ها خبری نیست.

از آن سو، اسطوره های ایرانی با اسطوره های یونانی هم شباهت داشته اند. آگاممنون در ایلیاد شخصیت مکار و جاه طلبی شبیه گشتاسب دارد. آشیل شبیه اسفندیار است که رویین تن است ولی نقطه ضعفش پاشنه اوست و از همین نقطه مورد اصابت تیر پاریس قرار می گیرد و کشته می شود. رستم شبیه هکتور است که مخالف جنگ است ولی به او تحمیل می شود. تفاوت دو اسطوره در این است که در ایلیاد هکتور کشته می شود و در شاهنامه اسفندیار.

منبع:

از اسطوره تا تاریخ، دکتر مهرداد بهار، نشر چشمه

30 فروردین 1404

شرح غزل شمارهٔ ۸۲ (معشوقه به سامان شد)

شرح غزل شمارهٔ ۸۲ (معشوقه به سامان شد)

مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

محمدامین مروتی

ظاهراً غزل پس از بازگشت شمس به نزد مولانا سروده شده است و حال مولانا از این دیدار مجدد بسیار خوب است و آرزوی تداوم این حال را دارد.

معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا

معشوقه سروسامان گرفت و برای اطرافیانش، یکپارچه تبدیل به امن و ایمان شد.

ملکی که پریشان شد، از شومی شیطان شد

باز آنِ سلیمان شد، تا باد چنین بادا

شیطان مدتی انگشتری حکومتیِ سلیمان را دزدید و برجای او تکیه زد و مملکت را خراب کرد. اما دوباره انگشتر و حکومت به سلیمان رسید.

یاری که دلم خَستی، در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا

دوستی که از ما قهر کرده و بر دلمان زخم زده بود، دوباره بر ما شفقت پیدا کرد.

هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی

نک سردهِ مهمان شد، تا باد چنین بادا

مدتی عیش و عشرتش را از ما جدا کرده بود. حالا سرحلقه میخواران شد.

زان طلعت شاهانه، زان مشعله‌ی خانه

هر گوشه چو میدان شد، تا باد چنین بادا

از بخت شاهانه و نور رویش، همه جا مثل میدان شهر، پر جوش و خروش شده است.

زان خشم دروغینش، زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا

هم خشمش هم ظاهری است و هم عشوه هایش که شیرین است، عالم را به کام ما شیرین می کند.

شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا

تاریکی جایش را به روشنایی داد و غم جایش را به گشایش داد.

از دولت محزونان، وز همت مجنونان

آن سلسله، جنبان شد، تا باد چنین بادا

سعادت یار غمگینان شد و از همت عاشقان، زنجیر موی دوست به زیبایی پریشان شد.

عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

بازگشت یار فراری، مانند آمدن عید و دادن عیدانه به ماست.

ای مطرب صاحب‌دل، در زیر مکن منزل

کان زُهره به میزان شد، تا باد چنین بادا

ای مطرب عاشق! تو هم با صدای بلند بنواز که زهره یعنی سیاره نوازنده فلک، هم سازش را میزان کرده است و با تو می نوازد.

نزد اهالی موسیقی، زیر در مقابلِ بم، صدای نازک و باریک است.

درویش فریدون شد، هم‌کیسه‌ی قارون شد

همکاسه‌ی سلطان شد تا باد چنین بادا

گدا، شاه و ثروتمند و همنشین سلطان شد. یعنی من گدا همنشین شمس شدم.

آن بادِ هوا را بین، ز افسونِ لبِ شیرین

با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا

از جادوی لبِ نی زن، باد هوا در نی، به صدا در آمد.

فرعون بدان سختی، با آن همه بدبختی

نک موسیِ عمران شد تا باد چنین بادا

از برکت این بازگشت، شانس به فرعون با تمام شقاوت و بدبختی اش، روی کرد و موسی شد.

آن گرگ بدان زشتی، با جهل و فرامُشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

گرگی که متهم به خوردن یوسف شده بود، یعنی برادران یوسف که جاهل و فراموشکار بودند، تبدیل به یوسف کنعانی شد.

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز خراسان شد، تا باد چنین بادا

ای شمس از برکت وجودت و همنشینی ات، تبریز یعنی موطن تو به خراسان یعنی موطن من تبدیل شد.

از اسلم شیطانی، شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

پیامبر فرمود شیطانم را تسلیم خود کردم. یعنی نفسم را در اختیار گرفتم. مسلمان شدن ابلیس یعنی تحت کنترل گرفتن نفسانیت.

آن ماه چو تابان شد، کونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

از برکت ماه وجودت، هر دو جهان گلستان شده و به همه جان و روح داده ای.

بر روح برافزودی، تا بود چنین بودی

فرّ تو فروزان شد تا باد چنین بادا

با نور افروزی خودت، همیشه بر قدرت معنوی و روحی ما افزوده ای.

قهرش همه رحمت شد، زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد، تا باد چنین بادا

کدورت هاش را کنار نهاد و روی شیرینش را به ما نشان داد.

از کاخ چه رنگستش، وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد، تا باد چنین بادا

گاو نفس قربانی شد بی آن که از شاخ او وکاخ او(یعنی قدرتش) در تنگنا و سختی قرار گیریم. (اشاره به قربانی کردن گاو بنی اسرائیل برای یافتن قاتل هم هست)

ارضی چو سمایی شد، مقصود سنایی شد

این بود همه، آن شد تا باد چنین بادا

همانطور که سنایی می خواست، زمین مثل آسمان شد. یعنی جسم خاکی من به آسمان رفت. همه جسم رفت و تماماً روح شد.

خاموش که سرمستم، بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

در مقطع غزل، مولانا ضمن استفاده از تخلص "خاموش"، می گوید چنان مستم که زبانم و دستم بسته است و فکرم کار نمی کند و چه بهتر از این.

10 بهمن 1404

شرح غزل شمارهٔ ۷۷۰ (همه را بیازمودم)

شرح غزل شمارهٔ ۷۷۰ (همه را بیازمودم)

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

محمدامین مروتی

مخاطب غزل، شمس است و توصیف برخورداری های مولانا از او و تحولی که در او برانگیخت.

همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد

چو فرو شدم به دریا، چو تو گوهرم نیامد

همه را امتحان کردم اما فقط تو بودی آن گوهر استثنایی که از دل دریا صید کردم. منظور این است که قبل از تو هم مراد و پیر داشتم ولی کسی از آنان چون تو مرا غنی و پر نکرد.

سر خنب‌ها گشادم، ز هزار خم چشیدم

چو شراب سرکش تو، به لب و سرم نیامد

همه نوع شرابی را آزمودم. مستی شراب تو را هیچ شرابی نداشت. سرمستی کلام تو را احدی به من نداد.

چه عجب که در دل من، گل و یاسمن بخندد

که سمن‌برِ لطیفی چو تو در برم نیامد

از همنشینی سیمین بری چون تو، گویی همه گل ها در دل من می شکفند.

ز پِیَت، مراد خود را، دو سه روز ترک کردم

چه مراد مانْد زان پس، که میسرم نیامد

چند روزی به خواستۀ تو، دست از خواسته خود برداشتم. از آن به بعد همه خواسته هایم محقق شد.

دو سه روز شاهیت را، چو شدم غلام و چاکر

به جهان نمانْد شاهی، که چو چاکرم نیامد

چند روزی غلامت شدم. پس از آن، همه شاهان غلام منند.

خِرَدَم بگفت برپر، زِ مسافران گردون

چه شکسته پا نشستی، که مسافرم نیامد؟

عقلم گفت پروز کن و از همه اهل سلوک، عبور کن. چرا مانند پاشکسته گان به انتظار بازگشت مسافر خودت(شمس) نشسته ای؟

چو پرید سوی بامت، ز تنم کبوتر دل

به فغان شدم چو بلبل، که کبوترم نیامد

کبوتر دلم بر بامت نشست اما تو نیامدی و من مانند بلبل به فغان از فراق تو مبتلا شدم.

چو پِی کبوتر دل، به هوا شدم چو بازان

چه همای مانْد و عنقا،که برابرم نیامد

مانند باز و شاهین که صیاد کبوتر است، به دنبال کبوتر دلم رفتم و در این مسیر، پرندگانی چون هما و عنقا را دیدم. یعنی پرندگانی که از کبوتر برتر و قوی تر و معنی ترند.

برو ای تنِ پریشان، تو و آن دلِ پشیمان

که ز هر دو، تا نرستم، دل دیگرم نیامد

مولانا در مقطع غزل جسم پریشان و دل پشیمانش را از خود می راند و می گوید وقتی از این تن و دل زمینی بریدم، دلم معنوی و بزرگ شد. یعنی همیشه نوعی پشیمانی و تردید و پریشانی در سالک وجود دارد که مانع حرکت او می شود و مولانا توانسته بر این پریشانی و پشیمانی و تردید غلبه نماید.

13 فروردین 1404

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹۸(ای یار من ای یار من)

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹۸(ای یار من ای یار من)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

در این غزل مولانا، سرخوشانه و سپاسگزارانه، تاثیرات و عنایت های شمس را به خودش یادآوری می کند.

ای یار من ای یار من! ای یار بی‌زنهار من!

ای دلبر و دلدار من! ای محرم و غمخوار من!

ای در زمین ما را قمر، ای نیم شب ما را سحر

ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من

دوبیت اول فقط خطاب است به دلدار و یاری که به معشوق مهلت نمی دهد و در عین حال غمخوار اوست و هوای او را دارد. یاری که همچون ماه، شب زندگانی شاعر را روشن و زندگیش را شیرین و شکربار کرده است.

خوش می روی در جان من، خوش می کنی درمان من

ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من

در جان من جای گرفته ای و حالم را خوب می کنی. دین و ایمانم تویی، یعنی به تو باور و اعتماد دارم. تو بحری پر از گوهرهای معنوی هستی.

ای شب روان را مشعله، ای بی‌دلان را سلسله

ای قبله ی هر قافله، ای قافله سالار من

مشعل راه مسافران شبی. بر دست و پای عاشقان، زنجیر بسته ای و اسیرشان کرده ای. قافله زندگی مرا تو راهبری می کنی.

هم رهزنی هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری

هم این سری هم آن سری، هم گنج و استظهار من

راه زندگی معمولی مرا زده ای و لختم کرده ای. در عین حال مرا به زندگی معنوی راهبری کرده ای. مثل ماه نورانی و مثل مشتری نماد سعادتی. دین و دنیا را با هم داری. ثروتی معنوی داری که مایه پشتگرمی من است.

چون یوسف پیغمبری، آیی که خواهم مشتری

تا آتشی اندرزنی، در مصر و در بازار من

کاروانیان به تعبیر قرآن یوسف را به دارهم معدود یعنی بهایی اندک خریدند. مولانا به شمس می گوید تو همان یوسفی هستی که به مصر آمده ای و مشتری می طلبی. مشتری ای که قدر و ارزش تو را بداند و من همان مشتری ام.

هم موسیی بر طور من، عیسیِ هر رنجور من

هم نور نور نور من، هم احمد مختار من

برای من مثل موسی در کوه طور نوید روشنایی هستی و مثل عیسی نوید درمان بیماری هایم و مانند محمد که برگزیده خداست برگزیده منی و برایم نور معنایی.

هم مونس زندان من، هم دولت خندان من

والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من

رفیق غم و شادیم هستی و بسیار بیشتر و فراتر از این همه که گفتم، هستی.

گویی مرا برجه! بگو، گویم چه گویم پیش تو؟

گویی بیا حجت مجو، ای بنده ی طرّار من

مرا به خودت می خوانی که بپر و پیش من بیا. ولی من نمی دانم در حضورت چه بگویم. می گویی هیچ مگو و دلیل میاور، ای بنده ی زیرک من. طرار به معنی راهزن و دزد است ولی در اینجا به معنی زرنگ و زیرک آمده.

گویم که گنجی شایگان، گوید بلی، نَی رایگان

جان خواهم و وانگه چه جان! گویم سبک کن بار من

می گویم تو گنج منی. می گویی ولی ارزان نیستم و در ازای گنج، جانت را می خواهم. می گویم جانم را بستان تا سبک شوم.

گر گنج خواهی سر بنه، ور عشق خواهی جان بده

در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من

می گویی اگر گنج معنا می طلبی، باید عاشقانه جان و سرت را بدهی و مانند حیدر کرار در صفوف جنگ، آماده جان فشانی باشی.

21 فروردین 1404

شرح غزل شمارهٔ ۴۳۶ (گفتا که کیست بر در)

شرح غزل شمارهٔ ۴۳۶ (گفتا که کیست بر در)

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

محمدامین مروتی

این غزل که در قالب گفتگوی عاشق و معشوق سروده شده، بیان نازهای معشوق است و نیازهای عاشق. معشوق می تواند خدا یا شمس باشد.

گفتا که کیست بر در؟ گفتم کمین غلامت

گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت

معشوق می پرسد کیست که در می زند؟ عاشق که مولاناست پاسخ می دهد غلام کوچک تو. می پرسد کارت چیست؟ می گوید می خواه سلامت کنم. یا می گوید سلامت تو را می خواهم.

گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی

گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت

می پرسد چقدر در پی من می آیی و می تازی؟ می گوید تا وقتی جواب مثبت بدهی. می پرسد تا کی حرص و جوش می خوری می گوید تا ابد و تا قیامت.

دعوی عشق کردم، سوگند‌ها بخوردم

کز عشق یاوه کردم، من مِلکت و شهامت

برایش قسم خوردم که به خاطر عشق تو همه ثروت و شهامتم را از دست داده ام.

گفتا برای دعوی، قاضی گواه خواهد

گفتم گواه اشکم، زردی رخ علامت

پرسید برای دعوی عشق شاهدت کیست؟ گفتم اشک و رخ زردم گواه من اند.

گفتا گواه جرحست، تردامن‌ست چشمت

گفتم به فر عدلت، عدلند و بی‌غرامت

گفت این شاهدان قبول نیستند. چون دامن چشم تر است یعنی آلوده به گناه است. گفتم به لطف عدل تو، گواهانم عادلند و بی تاوان.

گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه

گفتا که خواندت این جا؟ گفتم که بوی جامت

گفت با که آمدی؟ گفتم با خیالت. یعنی همراهی جز تصویر تو ندارم. گفتم چطور پیدایم کردی؟ گفتا با دنبال کردن بوی شرابت. یعنی به بوی تو به اینجا آمدم.

گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری

گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت‌

گفت تصمیمت چیست؟ گفتم این که به تو وفادار باشم. گفت از من چه می خواهی؟ گفتم لطف فراگیرت. لطف عام صفت خداست.

گفتا کجاست خوشتر؟ گفتم که قصر قیصر

گفتا چه دیدی آن جا؟ گفتم که صد کرامت

گفت بهترین جا کجاست؟ گفتم کاخ تو. گفت مگر در آنجا چه خبر است؟ گفتم بخشندگی فراوان.

گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم رهزن

گفتا که کیست رهزن؟ گفتم که این ملامت

گفت این کاخ چرا خالی است؟ گفتم به دلیل وجود رهزنان طریق که نمی گذارند کسی بدین جا راه یابد. گفت کدام راهزنان؟ گفتم کسانی که عاشقان را ملامت می کنند.

گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا

گفتا که زهد چه‌بود؟ گفتم ره سلامت

گفت امنیت در چیست؟ گفتم در زهد و تقوی و پرهیز. گفت زهد چیست؟ گفتم مسیری است که به سلامت منتهی می شود.

گفتا کجاست آفت؟گفتم به کوی عشقت

گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت

گفت آفت در کجاست؟ گفتم در کوی عشق تو. گفت تو در آنجا چه می کنی؟ گفتم مقاومت و تحمل.

خامش که گر بگویم من نکته‌های او را

از خویشتن برآیی، نی در بود نه بامت

مولانا در مقطع-ضمن استفاده از تخلص خود یعنی "خاموش"- می گوید اگر بخواهم همه این گفت و شنود را بیان کنم، از خود بیخود می شوی و در هیچ جا قرار و آرام نمی یابی.

16 فروردین 1404

معمای حافظ از نظر آشوری

معمای حافظ از نظر آشوری

محمدامین مروتی

داریوش آشوری در مقالة "معمای حافظ" بن مایه و ریشۀ اندیشه حافظ در آفرینش دو کاراکتر اصلی غزل هایش یعنی "رند و زاهد" را در تفسیرِ عرفانی خواجه عبدالله انصاری و تفسیر کشف الاسرار میبدی می داند:

"به گمانِ من، تفسیرِ عرفانی کشف الاسرار را باید “متنِ مادر” برای تمامی ادبیاتِ عرفانِ عاشقانه ی پس از آن دانست. این تأویل سرچشمه ی آثارِ شعری و نثری صوفیانه در روایتِ رابطه ی عاشقانه ی انسان و خداست. ، از سنایی و عطار و عراقی و مولوی و احمدِ غزالی و عین القضاتِ همدانی تا روزبهانِ بقلی و نجم الدینِ رازی و سعدی و خواجو و حافظ."

همه ماجرا ریشه در قصه آفرینش و مباحثات خدا، فرشتگان، آدم و ابلیس دارد.

"در این روایت، "آدم “گناهکار” و فسادکار و خونریز است، چنان که فرشتگان او را وصف می کنند، اما از نظرِ مقام در عالمِ آفرینش و نزدیکی به خدا برتر است از فرشتگانِ بی گناهِ عابد و زاهدی که وقتِ خود را، به عبادتِ خدا می گذرانند...... خدا در مقامِ “معشوق”، “بارِ امانت” را بر دوشِ او می گذارد و او را روانه ی “سفر”ی پرخطر از بهشت به عالمِ خاکی می کند، یعنی از عالمِ بی گناهی به عالمِ گناه کاران. از دلِ این تأویل است که دو سَرنمون archetype ازلی یا نمونه ی مثالی “زهد” و “رندی” پدیدار می شود. فرشتگانِ زاهدِ عابدِ به ظاهر مقرّبِ درگاهِ الاهی، نمونه و نمادِ‌ مثالِ نخستین اند، یعنی زهد و بی گناهی، و آدمِ دارای استعدادِ گناه کاری و فسق و بدکاری نمونه و نمادِ مثالِ دوّمین، یعنی “رندی"..... از دلِ تأویلِ شاعرانه ی صوفیانه ی داستانِ آفرینش در قرآن، خداشناسی، انسان شناسی و فرشته شناسی ای بیرون می آید که اساسِ نظری عرفانِ عاشقانه و آفرینندگی شاعرانه ی آن است."

9 فروردین 1404

شرح غزل شمارهٔ ۹۱۱ (به روز مرگ)

شرح غزل شمارهٔ ۹۱۱ (به روز مرگ)

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

محمدامین مروتی

این غزل مولانا بسیار معروف است و شمخصاً در مورد مواجهه متفاوت عارف با مرگ است. این که مرگ برای عارف، فرصتی برای کامل شدن و رهایی از زندان تن است.

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد،

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

مولانا می گوید مرگ و جدایی از جهان، برای من امر دردناکی نیست.

برای من مگری و مگو «دریغ دریغ»

به دوغ دیو درافتی، دریغ آن باشد

از مرگ من دریغ و افسوس مخور تا گرفتار فریب شیطان نشوی و مانند مگس در دوغ فریب نیفتی.

جنازه‌ام چو ببینی مگو «فراق، فراق»

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

چرا که مرگ به معنی فراق و جدایی نیست بلکه زمان وصال و دیدار است.

مرا به گور سپاری مگو «وداع، وداع»

که گور، پردهٔ جمعیت جنان باشد

از من خداحافظی مکن. گور، پرده ای است که پیش چشم ما قرار می گیرد و بهشت را پنهان می کند.

فُروشدن چو بدیدی، برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!

مرگ مانند غروب خورشید و ماه است که طلوعی مجدد خواهند داشت. غروب به معنی مرگ و نابودی نیست.

تو را غروب نماید، ولی شروق بود

لحد چو حبس نماید، خلاص جان باشد

ظاهرا! غروب به نظر می رسد ولی در واقع طلوعی مجدد است. قبر مثل زندان به نظر می رسد ولی عین خلاصی جان و روح است.

کدام دانه فرورفت در زمین، که نَرُست؟!

چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟!

انسان هم مانند دانه ای که در زمین کاشته می شود، دوباره سبز می شود.

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد

ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!

و مانند دلوی خالی که در چاه بیاندازیم، دوباره پر از آب می شود. چنان که دلوی خالی، یوسفی را از چاه برون آورد.

دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا

که های‌هوی تو در جوّ لامکان باشد

مولانا در مقطع غزل می گوید در این دنیا خاموش باش. زیرا دنیای دیگر که لامکان اس، جای های هوی و شادی توست.

7 فروردین 1403

شرح غزل شمارهٔ ۵۴۶ (هین سخن تازه بگو)

شرح غزل شمارهٔ ۵۴۶ (هین سخن تازه بگو)

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

محمدامین مروتی

سخن تازه به ذهن تازه تعلق دارد. مولانا دنبال حرف تازه می گردد. حرفی که از دل و تجربه زیسته خود گوینده برخاسته باشد و عاریه دیگران نباشد.

هین سخن تازه بگو، تا دو جهان تازه شود

وارهد از حدّ جهان، بی‌حد و اندازه شود

سخن تازه، جهان را تازه می کند و مرزهای جهان ما را گسترش می دهد و به ورای عالم می کشاند. اندازه جهان هر کسی به اندازه حرف های تازه ای است که برای گفتن دارد.

خاک سیه بر سر او، کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود، یا همه آوازه شود

خاک بر سر کسی که دم تو او را تر و تازه و شاداب نکرد. چنین کسی به دنبال رنگ و جلوه ظاهری و شهرت است.

هر که شُدت حلقهٔ در، زود برد حُقّه زر

خاصه که در باز کنی، محرم دروازه شود

اگر کسی مانند حلقه در، دست از تو برندارد، ثروتمند می شود. چه برسد به اینکه در را به رویش باز کنی و او را محرم خود گردانی.

آب چه دانست که او، گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او، غمزه ی غمّازه شود

مگر نه این که آب و خاک یعنی جمادات به مقام نطق و زیبایی و عاشقی رسیدند؟

روی کسی سرخ نشد، بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود، از اثر غازه شود

روسرخی واقعی از برکت لب سرخ توست. به جز این اگر رویی سرخ باشد، ناشی از مالیدن سرخاب و گلگونه است.

ناقه صالح چو ز کُه زاد، یقین گشت مرا

کوه پی مژده ی تو اشتر جمّازه شود

اگر به لطف تو ناقه صالح می تواند از دل کوه برون آید، خود کوه هم می تواند چون شتری تیزرو، به حرکت درآید.

راز نهان دار و خمش، ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود، باز جگرسازه شود

ای سالک، اسرار را نهان کن و اگر سکوت دشوار است بدان این سکوت جگر سوز، در عین حال جگرت را جلا می دهد و سیراب می سازد.

25 اسفند 1403

شرح غزل شمارهٔ ۵۳۳ (رندان سلامت می‌کنند)

شرح غزل شمارهٔ ۵۳۳ (رندان سلامت می‌کنند)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

مخاطب مولانا حسام الدین است. به او می گوید که همه و من جمله مرا را از جام عشق مست کرده ای و مستان به شکرانه ی مستی شان، به تو سلام می کنند و جانشان را برایت می دهند و او را به حلقه سماعشان دعوت می کنند.

رندان سلامت می‌کنند، جان را غلامت می‌کنند

مستی ز جامت می‌کنند، مستان سلامت می‌کنند

رندان همان مستان زیرک اند که مستی را به هشیاری ترجیح داده اند و از جام عشق سرمست اند.

در عشق گشتم فاش‌تر، وز همگنان قلّاش‌تر

وز دلبران خوش باش‌تر، مستان سلامت می‌کنند

مولانا عشق و شادی فراوان خود را پنهان نمی کند و خود را در عاشقی قلاش یعنی کلاش می داند. این کلاش هم مانند رند، سابقا معنای منفی داشته ولی در اینجا به معنای انسان زرنگی است که سرش کلاه نمی رود تا به عالم هشیاری برگردد.

غوغای روحانی نگر، سیلاب طوفانی نگر

خورشید ربانی نگر، مستان سلامت می‌کنند

این مستان در عوالم روحانی و پر تلاطم روح سیر می کنند و سرشار از نور معرفت اند.

افسون مرا گوید کسی، توبه ز من جوید کسی؟

بی پا چو من پوید کسی؟ مستان سلامت می‌کنند

کسی سعی نکند مرا جادو کند یا از من بخواهد توبه کنم. من بدون پا سیر می کنم. یعنی سیر من نه با پای زمینی که سیری روحانی است.

ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار زو

من کس نمی‌دانم جز او، مستان سلامت می‌کنند

تو آرزوی نهایی منی. آرزو هم آرزوی تو را دارد. پرده از رخ معشوق بیفکن که جز او کسی را نمی شناسم.

ای ابر خوش˚‌باران بیا، وی مستی یاران بیا

وی شاهِ طرّاران بیا، مستان سلامت می‌کنند

چون ابر خوش می باری و یاران را مست می سازی. ای رئیس و رهبرِ راهزنان دل! نزد ما بیا.

حیران کن و بی‌رنج کن، ویران کن و پرگنج کن

نقد ابد را سنج کن، مستان سلامت می‌کنند

حیرانم کن تا از رنج بیاسایم. نفسانیتم را ویران کن تا از گنج معنا پر شوم. با مقیاس ابدیت نقدم کن. یعنی با معیارهای ابدی و ازلی، مرا بسنج و میزان کن.

شهری ز تو زیر و زبر، هم بی‌خبر هم باخبر

وی از تو دل صاحب‌نظر، مستان سلامت می‌کنند

عامی و عارف شهر را به آشوب کشیده ای(معنای شهر آشوبی). دل من از برکت تو صاحب نظر شده و بصیرت یافته است.

آن میر مه‌رو را بگو، وان چشم جادو را بگو

وان شاه خوش‌خو را بگو، مستان سلامت می‌کنند

بدان پادشاه خوشرو و خوشخو و آن چشم افسونگر، بگو که مستان به تو سلام می رسانند.

آن میر غوغا را بگو، وان شور و سودا را بگو

وان سرو خضرا را بگو، مستان سلامت می‌کنند

اوست که غوغا و شور و شیدایی برمی انگیزد. اوست که سوری همیشه سبز است.

آن جا که یک باخویش نیست، یک مست آن‌جا بیش نیست

آن جا طریق و کیش نیست، مستان سلامت می‌کنند

در عالم مستی کسی با خود نیست و همه یکی هستند، بی آن که از فرقه و کیش خاصی سخن بگویند.

آن جان بی‌چون را بگو، وان دام مجنون را بگو

وان دُرّ مکنون را بگو، مستان سلامت می‌کنند

بدو بگویید ای جان بی همتا! ای اسیر کننده ی عاشقان! و ای مروارید پنهان! مستان به تو سلام می رسانند.

آن دام آدم را بگو، وان جان عالم را بگو

وان یار و همدم را، بگو مستان سلامت می‌کنند

بگویید تو جان آدم و عالمی و انسان اسیر دام توست.

آن بحر مینا را بگو، وان چشم بینا را بگو

وان طور سینا را بگو، مستان سلامت می‌کنند

تویی دریایی آبی رنگ هستی. اهل بصیرتی و طور سینای عشقی که قرارگاه عاشق و معشوق است.

آن توبه‌سوزم را بگو، وان خرقه‌دوزم را بگو

وان نورِ روزم را بگو، مستان سلامت می‌کنند

او توبه ام را شکست و خرقه ی عشق بر تنم دوخت. اوست مایه بینایی من.

آن عید قربان را بگو، وان شمع قرآن را بگو

وان فخر رضوان را، بگو مستان سلامت می‌کنند

اوست عید قربان من که باید برایش قربانی شوم. اوست که معانی قرآن را روشن می کند. اوست که افتخار بهشتیان است.

ای شه حسام‌الدین ما! ای فخر جمله اولیا

ای از تو جان‌ها آشنا! مستان سلامت می‌کنند

در مقطع بیت مشخص می شود که مخاطب مولانا حسام الدین چلبی است که مولانا او را به حلقه سماع دعوت می کند. جان مولانا با جان او آشناست و او فخر اولیای الهی است.

2 فروردین 1404

شرح غزل شمارهٔ ۵۴۹ (آب زنید راه را)

شرح غزل شمارهٔ ۵۴۹ (آب زنید راه را)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

محمدامین مروتی

این غزل نوعی استقبال است. استقبال از بهار یا استقبال از یاری که در بهار می آید و او ممکن است شمس باشد که قرار است به نزد مولانا برگردد و مولانا به صرافت آب و جارو کردن راه بازگشت او افتاده است.

آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد

مژده دهید باغ را، بوی بهار می‌رسد

یار دارد به خانه می رسد. همه جا را آب و جارو کنید. تو گویی بوی بهار به باغ می رسد.

راه دهید یار را، آن مه دَه چهار را

کز رخ نوربخش او، نور نثار می‌رسد

یار دارد نورافشانی می کند. راه را برای آن ماه شب چهارده باز کنید.

چاک شُدَست آسمان، غلغله‌ای است در جهان

عنبر و مشک می‌دمد، سنجق[1] یار می‌رسد

گویی آسمان شکاف برداشته و فرشتگان نازل می شوند. جهان در غوغاست. بوی خوشش به مشام می رسد و پرچمش نمایان شده است.

رونق باغ می‌رسد، چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود، مه به کنار می‌رسد

اوست که به باغ رونق و خرمی می دهد. اوست که مایه بینایی چشم است. غم ها زائل می شود و آن ماه به کنارمان می آید.

تیر روانه می‌رود، سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس، شه ز شکار می‌رسد

برخیزید که شاه از شکار برمی گردد. مراقب تیر و نشانش باشید.

باغ سلام می‌کند، سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود، غنچه سوار می‌رسد

باغ به او سلام می کند و سرو پیش پایش برمی خیزد. سبزه بر زمین می روید و غنچه بر درخت برمی دمد.

خلوتیان آسمان، تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد، عقل خمار می‌رسد

فرشتگان هم مست شده اند و روح و عقل از دست داده اند.

چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما، گرد و غبار می‌رسد

مولانا در مقطع می گویدای یار! وقتی برسی، دم نمی زنیم و خاموش می مانیم تا غباری بر ارتباط مانننشیند. ضمنا خموش، تخلص مولانا هم هست.

اول فرودین 1404


[1] سنجق یعنی پرچم و علم

شرح غزل شمارهٔ ۳۳۲ (این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ‌ست)

شرح غزل شمارهٔ ۳۳۲ (این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ‌ست)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

محمدامین مروتی

در این غزل مولانا از خانه ای سخن می گوید که محل سماع عاشقان است و از صاحب این خانه.

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه[1]‌ست

از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست

این خانه که سرشار از اوای موسیقی است، چگونه خانه ای است یا خانه کیست؟

این صورت بت چیست،‌‌ اگر خانهٔ کعبه‌ست؟

وین نور خدا چیست، اگر دیر مغانه‌ست[2]؟

خانه کعبه که باید از بتان خالی باشد. چرا در این خانه بتان زیباروی داریم؟ اگر هم دیر مغان است، این نور خدا در اینجا چه می کند؟

گنجی‌ست در این خانه، که در کون نگنجد

این خانه و این خواجه، همه فعل و بهانه‌ست

مولانا به خودش می گوید که نخیر این خانه و این خواجه، برای رد گم کردن هستند. در این خانه گنجی پنهان است.

بر خانه منه دست، که این خانه طلسم‌ست

با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست

این خانه افسون شده است و ما را می فریبد. خواجه هم مست است. لذا حقیقت ماجرا را از این خانه و خواجه اش مجویید.

خاک و خس این خانه، همه عنبر و مشک‌ست

بانگ در این خانه، همه بیت و ترانه‌ست

مصرع دوم اشکال وزنی دارد. می گوید این خانه بوی خوش دارد و از آن اصوات خوش به گوش می رسد.

فی‌الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت

سلطان زمین‌ست و سلیمان زمانه‌ست

خلاصه هر کس به این خانه بیاید خوش به حالش که سلیمان زمان خودش است.

ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن

کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست

ای خواجه نگاهی به ما پایین دستان بکن تا شگون خوب رویت نصیب ما هم بشود.

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت

گر ملک زمین‌ست، فسون‌ست و فسانه‌ست

به جان تو که چیزی جز دیدارت نمی خواهم و همه عالم در برابر دیدارت برایم ارزشی ندارد.

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست

واله شده مرغان که چه دام‌ست و چه دانه‌ست

بستان از زیبایی این خانه حیران است و پرندگان از جذابیت وسوسه انگیزی آن حیرانند.

این خواجهٔ چرخ‌ست که چون زهره و ماه‌ست

وین خانهٔ عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست

مولانا خودش جواب می دهد این صاحبخانه، خدای گردون است که چنین نورانی است و خانه او هم خانه عشق است که بی حد و مرز است.

چون آینه، جان نقش تو در دل بگرفته‌ست

دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست

جان من آینه ای در مقابل توست و دلم در میان زلف تو مانند شانه فر ورفته است.

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند

ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست

مصرع دوم هم مشکل وزن دارد. می گوید زنان مصری در مشاهده جمال یوسف دست خود را بریدند. جان من هم مانند زنان مصری در چنان مجلسی است که از جسم به در شده و محو جمال یار شده است.

مستند همه خانه، کسی را خبری نیست

از هر کی درآید که فلان‌ست و فلانه‌ست

کسی از ماهیت خانه خبر ندارد. همه مستند و از سر مستی چیزی می گویند که واقعیت ندارد.

شوم‌ست بر آستانه مشین خانه درآ زود

تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست

تو هم به درون خانه آی و دم در منشین که نشستن دم در شومی و تاریکی دارد.

مستان خدا گرچه هزارند یکی‌اند

مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست

جان مستان خدا یکی است. مستان می انگوری جانشان از هم جداست. در مثنوی همین مضمون را بیان می کند:

جان گرگان و سگان از هم جداست

متحد جان های شیران خداست

در بیشهٔ شیران رو وَز زخم میندیش

که‌اندیشه ترسیدن، اَشکال زنانه‌ست

در این وادی چون زنان از زخمی شدن مهراس.

کان‌جا نبوَد زخم‌‌، همه رحمت و مهر‌ست

لیکن پسِ در وهم تو مانندهٔ فانه[3]‌ست

که این زخم های سلوک همه رحمت است ولی فکرت مثل کلون مانع به درون آمدنت می شود.

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل

درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست

مولانا در مقطع ضمن استفاده از تخلص خود یعنی خموش، می گوید دیگر سخن مگو که زبانت مانند زبانه آتش همه چیز را بسوزاند. یعنی ممکن است اسرار را فاش نماید.

4 فروردین 1403


[1] چغانه نوعی وسیله موسیقی

[2] حافظ هم می گوید:

در خرابات مغان نور خدا می بینم

وین عجب بین که چه نوری، ز کجا می بینم؟

[3] فانه: چوب پشت در؛ کلون

شرح غزل شمارهٔ ۱۶۳ مولانا (بروید ای حریفان)

شرح غزل شمارهٔ ۱۶۳ مولانا (بروید ای حریفان)

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

این غزل در پی گریز شمس از دست مریدان مولانا سروده شده. مولانا به مریدانش می گوید او را برایم پیدا کنید و برش گردانید.

بروید ای حریفان، بِکِشید یار ما را

به من آورید آخر صنم گریزپا را

ای همنشینان یار گریزپایم را بیابید و نزد من اورید.

به ترانه‌های شیرین، به بهانه‌های زرین

بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوش‌لقا را

آن دوست زیبا را به هر بهانه ای و با زبانی شیرین به خانه برگردانید.

وگر او به وعده گوید، که دمی دگر بیایم

همه وعده مکر باشد، بفریبد او شما را

اگر او را یافتید و وعده داد که خودم برمی گردم، باور نکنید می خواهد شما را بفریبد.

دم سخت گرم دارد، که به جادوی و افسون

بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

فریب وعده ها و زبانش را مخورید. یادتان باشد دم گرمی دارد که می تواند ناممکن را ممکن کند. بر آب گره بزند و هوا را از رفتن باز دارد.

به مبارکی و شادی، چو نگار من درآید

بِنِشین نظاره می‌کن، تو عجایب خدا را

وقتی که بازش گرداندید، به نظاره این مخلوق عجیب خدا بنشینید که با همه متفاوت است.

چو جمال او بتابد، چه بود جمال خوبان

که رخ چو آفتابش، بکشد چراغ‌ها را

در مقابل نور رخ او، زیبایی همه زیبارویان محو می شود، چنان که نور چراغ در مقابل نور آفتاب محو می گردد.

برو ای دلِ سبک‌رو، به یمن به دلبر من

بِرِسان سلام و خدمت، تو عقیق بی‌بها را

ای دل تیزتاز و سریع من! خودت به یمن برو و ز این عقیق بی بها به آن معدن عقیق سلام برسان. یمن معدن عقیق است.

منظور مولانا این است که شمس مانند مانند یمن، کان عقیق است. تو هم ای دل من! این انگشتری مرا به نشانۀ عشق و علاقه من به او بده تا نزد من بازگردد.

24 اسفند 1403

شرح غزل شمارهٔ ۳۲۳ (آن نفسی که باخودی)

شرح غزل شمارهٔ ۳۲۳ (آن نفسی که باخودی)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

محمدامین مروتی

این غزل از غزل های مشهور مولانا و غزلی ساده و پرمعنا در بیان رابطه انسان با نفسانیت است. لب کلام مولانا این است که حداعلای احساس وجود و ثقل درون هنگامی برای سالک رخ می دهد که فارغ از خود، یعنی عاشق و شیدا باشد.

آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت

وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت

وقتی وابسته به خود هستی، معشوقی نداری و وقتی از خود رسته ای، معشوق هم بهانه ای بیش برای عاشق بودن نیست. معشوق خودش به دنبالت می آید.

آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشه‌ای

وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت

وقتی با خودت هستی، مانند پشه ضعیف و ترسویی. وقتی عاشقی، از فیل هم قوی تر و شجاع تری.

آن نفسی که باخودی، بستهٔ ابر غصه‌ای

وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت

وقتی گرفتار خودت هستی، غم های عالم را در دل داری ولی اگر از خود برهی، زیبایی های عالم احاطه ات می کنند.

آن نفسی که باخودی، یار کناره می‌کند

وان نفسی که بیخودی، بادهٔ یار آیدت

زمانی که با خودی، معشوق از تو کناره می گیرد ولی زمانی که عاشقی، نزد تو می آید و مستت می کند.

آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسرده‌ای

وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت

وقتی گرفتار نفسی، مثل پاییز، افسرده ای ولی به هنگام عاشقی زمستان هم برایت حکم بهار را دارد.

جملهٔ بی‌قراریت از طلب قرار توست

طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

تشویش و ناآرامی های ما به دلیل ان است که دنبال قرار و آرامش هستیم. اما عاشق باید در راه معشوق، از بیقراری نگریزد، بلکه از آن استقبال کند تا آرامش بیابد.

جملهٔ ناگوارشت، از طلب گوارش است

ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت

همه ناگواری های ما به دلیل ان است که دل به شکم پرستی داده ایم. اگر عاشق شوی، نوشیدن زهر به خاطر معشوق هم برایت گواراست. در واقع نباید دنبال لذت های دنیوی باشی بلکه هدفت باید رضایت معشوق باشد نه خودت.

جملهٔ بی‌مرادیت، از طلب مراد توست

ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

ناکامی هایت به دلیل آن است که دنبال کام خودت هستی. اگر از کام خودت بگذری، همه شیرین کامی ها را نثارت خواهند کرد.

عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی

تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت

نفسانیت فقط مهر یار را می خواهد، ولی سالک عاشق جور و مهر اوست و همین باعث می شود که معشوق پُر ناز هم در پی عاشق بیاید.

خسرو شرق، شمس دین از تبریز چون رسد

از مه و از ستاره‌ها، والله عار آیدت

مولانا در مقطع غزل- که قدری هم اشکال وزنی دارد- می گوید با وجود شمس تبریزی، اعتنایی به نور ماه و ستاره ها ندارم.

26 اسفند 1403

شرح غزل شمارهٔ ۹۴ مولانا (زهی عشق، زهی عشق)

شرح غزل شمارهٔ ۹۴ مولانا (زهی عشق، زهی عشق)

مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن مکفوف محذوف)

محمدامین مروتی

در این غزل مولانا مراتب خوشحالی و شکرگزاری خود را از داشتن موهبت عشق بیان می کند.

زهی عشق، زهی عشق که ما راست خدایا

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

آفرین به عشق با همه زیبایی و خوبی و عالی که ما از او برخورداریم.

از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم

نه از کفّ و نه از نای و نه دف‌هاست خدایا

این سماع ما حاصل کف زدن و دف زدن نیست. حاصل آب حیاتی به نام عشق است. کف و دف در سماع ما نقش فرعی دارند. عامل اصلی عشق است که ما را به سماع وامی دارد.

یقین گشت که آن شاه در این عُرس نهانست

که اسباب شکرریز مهیاست خدایا

معشوق در بزم سماع پنهان است و سماع مقدمه ی شیرین شدن کام ما از معشوق است.

به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش

چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا

خیال و تصویر معشوق در هر مغزی رفت، به معانی عالی و بصیرت راه می یابد.

تن ار کرد فغانی، ز غم سود و زیانی

ز توست آنک دمیدن، نه ز سرناست خدایا

اگر جسم عاشق در طلب سود و دفع زیان به رقص می آید، در واقع ناشی از صداسی سرنا نیست بلکه از انگیزه های خود تو در طلب سود و زیان است که تو را به سماع واداشته است.

نِی تن را همه سوراخ، چنان کرد کف تو

که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا

به نظر می رسد بیت اشکال وزنی دارد. می گوید جسم من مانند نی ای است که به دست تو سوراخ سوراخ شده و به همین سبب شب و روز ناله می کند. "را" در مصرع اول و "که" در مصرع دوم وزن را مختل کرده اند و باید حذف شوند.

نی بیچاره چه داند که رهِ پرده چه باشد

دم ناییست که بیننده و داناست خدایا

این بیت هم مشکل وزنی دارد. مولانا می گوید نی بیچاره که از آهنگ موسیقی درکی ندارد. این دم نی زن است که آگاه به پرده های موسیقی است و صدای نی را موزون می کند.

که در باغ و گلستان ز کرّ و فر مستان

چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا

در باغ از شکوه مستی ما نور و شور و عشق و غوغا برپا شده است.

ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی

چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا

در بیابانی که در آن برای موسی من و سلوی نازل شد و از مائده آسمانی که برای عیسی نازل گردید، در بزم ما هم همه نوع خوردنی لذیذ وجود دارد.

از این لوت، و زین قوت، چه مستیم و چه مبهوت

که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا

از این غذاهای آسمانی، مست و متحیر شده ایم.

ز عکس رخ آن یار، در این گلشن و گلزار

به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا

از انعکاس و تاثیر نور رخسار معشوق در این بزم ما ماه و خورشید و ستارگان هم حضور دارند و می درخشند.

چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم

که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا

همه ما چونان سیل و جوی به سوی تو روانیم.

بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک

مگر هر دُر دریای تو گویاست خدایا

بارها سوگند خوردم ساکت بمانم ولی در دریای تو مرواریدهای سخنوری وجود دارند که نمی توانند سخن نگویند و من از جملۀ مرواریدهای دریای توام.

خمش ای دل که تو مستی، مبادا بجهانی

نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا

ای دل من ساکت باش. چرا که مستی و ممکن است نتوانی راز معشوق را از آفت دور نگه داری و از زبانت در رود.

ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده

سراسیمه و آشفته سوداست خدایا

دل و جان و چشمانم به خاطر فراق شمس، آشفته و در هم و برهم شده اند.

29 اسفند 1403

شرح غزل شمارهٔ ۵۹۳ دیوان شمس (برون شو ای غم از سینه)

شرح غزل شمارهٔ ۵۹۳ دیوان شمس (برون شو ای غم از سینه)

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

محمدامین مروتی

در این غزل کوتاه، مولانا مطابق معمول از حال بسیار خوشش سخن می گوید که در لفظ نمی گنجد.

برون شو ای غم از سینه، که لطف یار می‌آید

تو هم ای دل ز من گم شو، که آن دلدار می‌آید

مولانا ای غم! از من دور شو که محبوبم دارد می آید. دلم را هم تقدیم دلدار کرده ام و هویتی و انانیتی برایم باقی نمانده است.

نگویم یار را شادی، که از شادی گذشتست او

مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می‌آید

نمی گویم سوغات یارم شادی است که عشق ورای شادی و غم است.

مسلمانان مسلمانان، مسلمانی ز سر گیرید

که کفر از شرم یار من، مسلمان‌وار می‌آید

ای مسلمانان! دوباره مسلمان شوید که کفر هم از محبوب من خجالت می کشد و به یار من ایمان آورده است.

شیخ محمود شبستری هم در گلشن راز همین مضمون را پروده و می گوید:

به باطن، نفس ما چون هست کافر

مشو راضی به دین اسلام ظاهر

ز نو، هر لحظه ایمان تازه گردان

مسلمان شو، مسلمان شو، مسلمان

برو ای شُکر، کاین نعمت، ز حدّ شُکر بیرون شد

نخواهم صبر گرچه او، گهی هم کار می‌آید

صبر بر نداشته و شکر داشته، دو فضیلت بزرگند. مولانا می گوید عاشق از شکر و صبر هم در می گذرد، هر چند صبر کردن بر جفای معشوق هم لازم است.

رَوید ای جمله صورت‌ها، که صورت‌های نو آمد

عَلَم‌هاتان نگون گردد، که آن بسیار می‌آید

صورت های کهنه و تکراری در عشق، وجود ندارند و جهان بر عاشق نو به نو صورت می نماید. مولانا می گوید پرچم کهنگی سرنگون شود تا به جایش پرچم عشق بلند شود که صورت های نو و فراوان با خود می آورد.

دَر و دیوار این سینه، همی‌دَرَّد ز انبوهی

که اندر دَر نمی‌گنجد، پس از دیوار می‌آید

مولانا می گوید سینه ام گنجایش این فراوانی نعمت و خوشی را ندارد. اگر شادی معمولی از در بیاید شادی من از در و دیوار هجوم می آورد.

20 اسفند 1403

شرح غزل شمارهٔ ۲۷ (آن خواجه را در کوی ما)

شرح غزل شمارهٔ ۲۷ (آن خواجه را در کوی ما)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفته‌ست پا

با تو بگویم حال او، برخوان اذا جاء القضا

فلان کس به دلیل قضای الهی، پایش در گل فرو رفته است.

جباروار و زفت او، دامن‌کشان می‌رفت او

تسخرکنان بر عاشقان، بازیچه˚ دیده عشق را

پیش از این از سر کبر و غرور، عاشقان را مسخره می کرد و عشق را نوعی بازی تلقی می کرد.

بس مرغ پران بر هوا، از دام‌ها فرد و جدا

می‌آید از قبضه ی قضا، بر پر او تیر بلا

بسیارند پرندگان آزادی که در مشت قضا گرفتار می شوند و تیر می خورند.

ای خواجه سرمستک شدی، بر عاشقان خنبک زدی

مست خداوندیِ خود، کشتی گرفتی با خدا

ای خواجه یادت می آید که سرمست غرور به عاشقان می خندیدی و مست غرور با خدا ادعای هماوردی داشتی؟

بر آسمان‌ها برده سر، وز سرنبشت او بی‌خبر

همیان او پرسیم و زر، گوشش پر از طال بقا

در آسمان سیر می کردی و از تقدیر خبر نداشتی و به سیم و زرت می نازیدی و "عمرت دراز " می شنیدی.

از بوسه‌ها بر دست او، وز سجده‌ها بر پای او

وز لورکند شاعران، وز دمدمه ی هر ژاژخا

دستش را می بوسیند و به پاش می افتادند و شاعران مدحش و یاوه گویان سحرش می کردند.

باشد کرم را آفتی، کان کبر آرد در فتی

از وهم بیمارش کند، در چاپلوسی هر گدا

کرم و بخشش هم گاهی مرد را مغرور و متوهم می کند و ان ناشی از چاپلوسی گدایان برای انسان بخشنده است.

بدهد درم‌ها در کرم، او نافریده‌ست آن درم

از مال و ملک دیگری، مردی کجا باشد سخا

او نمی داند که این درم ها در اصل مال او نیست و از کیسه خدا می بخشد و هنری نکرده است.

فرعون و شدّادی شده، خیکی پر از بادی شده

موری بُده ماری شده، وان مار گشته اژدها

مثل فرعون و شداد پر از باد غرور شده و مور نفسش به مار و اژدها تبدیل شده است.

عشق از سر قدوسی‌یی همچون عصای موسی‌یی

کاو اژدها را می‌خورد، چون افکند موسی عصا

چاره این غرور، عشقی پاک است که مثل عصای موسی، اژدهای نفس را ببلعد.

بر خواجه ی روی زمین، بگشاد از گردون کمین

تیری زدش کز زخم او، همچون کمانی شد دوتا

اما قضای الهی از آسمان بر این خواجه تیر زد و او را چون کمان، خماند.

در رو فتاد او آن زمان، از ضربت زخم گران

خرخر‌کنان چون صرعیان در غرغره ی مرگ و فنا

او مثل غشی ها بر خاک افتاد و به خر خر افتاد و تا پای مرگ رفت.

رسوا شده عریان شده، دشمن بر او گریان شده

خویشان او نوحه‌کنان، بر وی چو اصحاب عزا

دوست و دشمن دلش به حال او می سوخت و بر او می گریست و نوحه می خواند.

فرعون و نمرودی بده، انی انا الله می‌زده

اشکسته گردن آمده، در یارب و در ربنا

زمانی چون فرعون و نمرود دعوی خدایی داشت. اکنون سرش کج شده و از خدا یاری می خواهد.

او زعفرانی کرده رو‌، زخمی نه بر اندام او

جز غمزه ی غمازه‌ای، شکّرلبی، شیرین‌لقا

رویش زرد شده بی آن که زخمی بر تن داشته باشد به جز زخم عشق و زخم غمزه ی معشوقی شیرین و شیرین لب.

تیرش عجب‌تر یا کمان‌؟ چشمش تَهی‌تر یا دهان‌؟

او بی‌وفاتر یا جهان‌؟ او محتجب‌تر یا هما‌؟

تیر غمزۀ معشوق از تیر کمان نافذتر و چشمش خالی تر و خورنده تر از دهان و بی وفاتر از جهان فانی و پنهان تر و مخفی تر از سیمرغ است.

اکنون بگویم سرّ جان، در امتحان عاشقان

از قفل و زنجیر نهان، هین گوش‌ها را برگشا

گوشت را باز کن. حالا می خواهم راز امتحان عاشقان و اسارت او را بگویم.

کی برگشایی گوش را‌؟ کو گوش، مر مدهوش را‌؟

مَخلص نباشد هوش را، جز یفعل الله ما یشا

اما گوش مدهوش را که نمی توان باز کرد. راه گریزی برای هوش عاشقان نیست مگر این که خدا بخواهد.

این خواجهٔ با‌خرخشه، شد پرشکسته چون پشه

نالان ز عشق عایشه، کابیض عینی من بکا

این خواجۀ پر سر و صدا و پرمدعا، مثل پشه ای پرش شکست. از عشق معشوق می نالد و چشمش از فرط گریه، سفید و کور شده است.

انا هلکنا بعدکم، یا ویلنا من بعدکم

مقت الحیوه فقدکم، عودوا الینا بالرضا

ای محبوبان! ما پس از شما هلاک شدیم، وای بر ما! زندگی بدون شما رنج‌آور است. با رضایت بازگردید به ما.

العقل فیکم مرتهن، هل من صدا یشفی الحزن

و القلب منکم ممتحن، فی وسط نیران النوی

عقل ما در گرو شماست. آیا صدایی هست که غم را تسکین دهد؟ و قلب شما در میان آتش جدایی آزمایش می شود.

ای خواجه ی با دست و پا‌، پایت شکسته‌ست از قضا

دل‌ها شکستی تو بسی، بر پای تو آمد جزا

ای توانگری که آن همه امکانات داشتی! اکنون قضای الهی پایت را شکسته.

این از عنایت‌ها شمر، کز کوی عشق آمد ضرر

عشق مجازی را گذر، بر عشق حق‌ست انتها

عشق ضرر و زیان و اذیت دارد ولی این از عنایت های حق است که از طریق این سختی ها، عشق مجازی را به عشق الهی پیوند می زند.

غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین می‌دهد

تا او در آن اُستا شود، شمشیر گیرد در غزا

چنان که جنجو هم به دست پسرش شمشیر چوبی و مجازی می دهد تا او را با رسم و رسوم جنگی آشنا کند.

عشقی که بر انسان بود، شمشیر چوبین آن بود

آن عشق با رحمان شود، چون آخر آید ابتلا

عشق به انسان یا عشق زمینی همان شمشیر چوبین است که نهایتاً به عشق رحمان یعنی خدا می رسد.

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها

شد آخر آن عشق‌ِ خدا‌، می‌کرد بر یوسف قفا

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف بود ولی تبدیل به عشق خدا شد و این بار او بر یوسف پشت کرد.

بگریخت او، یوسف پی‌اش،‌ زد دست در پیراهنش

بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا

به عکس بار اول، این بار یوسف بود که در پی زلیخا بود و از پشت پیراهنش را درید.

گفتش قصاص پیرهن، بردم ز تو امروز من

گفتا بسی زین‌ها کند، تقلیب عشق کبریا

یوسف به زلیخا گفت پیراهنم را دریدی و من هم به جایش قصاص کردم و پیراهن تو را دریدم. زلیخا گفت بله. این کارخداست که عشق زمینی من به تو به عشق کبریایی دگرگون گشت.

مطلوب را طالب کند، مغلوب را غالب کند

ای بس دعاگو را که حق، کرد از کرم قبله ی دعا

بدین سان، تقلیب خداوند جای طالب و مطلوب و غالب و مغلوب و دعا گو و دعا شونده را تغییر می دهد.

باریک شد اینجا سخن، دم می‌نگنجد در دهن

من مغلطه خواهم زدن، این جا روا باشد دغا

مولانا می گوید سخن به جاهای باریک و حساس رسید و گویا دارم زیاده گویی می کنم. می خواهم در این ورطۀ معنوی قدری مغالطه و دغل کاری بکنم.

او می‌زند، من کیستم؟ من صورتم، خاکیستم

رمال بر خاکی زند، نقش صوابی یا خطا

اصلاً من که باشم که حرکتی و اندیشه ای از خود داشته بشم. در حقیقت همه کاره خداست. کار من مثل رمالان، نقش زدن بر خاک است که گرهی را نمی گشاید.

این را رها کن خواجه را بنگر که می‌گوید مرا

عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا‌؟

در این جا مولانا به خواجه یا توانگر عاشق برمی گردد که از ابتدای غزل در بارۀ او می گفت و در میانه غزل او را رها کرد. مولانا می گوید آن خواجه می گوید وصف حال من و ابتلایم با عشق را بیان کن. چرا فراموشم کردی؟

ای خواجهٔ صاحب‌قدم‌! گر رفتم، اینک آمدم

تا من در این آخرزمان، حال تو گویم برملا

مولانا می گوید ای خواجه، اکنون به تو برمی گردم که در این راه ثابت قدمی.

آخر چه گوید غره‌ای، جز ز آفتابی ذره‌ای‌؟

از بحر قلزم قطره‌ای؛ زین بی‌نهایت ماجرا‌؟

ولی ذره ناچیز و پرغرور یا قطره ای چون من، از آفتاب و دریا چه بگوید. من قادر به بیان حال تو نیستم.

چون قطره‌ای بنمایدت، باقیش معلوم آیدت

ز انبارْ کفّ ِ گندمی، عرضه کنند اندر شرا

کفّی چو دیدی باقی‌اش، نادیده خود می‌دانی‌اش

دانیش و دانی چون شود، چون بازگردد ز آسیا

قدری گفتم تا باقی اش را بدانی. چنان که در معاملات، مشت نمونه خروار است. مشتی گندم را می بینی و می دانی که نهایتاً به آسیا می رود و تبدیل به آرد می شود.

هستی تو انبار کهُن، دستی در این انبار کن

بنگر چگونه گندمی؟ وانگه به طاحون بر، هلا!

تو انباری پر از گندمی. مشتی از خودت را که ببینی می دانی چه کیفیتی داری. چون دانستی روانه آسیا شو تا به آرد تبدیل شوی.

هست آن جهان چون آسیا‌، هست این جهان چون خرمنی

آنجا همین خواهی بُدَن، گر گندمی، گر لوبیا

این جهان مانند خرمن است و ان جهان مانند آسیا. آن جهان، محصول همین جهان است. اگر گندم باشی، آرد گندم می شوی و لوبیا باشی، آرد لوبیا.

رو ترک این گو، ای مُصر‌! آن خواجه را بین منتظر

کاو نیم‌کاره می‌کند، تعجیل می‌گوید صلا

مولانا دوباره به خودش می گوید گندم و لوبیا را رها کن و از احوال خواجه بگو که قصه اش نیم کاره ماند و برای پایانش عجله دارد.

ای خواجه تو چونی بگو، خسته در این پرفتنه کو؟

در خاک و خون افتاده‌ای، بیچاره‌وار و مبتلا

در این وادی پر فتنه و دشوار و پر خون، حالت چطور است خواجه؟

گفت الغیاث ای مسلمین! دل‌ها نگهدارید هین

شد ریخته خود خون من، تا این نباشد بر شما

خواجه گفت ای مسلمانان! عاشق نشوید تا خون تان چون من ریخته نشود.

من عاشقان را در تبش، بسیار کردم سرزنش

با سینهٔ پر غل و غش بسیار گفتم ناسزا

زمانی من عاشقان را با شور و حرارت فراوان، نکوهش می کردم و بد می گفتم.

"ویل لکل همزه"، بهر زبانِ بد بوَد

هَمّاز را، لَمّاز را، جز چاشنی نبود دوا

این که خدا می فرماید وای بر عیبجویان بد زبان، اکنون حکایت من است. تلخی زبانِ عیبجوی و هرزه زبان را چاره ای جز شیرینی نیست.

کی آن دهان مردم است‌؟ سوراخ مار و کژدم است

کهگِل در آن سوراخ زن، کزدم منه بر اقربا

هزره گویی زبان آدمی نیست بلکه سوراخ مار و عقرب است که باید آن را گل گرفت تا دوستان را نگزد.

در عشق ترک کام کن‌، ترک حبوب و دام کن

مر سنگ را زر نام کن، شکّر لقب نِه بر جفا

در وادی عشق باید دام نهادن برای دیگران را فراموش کنی. نازک نارنجی نباشی و سنگ را زر بیابی و جفا را شکر احساس کنی.

18 اسفند 1403

شرح غزل شمارهٔ ۴۶۳ (هر نفس آواز عشق)

شرح غزل شمارهٔ ۴۶۳ (هر نفس آواز عشق)

مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

محمدامین مروتی

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که راست

مولانا صدای عشق را از هر جهت می شنود و از ما دعوت به پروز به عالم عشق می کند.

ما به فلک بوده‌ایم، یار ملک بوده‌ایم

باز همان جا رویم، جمله که آن شهر ماست

مولانا به ما می گوید ما انسان ها از بهشت آمده ایم و همنشین فرشتگان بوده ایم. بیایید به موطن خود برگردیم.

خود ز فلک برتریم، وز ملک افزونتریم

زین دو، چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست

مقام ما از فلک و ملک برتر است. ما از خداییم و به او برمی گردیم.

گوهر پاک از کجا، عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت، بار کنید این چه جاست؟

گوهر پاک بشر نسبتی با عالم خاک ندارد. مولانا می گوید از این جا اسباب کشی کنیم.

بخت جوان یار ما، دادن جان کار ما

قافله سالار ما، فخر جهان مصطفاست

بخت یار ماست. جانمان را هم در این راه می دهیم. زیرا رهبر ما پیامبر است.

از مه او مه شکافت، دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت، او که کمینه گداست

از شرم ماه رخ پیامبر، ماه آسمان، دو نیم شد. ماه به این دو نیم شدن مفتخر است. او کمترین گدای پیامبر است.

بوی خوش این نسیم، از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال، زان رخ چون والضحاست

بوی خوش نسیم عشق، از عطر زلف پیامبر است. درخشش ذهن و فکر ما از روی تابناک اوست.

در دل ما درنگر، هر دم شق قمر

کز نظر آن نظر، چشم تو آن سو چراست؟

ای پیامبر به جای ماه، به دل ما بنگر که در هوای نگاه تو، هر دم به دو نیم می شود.

خلق چو مرغابیان، زاده ز دریای جان

کی کند این جا مقام، مرغ کز آن بحر خاست

بشر مانند مرغابی اهل دریای معنی است. مقامش این عالم خاکی نیست و دل با دریا دارد.

بلک به دریا دریم، جمله در او حاضریم

ور نه ز دریای دل، موج پیاپی چراست؟

ما هم اینک هم در دریای معانی غوطه وریم. این زیر و زبر شدن های دل های مان نشانۀ امواج دریای معناست.

آمد موج الست، کشتیِ قالب ببست

باز چو کشتی شکست، نوبت وصل و لقاست

موج دریای معنی، همان موج الست است. یعنی قول و قراری که با خدا داریم که عاشق او باشیم. این موج معنا یعنی ارواح و ذریات بشر، ابتدا وارد جسم می شوند و بعد قالب و کشتی جسم را می شکنند تا به عالم الست برگردیم که در وصال بودیم.

20 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۲۲۱۴ (من و تو)

شرح غزل شمارهٔ ۲۲۱۴ (من و تو)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

محمدامین مروتی

این غزل حاکی از وحدت روح دو انسان در عین جدا بودن قالب هایشان است. این که دو انسان می توانند با هم یکی شوند. رویدادی که برای شمس و مولانا در عمل اتفاق افتاده است. غزل 2241 شرح این وحدت و یکی شدن است.

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

خوشا دمی که من و تو با هم باشیم در حالی که جانمان یکی گردد و جسممان دو تا باشد.

دادِ باغ و دمِ مرغان، بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم، به بستان من و تو

وقتی من و تو به باغ وارد شویم، میوه های باغ و صدای پرندگان چون آب حیات، زندگی دوباره می بخشد.

اختران فلک آیند به نظّاره ما

مه خود را بنماییم بدیشان، من و تو

حتی ستارگان فلک تماشاگر ماه نورانی و روشنِ ارتباط ما می شوند.

من و تو، بی‌من و تو، جمع شویم از سر ذوق

خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان، من و تو

من و تو، فارغ از سخنان بیهودۀ دیگران، نفسانیت مان را کنار می گذاریم و یکی می شویم.

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند

در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

در این حالت خنده ما از سر ذوق و چنان شیرین خواهد بود، که ملائک هم از این شیرینی، برخوردار خواهند شد و لذت خواهند برد.

این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا

هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو

من و تو از همین گوشۀ کوچک، شرق و غربِ عالم را سیر می کنیم.

به یکی نقش، بر این خاک و بر آن نقش دگر

در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

در این دنیای خاکی یک نقش داریم و در عالم دیگر هم شیرین کام هستیم.

20 بهمن 1403

شنل گوگول

شنل گوگول

محمدامین مروتی

داستان کوتاه "شنل" اثر نیکلای گوگول (۱۸۰۹–۱۸۵۲)، اثری دورانساز و نقطه عطفی در تاریخ ادب روس بوده است، به گونه ای که داستایفسکی می گوید همه ما از زیر شنل گوگول بیرون آمدیم.

شنل، قصه کارمندی دون پایه به نام "آکاکی آکاکیویچ" است که عاشق کارش یعنی رونوشت برداشتن از نامه های اداری است. اما به سبب فقر و بی آزاری و صداقت اش مورد تحقیر و تمسخر همکارانش قرار دارد. شنل او پوسیده و دیگر مانع سرمای جانسوز روسیه نمی شود و او پولی برای خریدن شنل نو هم ندارد. عاقبت با صرفه جویی های بسیار شنلی نو می خرد و یکباره حس خوبی پیدا می کند. اما با به سرقت رفتن شنل، این حس دیری نمی پاید. آکاکی از فرط غصه دق می کند و پس از آن روحش در شهر می گردد و شنل اعیان و اشراف را می دزدد....

7 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۲۰۲۰(ای خدا این وصل را هجران مکن)

شرح غزل شمارهٔ ۲۰۲۰(ای خدا این وصل را هجران مکن)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

محمدامین مروتی

این غزل صیغه دعایی دارد و مثل همه دعاهای مولانا شورانگیز و تاثیرگذار است.

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

خدایا عاشقان را از هم جدا مکن تا از فراق ننالند.

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن

بگذار باغ جان و حالمان سرسبز و خوش باشد. مگذار این خوشی زائل شود.

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

این سرسبزی جانمان را دچار خزان مکن تا فقیر و بی برگ و بار و سرگشته نگردیم.

بر درختی کآشیان مرغ توست

شاخ مشکن، مرغ را پران مکن

بر درخت احسان و کرم تو آشیان ساخته ایم. ما را از این آشیانه آواره مکن.

جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن، شادان مکن

جمع عاشقانی را که بر گرد شمع وجودت شادی می کنند، به هم مزن تا دشمن شاد نشویم.

گرچه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن

دزدان شب رو هستند ولی تو برغم خواست ایشان، به عالم روشنایی ببخش و بدانان فرصت دزدی مده.

کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه امید را ویران مکن

حلقه دراویش، حلقه سعادت و کعبه امید ماست. این حلقه را از هم مگسل.

این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

طناب و قائمه این خیمه و این حلقه ی دوستان و عاشقان خود را حفظ کن تا از هم نپاشند.

نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

خدایا هر کاری می کنی بکن ولی ما را دچار فراق مکن که برای عاشقان تلخ ترین چیز در دنیاست.

7 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹۲ (این کیست این)

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹۲ (این کیست این)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

این غزل نیز مراتب شوریدگی مولانا را در مواجهه با شمس و بیان احوال خود او در این مواجهه ست.

این کیست این این کیست این، این یوسف ثانی است این

خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانی است این؟

مولانا با تکنیک بیانی یا آرایه ی "تجاهل العارفین" می پرسد این شمس واقعاً کیست که به زیبایی یوسف است و چون خضر و الیاس به من آب حیات می نوشاند؟

این باغ روحانی است این، یا بزم یزدانی است این؟

سرمه ی سپاهانی است این، یا نور سبحانی است این؟

مرا به گلستان معنا و بزم الهی برده و چشمانم را با سرمه ی اصفهان یا نور خداوند، نور معرفت بخشیده.

آن جان جان افزاست این، یا جنت المأواست این؟

ساقیّ خوب ماست این، یا باده جانی است این؟

این ساقی عزیز، از می معرفت و جان، جانم را رشد داده ،گویی در بهشتم ورد کرده است.

تُنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این

آن سیمبر را ماند این، شادی و آسانی است این

شیرین زبان است و انسان را دیوانه می کند. تنش سفید است و آرامش و شادی می بخشد.

امروز مستیم ای پدر، توبه شکستیم ای پدر

از قحط رستیم ای پدر، امسال ارزانی است این

از نخوردن می توبه کردم. مثل کسی هستم که از قحطی نجات یافته و دچار فراوانی شده باشد.

ای مطرب داوود˚ دم! آتش بزن در رخت غم

بردار بانگ زیر و بم، کاین وقت سَرخوانی است این

ای مطرب خوش صدا تو نیز با شادی من همراهی کن و غم ها را از دلها بزدای که موقع شروع خواندن است.

مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام

اسحاق قربان توام، این عید قربانی است این

از تو مستم و تابع امر توام. اگر می خواهی چون اسحاق در این عید و شادی، قربانی ام کن:

رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا شرم از کجا؟

ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانی است این

عاشق از بیم و امید و شرم و حیا رها شده و به سوی معشوق پیش می رود. "پیشانی" ممکن است به معنی رفتن به سوی معشوق بدون خجالت کشیدن یا به معنی نوشته شدن سرنوشت بر پیشانی باشد. به نظرم وجه اول مقبول تر است.

گل‌های سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین

در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانی است این

این همه زیبایی را ببین. این همه آشوب و غوغای عاشقانه را بنگر. گویی موسی با عصایش، گَرد از ته دریای نیل بر آورده است.

هر جسم را جان می کند، جان را خدادان می کند

داور سلیمان می کند، یا حکم دیوانی است این؟

این عشق جسم را به جان و جان را آشنا با خدا می کند و داوری و قضاوت سلیمان یا خداوند را به عاشق می بخشد.

ای عشق! قلماشیت گو، از عیش و خوش باشیت گو

کس می نداند حرف تو، گویی که سریانی است این

ای عشق! هر چند کسی به زبان تو آشنا نیست ولی تو از ورای عقل و خوشباشی خودت برایمان بگو.

خورشید رخشان می رسد، مست و خرامان می رسد

با گوی و چوگان می رسد، سلطان میدانی است این

خورشید نمادی از معشوق است که آهسته و خرامان سیر می کند و چون یک چوگان باز، در میدان پهناور آسمان با سر عاشقان گوی بازی می کند.

هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان می دود

چون گوی شو بی‌دست و پا، هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا، چوگانِ او پایت شود

در پیش سلطان می دوی، کاین سیر ربانی است این

گوی زمانی به وحدت و سیر ربانی می رسد که دست و پا نداشته باشد و گرد و مدور باشد. یعنی زمانی که به دست و پایش اعتبار نبخشد و متکی نباشد، بلکه در گوی چوگان معشوق، به میل او حرکت نماید.

آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو، کاین بزم سلطانی است این

دیگر نیازی به سبوی کوچک وجودت نداری، پس آن را بشکن. زیرا در این بزم شاهانه همه چیز فراوان است و آب فراوانی به جوی وجودت بازگشته.

6 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۸۶ (دزدیده چون جان می‌روی)

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۸۶ (دزدیده چون جان می‌روی)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

مخاطب غزل شمس است. شمس رفته است و بی مولانا رفته. مولانا در فراق او و در جستجوی اوست که سخن می گوید.

دزدیده چون جان می‌روی، اندر میانِ جانِ من

سروِ خرامانِ منی، ای رونقِ بستانِ من

تویی که از راه پنهانی در جانم نفوذ کرده ای و چون سروی خرامان و زیبا، باغ وجودم را رونق داده ای.

چون می‌روی، بی‌من مرو، ای جانِ جان، بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو، ای شعله‌یِ تابانِ من

تو جانی و من تن تو. مرا ترک مکن. بدون من جایی مرو و از پیش چشمم غایب مشو که نور چشمان منی.

هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم،

چون دلبرانه بنگری، در جانِ سرگردانِ من

اگر عاشقانه در من یک نظر کنی، چنان نیر و می یابم که هفت آسمان و هفت دریا را طی می کنم.

تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدنِ تو دینِ من، وَی رویِ تو ایمانِ من

دیدار تو، مرا از کفر و ایمان برتر نشاند. دیدار تو دین و ایمان من شد.

بی‌پا و سر کردی مرا، بی‌خواب‌وخور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ، ای یوسفِ کنعانِ من

مرا چون یعقوب سرگردان و بی خواب و خور کردی. همچون یوسف خودت را نشانم بده تا سامان یابم.

از لطفِ تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم

ای هستِ تو پنهان‌شده، در هستیِ پنهانِ من

تو بودی که مرا از نفسانیت خویش نجات دادی و سراسر وجودم را به جان و معنا تبدیل کردی. در واقع هستی توست که در هستی من جاری است.

گل جامه دَر از دست تو، ای چشمِ نرگس مستِ تو

ای شاخ‌ها آبستِ تو، ای باغِ بی‌پایانِ من

گل به زیبایی تو حسادت می کند و جامه می دراند. یعنی چون غنچه باز می شود، چون مست و محو زیبایی توست. درختان و همه باغ ها از تو بار و بر دارند.

یک لحظه داغم می‌کشی، یک دم به باغم می‌کشی

پیشِ چراغم می‌کشی، تا وا شود چشمانِ من

لحظه ای داغ بر دلم می نهی و لحظه ای شادم می کنی. هم این و هم آن برای باز شدن چشمان من به نور حقیقت لازم است.

ای جانِ پیش از جان‌ها، وی کانِ پیش از کان‌ها

ای آنِ پیش از آن‌ها، ای آنِ من، ای آنِ من

تو حقیقت همه جان ها و معادن هستی و پیش از همه آن ها، وجود داشته ای. آن لطیفه پنهانی هستی که پیش از همه لطایف بوده ای و به من هم سهمی از لطف خودت داده ای.

منزلگهِ ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی، ای وصلِ تو کیوانِ من

مقصد انسان دنیا نیست. لذا اگر تن بمیرد مهم نیست. حتی هدف من افلاک هم نیست. هدف وصل توست و تویی که مقصد و مقصود و تمام عالم منی.

مر اهل کشتی را لحد، در بحر باشد تا ابد

در آبِ حیوان مرگ کو، ای بحرِ من عَمّانِ من

گور سرنشینانِ کشتی غرق شده در دریاست. اما تو آب حیاتی و من در بحر تو غرق شده ام. لذا مرگی ندارم.

ای بویِ تو در آهِ من، وی آهِ تو همراهِ من

بر بویِ شاهنشاهِ من، شد رنگ ‌و بوِ حیرانِ من

در آه فراقت، بویم را می شنوی. آه فراقت همراه من است. به امید وصالت، همه را حیران خود کرده ام. یا بوی تو همه رنگ و بو ها را از نظرم انداخته است.

جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا؟ ای اصلِ چار ارکانِ من

چون ذره ای در هوا، سبکبارم کردی و ارکان وجودم همه از توست و نمی توانم بی تو باشم.

ای شه صلاح‌الدینِ من، ره‌دانِ من، ره‌بینِ من

ای فارغ از تمکینِ من، ای برتر از امکانِ من

ای صلاح الدین زرکوب! تویی که پیر و مراد منی، ولی اهمیتی به قرار و آرام من نمی دهی و مرا به تو دسترس نیست.

10 بهمن 1403

غزل شمارهٔ ۱۶۷۴(ما ز بالاییم)

غزل شمارهٔ ۱۶۷۴(ما ز بالاییم)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

محمدامین مروتی

مولانا در این غزل در بارۀ رشد و تکامل عرفانی سالک سخن می گوید و این که مقام انسان و پتانسیل های او بسیار بیشتر از آن است که به دنیا و تعلقاتش بچسبد.

ما ز بالاییم و بالا می‌‌رویم

ما ز دریاییم و دریا می‌رویم

مولانا می گوید موطن اصلی ما، عالم بالا و معناست. به سوی دریای وجود روانه ایم.

ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می‌رویم

انسان در مکان و زمان محبوس شده در حالی که از لامکان آمده و به لامکان می رود.

لا اله، اندر پی الالله است

همچو لا ما هم به الّا می‌رویم

"لا اله"، نفی است و "الا الله" اثبات. ما هم باید اول لا و فنا شویم تا به الله برسیم. اشکالی در مصرع اول وجود دارد و آن جابه جایی "لا اله" و "الا الله" است.

قل تعالوا آیتیست از جذب حق

ما به جذبه ی حق تعالی می‌رویم

به همین دلیل است که خداوند می گوید به سوی من بیایید و این فرموده، همچون آهنربا، سالک را مجذوب خود می کند.

کشتی نوحیم در طوفان روح

لاجرم بی‌دست و بی‌پا می‌رویم

از آن جا که در کشتی نوح نشسته ایم، بدون دست و پا زدن، به سوی نجات روانه ایم.

همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا می‌رویم

خیزش موج از تلاش خود موج است. ما هم باید به توانایی های درونی و باطنی خود بنگریم.

راه حق تنگ است چون سم الخیاط

ما مثال رشته، یکتا می‌رویم

راه خداوند مثل سوراخ سوزن باریک و تنگ است. برای عبور از آن باید مثل نخ، یک رشته شویم.

هین ز همراهان و منزل یاد کن

پس بدانک هر دمی ما می‌رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون

تا بدانی که کجاها می‌رویم

از همراهان و آشنایانی یاد کن که به سوی خدا رفته اند تا مطمئن گردی تو هم باید این راه را بروی. مقصد رجوع به خداوند است.

اختر ما نیست در دور قمر

لاجرم فوق ثریا می‌رویم

ستاره زندگی ما در گردش ماه و افلاک نیست بلکه فراتر از افلاک و ستارگان است.

همت عالی است در سرهای ما

از عُلی تا ربّ اعلا می‌رویم

ان که همت عالی کند، به افلاک راضی نمی شود و تا خدای افلاک بالا می رود.

روز خرمنگاه ما ای کور˚موش!

گر نه کوری، بین که بینا می‌رویم

روز برداشتن محصول، موش های کور یعنی انسان ها ناواصل، به بصیرت ما پی می برند.

ای سخن! خاموش کن با ما میا

بین که ما از رشک، بی‌ما می‌رویم

مولانا به خود می گوید دیگر سخن مگو که ما در این سفر، خودمان یعنی نفسانیت را همراه خود نمی بریم.

ای کُه هستی ما! ره را مبند

ما به کوه قاف و عنقا می‌رویم

هستی و دعوی وجود، مانند کوهی سد راه تعالی انسان و صعودش به کوه قاف و رسیدن به سیمرغ و معشوق می شود.

8 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۶۳۶ (بمیرید بمیرید)

شرح غزل شمارهٔ ۶۳۶ (بمیرید بمیرید)

مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن مکفوف محذوف)

محمدامین مروتی

در این غزل مولانا از مرگ عرفانی یعنی مرگ نفسانیت سخن می گوید و آن را عامل حیات جاودانی و توسعه و رشد بشر و آزادی او از زندان نفس می داند. او می گوید انسان مادام که به تعلقات نفسانی چسبیده گمان می کند، چیزی بهتر از آن وجود ندارد ولی وقتی لذت ترک نفسانیت را دریافت، به مراتبی از شادمانگی و حقیقت دست می یابد که در زندگی نفسانی غیزقابل تصور است.

بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید

مولانا می گوید هم الآن ما مرده ایم. وقتی عاشق شویم، روح مند می شویم. عشق، عین مردن نفسانیت است.

بمیرید بمیرید، و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید

مرگ نفس، نه تنها ترس ندارد، بلکه سبب عروج بشر به آسمان های معنا می شود.

بمیرید بمیرید، و زین نفس ببُرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان

چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید، به پیش شه زیبا

برِ شاه چو مردید، همه شاه و شهیرید

نفسانیت زندانی است که ما را اسیر کرده. باید از این زندان بگریزیم تا به مقام شاهی و سلطانی برسیم. اما ابتدا باید خود را فدای معشوق نمایید تا به چنین مقامی برسید.

بمیرید بمیرید، و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید، همه بدر منیرید

نفسانیت، ابری است که مانع تابش نور انسان می شود. کنار زدن این حجاب ما را به اوج نورانیت و ماه کامل می رساند.

خموشید خموشید، خموشی دم مرگست

هم از زندگی است اینک، ز خاموش نفیرید[1]

در مقطع غزل ضمن استفاده از تخلص خود یعنی "خموش"، می گوید خاموش بمانید تا نفسانیت به زبان شما خودنمایی نکند و بمیرد. در واقع "خموشید" در این بیت، فعل امر است یعنی خاموش باشید. در مصرع دوم می گوید این که نمی توانید خاموش بمانید و از آن بیزار و متنفر و گریزانید، از تعلقات نفسانی و مادی سرچشمه می گیرد.


[1] به این صورت هم آمده: همه زندگی آنست که خاموش نمیرید

شرح غزل شمارهٔ ۶۳۳ (شمس و قمرم آمد)

شرح غزل شمارهٔ ۶۳۳ (شمس و قمرم آمد)

مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

محمدامین مروتی

ظاهراً این غزل پس از بازآمدن شمس از گریز نخستین اش، سروده شده و مولانا از این بازگشت غرق شادی است.

شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد، وان کان زرم آمد

می گوید شمس نور چشمان و شنوایی گوش های من است. وجودش نقره و معدن زر است.

مستی سرم آمد، نور نظرم آمد

چیز دگر ار خواهی، چیز دگرم آمد

مست و نورانی شدم. حالی غیرقابل وصف یافته ام که نمی دانم چیست.

آن راهزنم آمد، توبه شکنم آمد

وان یوسف سیمین بر، ناگه به برم آمد

شمس چون یوسف، راهم را زد و توبه ام را شکست و ناگهان به کنارم آمد.

امروز به از دینه، ای مونس دیرینه

دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد

امروز از دیروز بهترم. دیروز خبر بازگشتش را شنیدم ولی امروز خودش آمد.

آن کس که همی‌جستم، دی من به چراغ او را

امروز چو تَنگ گل، بر رهگذرم آمد

دیروز در به در دنبالش می گشتم امروز مثل یک بغل گل، سر راهم سبز شد.

دو دست کمر کرد او، بگرفت مرا در بر

زان تاج نکورویان، نادر کمرم آمد

کمرم را گرفت و مرا بغل کرد. گویی کمربند پادشاهی نادری بر کمرم بست.

آن باغ و بهارش بین، وان خمر و خمارش بین

وان هضم و گُوارش بین، چون گلشکرم آمد

سبز و مستم کرد. همه چیز برایم مثل گلشکر، گواراست.

از مرگ چرا ترسم، کو آب حیات آمد؟

وز طعنه چرا ترسم، چون او سپرم آمد؟

او برایم زندگی جاودانه است و با وجود او، طعنه هیچکس بر من کارگر نیست.

امروز سلیمانم، کانگشتریم دادی

وان تاج ملوکانه، بر فرق سرم آمد

احساس می کنم به برکت وجود تو، سلیمانم و انگشتر پادشاهی بر انگشت و تاج بر سر دارم.

از حد چو بشد دردم، در عشق سفر کردم

یا رب چه سعادت‌ها، که زین سفرم آمد

حاصل همه دردو رنج ها و سفرها و جستجوهای عاشقانه ام امروز به ثمر نشست.

وقتست که مَی نوشم، تا برق زند هوشم

وقتست که بَرپرّم، چون بال و پرم آمد

سرمست و هوشیارم و دلم می خواهد پرواز کنم.

وقتست که درتابم، چون صبح در این عالم

وقتست که برغرّم، چون شیر نرم آمد

وقت ان است که به پشتوانه تو، چون خورشید به عالم بتابم و مثل شیر غرش کنم.

بیتی دو بماند اما، بردند مرا جانا

جایی که جهان آنجا، بس مختصرم آمد

مولانا در مقطع می گوید حرف هایم تمام نشده، ولی حالی دارم که در دنیا نمی گنجد و زبان از بیانش قاصر است.

15 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۹ (من از کجا پند از کجا)

شرح غزل شمارهٔ ۹ (من از کجا پند از کجا)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

در این غزل مولانا از شوریدگی خود سخن می گوید.

من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا

عاشق پندپذیر نیست بلکه می خواهد شوریدگی و مستی اش افزون گردد. لذا ساقی(خدا یا پیر) را به یاری می خواند.

بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا

دستم را بگیر و می ام ده. اما مگذار نامحرمان بدانند و به آنان منوشان.

نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا

کسانی که به طلب نان امده اند و نه عشق، لقمه ای ده و بخوابان تا مزاحم مان نشوند.

ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان

برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا

اما من برای نن نیامده ام. برای جان آمده ام. خساست را کنار بنه و شاهانه بخشش و عطا کن.

اول بگیر آن جام مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه

چون مست گردد پیرِ ده، رو سوی مستان ساقیا

اول بزرگ مجلس را مست کن و سپس دیگر مستان را بنوشان.

رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا

ور شرم داری، یک قدح بر شرم، افشان ساقیا

ای مایه امید! خجالت نکش و شرم را هم مست کن تا شرمگین نباشد و او هم سخت رو گردد.

برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا

پس بدون حیا و شرم، حال ما را خوش کن.

13 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۳ (ای دل چه اندیشیده‌ای)

شرح غزل شمارهٔ ۳ (ای دل چه اندیشیده‌ای)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

این غزل در نکوهش سالک و کوتاهی های او در سیر و سلوک است.

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟

زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا

ای دل برای جبران کوتاهی هایت چه کرده ای. چرا کرم و وفای او را با جفا و خطا پاسخ داده ای.

زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا

در حالی که او تو را به خود می خواند و کامت را شیرین می کند، تو گرفتار حسد و بدگمانی هستی.

چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا

کامت را شیرین می کند تا جانت شیرین شود. تو را به خود می کشاند تا به اولیا نزدیک گردی.

از بد پشیمان می‌شوی، الله‌گویان می‌شوی

آن دم تو را او می‌کِشد، تا وارهاند مر تو را

وقتی از کاری پشیمان می شوی و به سوی او روی می آوری، تو را می پذیرد تا نجاتت دهد.

از جرم ترسان می‌شوی، وز چاره پرسان می‌شوی

آن لحظه ترساننده را، با خود نمی‌بینی چرا؟

از گناهانت می ترسی و دنبال چاره می گردی. در واقع ترساننده خود اوست تا به سوی او روی کنی ولی تو او را نمی بینی.

گر چشم تو بربست او، چون مهره‌ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا

گاهی بی آن که بدانی مثل مهره ای در دستش تو را می گرداند و گاهی به هوا پرت می کند. یعنی در دستان او می چرخی و می گردی.

گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی

گاهی تو را از سودای دنیا پر می کند و گاهی سودای دین.

این سو کشان، سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند، کشتی در این گرداب‌ها

گاهی تو را با انسان های سرمست دمخور می کند و گاهی با انسان های بدحال. این که کشتی وجودت غرق شود یا از طوفان نجات یابد، به خواست اوست.

چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا

بانگ شعیب و ناله‌اش، وان اشک همچون ژاله‌اش

چون شد ز حد از آسمان، آمد سحرگاهش ندا

پس نهانی چندان تضرع و زاری کن تا جوابت را بدهد. همانگونه که شعیب چنین کرد و مستجاب شد.

گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت، خامش، رها کن این دعا

و آن گاه خدا می گوید تو را بخشیدم وبهشتی ات گرداندم. دیگر دعا مکن.

گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود، من در رَوَم بهر لقا

اما اهل دل می گویند طمع بهشت ندارم و از دوزخ هم نمی ترسم. من دیدار خودت را می خواهم.

گر رانده ی آن منظرم، بسته است ازو چشم ترم

من در جحیم اولی‌ترم، جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او، هم دوزخ‌ست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟

اگر مرا از خود برانی و از چشم گریانم را از دیدار خود محروم کنی، دوزخ را به بهشت ترجیح می دهم. که بهشت بی تو عین دوزخ است و نور باقی خودت را به رنگ و بوی ظاهر بهشت ترجیح می دهم.

گفتند باری کم گری، تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی

به عاشق می گویند گریه بس است مبادا چشمت نابینا شود. جواب می دهد من از کور شدن نمی ترسم زیرا اگر در این راه نابینا شوم، همه اجزای تنم چشم می شود.

ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را

و اگر از دیدارش محروم شوم، بهتر است این چشمی که لایق دیدار نیست، کور گردد.

اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخوردِ خود، یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر «لا»

در جهان، همه عاشقان خود را فدای یار می کنند. اما یکی خود را فدای معشوقی بی ارزش می کند و خون دل می خورد و دیگری فدای معشوقی نورانی و سرشار از معرفت می شود. زیرا معشوق هر کس در خور اوست و ما نمی خواهیم خود را فدای معشوق بی ارزش کنیم.

روزی یکی همراه شد، با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت «چه، پیشه گزیدی ای دغا؟»

گفتا که «من خربنده‌ام»، پس بایزیدش گفت «رو»

یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بنده خدا

روزی بایزید از کسی پرسید چه کاره ای؟ او گفت من خربنده ام یعنی چاروادارم و از راه کرایه دادن خر اموراتم را می گذرانم. بایزید گفت خدا خرت را مرگ دهد تا بنده خدا شوی. یعنی رزقت را نه از خر، که از خدا بدانی. در واقع معشوق او خر بود نه خدا.

14 بهمن 1403

عالمتاج قائم‌مقامی (ژاله)

عالمتاج قائم‌مقامی (ژاله)

(خلاصه شده)

همایون کاتوزیان

ما در زبان فارسی از هزار سال پیش ، یعنی از زمان رابعه ، شاعران زن بسیاری داشته‌ایم که نمونه‌های برجسته آن از جمله خود رابعه ، مهستی و جهان ملک خاتون بوده‌اند. ولی دور از حقیقت نیست که نیرومندترین شاعران زن در تاریخ ادبیات فارسی فروغ و پروین و ژاله‌ هستند .

بهترین شعر پروین در دفاع از حقوق زنان شعر زیر است:

.....پستی نسوان ایران جمله از بی‌دانشی‌ست

مرد یا زن ، برتری و رتبت از دانستن است

به که هر دختر بداند قدرِ علم آموختن

تا نگوید کس پسر هشیار و دختر کودن است

زن ز تحصیلِ هنر شد شهره در هر کشوری

بر نکرد از ما یکی زین خواب بی‌دردی‌سری

از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند

نام این قوم از چه دور افتاده در هر دفتری

دامنِ مادر نخست آموزگار دختر است

طفل دانشور کجا پرورده نادان مادری...

فروغ هم چنان‌که مشهور است اعلام کرد:

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه‌جوی و آهنین بود

اما ژاله صد سال پیش نوشت:

مرد اگر مجنون شود از شورِ عشقِ زن رواست

زانکه او مرد است و کارش برتر از چون و چراست

لیک اگر اندک هوائی در سر زن راه یافت

قتل او شرعا هم ار جایز نشد عرفا رواست

بر برادر بر پدر بر شوست رجم او از آنک

عشق دختر ، عشق زن ، بر مرد نامحرم خطاست

و در دو بیت شعر گفت که آن حفظ ناموسی که ناشی از ترس است دروغین است و ضرب‌المثل "بی‌بی از بی‌چادری از خانه بیرون نمی‌آید" را گواه آن کرد:

عصمتی کز ترس برخیزد سرافرازی ندارد

بی‌بی از بی‌چادری ناچار در منزل نشیند

و در شعری که برخی از حقایق تلخ روزگار ما را به خاطر می‌آورد گفت که: "جرم زن در ملک ما زن بودن است."

گر زنی را نیم‌مردی راه زد

مجرم اصلی در آن سودا زن است

مرد رهزن پاک و معصوم است از آنک

حسن زن اغوا‌کن و گمره‌کن است

مرد باشد زانی و زن زانیه

وین سخن برهان نخواهد روشن است

لیک این ماخوذ و آن ناجی چراست

یک گنه مر هر دو را بر گردن است

گویمت بی‌پرده چون در پرده‌ام

جرم زن در ملک ما زن بودن است

زن هم آخر چون تو‌ ای ز انصاف دور!

خواهشی دارد که گاهی رهزن است

چون تو او هم پوستی بر گوشتی ست

نه تنش از روی و دل از آهن است

ژاله در سال ۱۲۶۲ چشم به جهان گشود و در سال ۱۳۲۵ در شصت‌و‌سه سالگی از آن دیده فرو بست. او بازمانده در نسل سوم از میرزاابوالقاسم قائم‌مقام فراهانی وزیر و شاعر بزرگ دوره قاجار بود. در شانزده سالگی به خانه شوهر رفت از آموزش و پرورشی غنی بهره‌مند شد و بر ادبیات فارسی و عربی کاملا چیرگی یافت. شوهرش یک خان درجه دوم بختیاری، سواد چندانی نداشت و بیست سال از خود او مسن‌تر بود. مردی اهل تفنگ و شکار و پول که از عشق بوئی نبرده بود.

ژاله درباره ازدواج قراردادی و نیز کودک-همسری چنین گفت :

آنکه زن را بی‌رضای او به زور و زر خرید

هست نامحرم به معنی گر به ظاهر شوهر است

گرچه در ظاهر رضای ماست سامان‌بخشِ کار

لیک لب‌های "بلی گو" در دهان مادر است

شرط تجویز ار بود نه سالگی در دین ما

هم بلوغ جسمی و عقلی دو شرط دیگر است

در دگر جا دختر نه ساله گر بالغ شود

جان خواهر جای آن سودا، نه در این کشور است

دختر نه ساله شوهر را چه می‌داند که چیست

کی عروسک‌باز را جامه‌ی عروسی درخور است

او خواهان رابطه عاشقانه با شوهرش بود ولی شوهر که زیبائی او را می‌ستود او را فقط برای همبستری و خانه‌داری می‌خواست:

همبستر من طرفه شوهری ست

شوهر نه که بر رفته آذری ست

ریشش به بنا گوشم آنچنانک

در مردمک دیده نشتری ست

در پنجه او جسم کوچکم

چون درکف شاهین کبوتری ست

نه علقه ی فرزند و زن در او

نه ز الفت و سامان در او سری است

اسب است و تفنگ است و پول و پول

گر درنظرش نقش دلبری‌ست

بر من بخروشد ز بهر هیچ

گوئی که غریونده تندری‌ست

گر گویمش‌ ای مرد من زنم

زن را سخن از جنس دیگری‌ست

خندد به من آن سان که خنده‌اش

بر جان و دلم خسته خنجری‌ست

زن ننگ وجود است از آن سبب

پیچیده به قیرینه چادری‌ست

تا بیست‌و‌چهار سالگی که طلاقش را گرفت صاحب سه پسر شد که یکی از آنان در چهار ماهگی داغ خود را بر دل مادر گذاشت. شوهرش نه تنها سرپرستی دو پسر دیگر را در دست گرفت بلکه حتی اجازه نداد ژاله آنها را گهگاه ببیند. در نتیجه او پسرش حسین پژمان بختیاری را -که در زمان خودش شاعر سرشناسی بود- تازه در بیست‌و‌هفت سالگی او دید و از آن پس تا آخر عمر با او زندگی کرد. ولی از دوری فرزند چنان آزاری دیده بود که از جمله گفت:

بر من شده عرصه جهان همچو قفس

در دیده نمانده نور و در سینه نفس

رنجی که من از دوری فرزند کشم

یعقوب از آن حال خبر دارد و بس

اما شاید بتوان گفت که از آن بزرگ‌تر تراژدی بزرگ زندگی این زن جوان و زیبا این بود که حتی پس از طلاق تا آخر عمر از عشق و عاشقی محروم ماند:

گفتم به کوی خویش چو از کوی شو روم

در کام عشق خانه برافکن فرو روم

غافل کز این دقیقه که با نام زن مرا

آن پای نیست کز پی این آرزو روم

من عشق پاک خواهم و خواهان عشق پاک

باری بگو کجاست که دنبال او روم

...مشتاق وصل و طالب روی نکوست مرد

مسکین منا که در پی خوی نکو روم

و:

زن بی‌عشق گر به گیتی هست

شمع بی‌نور باشد آن نه منم

عشق و زن در زمانه همزادند

من زنم‌ ای عزیز و عشق فنم

...

دل من عاشق است و تن فارغ

مگر از روح من جداست تنم؟

....

دل من پر ز شوق باختن است

لیک دلبر نیافتم چه کنم

گر حدیثی خلاصه خواهی یافت

عاشق آرزوی خویشتنم

عشقی را که ژاله تمام عمر آرزویش را می‌کشید فروغ ظاهرا در نهایت به دست آورده بود ولی فروغ در واقع در آرزوی عشقی ایده‌آل و بدست نیامدنی بود و در نتیجه او هم مانند ژاله در طول زندگی کوتاهش در آتش عشق می‌سوخت:

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای هستی آلوده زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست‌های سیمانی

و زخم‌های من همه از عشق است

از عشق ، عشق ، عشق

ژاله در پنجاه‌و‌سه سالگی هنگامی که حجاب ملغی شد و او مانند زنان طبقات بالا کلاه فرنگی بر سر گذاشت گفت:

من عاشق عشق بودم افسوس

بی‌عشق حیات من تبه شد

در دل شرری ز آرزو بود

کان هم ز سرشک غم سیه شد

چندان به زمانه دیرماندم

تا مقنعه بر سرم کُله شد

و این تجربه بسیار تلخ زندگی دست آخر او را به صدور پیامی بر‌انگیخت که دستِ‌کم تا جنبش زن، زندگی، آزادی بی‌سابقه بود:

هان و هان ‌ای دختران خیزید و همدستان شوید

رهنما گر باید اینک چامه غرای من

تا مپنداری که چادر سدِ راه توست ازآنک

از سیه چادر برآمد نعره و غوغای من

ور تو را دامن گرفت، آتش به چادر درفکن

گو مرا کافر شناسد شیخ از این فتوای من

کودک نوخاسته‌ست آزادی فردا ولی

خفته خوش در دامن آنروز من فردای من

این شاعر زبده و رنج کشیده نه تنها در زمان حیاتش شعری منتشر نکرد بلکه چنانکه به پسرش گفته بود دیوان غزل‌هایش را به آتش کشیده بود:

دیوان خویشتن را آتش زنم به عمدا

زان پیشتر که افتد آتش به دفتر از من

چون از تلخکامی جانکاهش هم که‌ بگذریم کدام ناشری در زمان او حاضر می‌بود که انتشار چنین شعرهائی را آن هم از یک زن تنها و گمنام و بی‌پشت‌و‌پناه بپذیرد. آنچه امروز در دست ماست قطعاتی است که فرزندش حسین، در پاره‌کاغذ‌هایی لابلای کتاب‌هایش یافته و منتشر کرده است.

شرح بیتی از حافظ (ماجرا کم کن)

شرح بیتی از حافظ (ماجرا کم کن)

محمدامین مروتی

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

این بیت شاید دشوارترین بیت دیوان حافظ باشد تا جایی که مفسران در تفسیر آن دچار تکلف شده اند و حتی بزرگانی مانند فروزانفر و دهخدا گفته اند تفسیر قانع کننده ای از آن را ندیده اند.

شاید بهتر باشد برای یافتن معنای مورد نظر حافظ ابتدا بیت را به نثر بنویسیم:

ماجرا کم کن و بازآ که مردمک چشم من، خرقه مرا از سرم بیرون آورد و به شکرانه آتش زد.

معنی بیت:

دست از مجادله و دعوا بردار و کوتاه بیا و نزد من برگرد. چرا که به شکرانه این بازگشت، چشمم خرقۀ تزویر را از تن من بیرون آورد و آتش زد و اکنون عاشقانه و بی ریا، منتظر بازگشت توام. خرقه لباس صوفیان بوده که جلوش بسته بوده و ناچار آن را از سر بیرون می آورده اند. ضمناً "از سر بیرون کردن" معنای گسستن تعلق به خرقه، یعنی لباس شهرت و ریا را هم می دهد. یعنی انانیتم را از سر بیرون کردم تا جا برای بازگشت تو باز شود.

به نظر می آید این معنا با کلیت اندیشه حافظ در باب خرقه و فتنه انگیزی آن نیز همخوان است. تا چه در نظر آید.

اول بهمن 1403

نظربازی حافظ

نظربازی حافظ

محمدامین مروتی

برای حافظ، نظربازی نه چشم چرانی بلکه نگریستن در آیات و صنع خداست. بنابراین ابتدا می گوید بی خبران، تاویل درستی از نظربازی ندارند. بعد می گوید ماه و خورشید هم مانند چشم زیبا بین من، مظهر و جلوۀ صنع اویند:

در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند

من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه‌گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

و روی زیبا را آینه جمال خدای و صنع او می داند:

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کآیینهٔ خدای نما می‌فرستمت

از آن جا که دنیا جلوه روی معشوق است، برای حافظ نیز موضوعیت و اهمیت پیدا می کند:

چو بشنوی سخنِ اهلِ دل، مگو که خطاست

سخن‌شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

مرا به کارِ جهان هرگز التفات نبود

رخِ تو در نظرِ من چنین خوشش آراست

ابیات زیر شاهدی بر آن است که نظربازی حافظ چشم چرانی نیست و او به همسر خود بسنده می کند:

گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس

زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس

یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟

دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس

شاهد مورد نظر حافظ تنها دارای خط و خال و زیبایی های ظاهری نیست بلکه لطیفه ای به نام "آن" هم دارد. کمال و جمال را با هم دارد:

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد

که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست

جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست

قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند

قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست

و:

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

که حُسنش بستهٔ زیور نباشد

و:

از بتان "آن" طلب ار حسن شناسی ای دل

کاین کسی گفت که در علمِ نظر بینا بود

و:

این که می گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

در عین حال حافظ ابیاتی دارد که از حد نظربازی بیرون می رود و نشان می دهد که مشخصاً به شیراز و ترکان شیرازی دل بسته است:

من آدم بهشتیم امّا درین سفر

حالی اسیر عشق جوانان مهوشم

شیراز معدن لب لعلست و کان حسن

من جوهریّ مفلسم ایرا مشوّشم

از بس که چشم مست درین شهر دیده‌ام

حقّا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

شهریست پر کرشمهٔ حوران ز شش جهت

چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم

و:

دلم جز مِهرِ مَه‌رویان، طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش، ولیکن در نمی‌گیرد

و مفتخر است که:

به شعر حافظِ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

سیه‌چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

27 دی 1403

اشتراکات حافظ و گوته

اشتراکات حافظ و گوته

محمدامین مروتی

بها الدین خرمشاهی می گوید "فاوست" گوته، مانند رند حافظ است. دین و دنیا را با هم می خواهد.

گوته در دیوان شرقی می نویسد:

"من نیز چون فردوسی و حافش از دست روحانی نمایان در عذابم."

"حافظ نیز چون من از دست ریاماران خودبین در رنج بود و همه عمر با آنان در ستیز بود." (دیوان شرقی/ ترجمه شجاع الدین شفا ص 1784 و 1811)

گوته هم مانند حافظ مشرب وحدت وجودی و عارفانه دارد:

"ما به هنگام مطالۀ طبیعت، وحدت وجودی هستیم. در شعر شاعری، چندخدایی و در اخلاق، اهل توحید." (دایره المعارف فلسفه/گوته/ آرنولف تسوایگ/ ص364)

گوته می نویسد:

" هر که علم و هنر دارد، گویی مذهب هم دارد. کسی که علم و هنر ندارد باید مذهب داشته باشد." (درد جاودانگی/اونامونو/ ترجمه خرمشاهی/ نشر امیر کبیر/ ص186)

وی به اسلام و پیامبر اسلام نیز ظنی نیکو دارد و می گوید:

" اگر معنی اسلام تسلیم در برابر ارادۀ خداوند است، ما هم مسلمانیم و مسلمان می میریم." (دیوان شرقی/ ترجمه شجاع الدین شفا ص 1704)

15 دی 1403

منبع:

ذهن و زان حافظ/ به الدین خرمشاهی/ نشر ناهید)

جبر عاشقانۀ حافظ

جبر عاشقانۀ حافظ

محمدامین مروتی

حافظ به عنوان یک عارف اشعری مسلک، جبرگراست. به این معنی که جبر و عرفان در یک نقطه به هم می رسند. این که تا عنایت و کشش خدا نباشد، کوشش عاشق بیچاره به جایی نمی رسد. اصل "عنایت"، عارف را جبرگرا می کند. فلسفه و حکمت آن هم این است که عارف باید خود و کوشش خود را در میانه نبیند و به هر میزان که خود را موثر بپندارد از عرفان دور می شود.

حافظ هم ضمن تاکید بر اصل عنایت و توکل، راه را برای تنبلی و بی عملی سالک باز نمی گذارد و می گوید عاشق صادق نیز نمی تواند بی خیال باشد و دست روی دست بگذارد:

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

و:

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت ابلهی است

سالک ار چندین هنر دارد، توکل بایدش

جبرگرایی حافظ یک جنبۀ دیگر هم دارد و آن در محاجه و جدل و چالشی است که با زاهد دارد. زاهد بر تقوی و دانش و عبادت و غرور خود متکی است و حافظ بر عنایت حق. حافظ رندانه این پرسش را مطرح می کند که خدا برای هر دوی ما در پرده است و با ما سخن نمی گوید. پس مهم عنایت خداست که عاقبت ما را تعیین می کند:

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد

هر کس حکایتی به تَصوّر چرا کنند؟

چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند

و:

زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است

عشق کاری‌ست که موقوف هدایت باشد

27 دی 1403

حافظ و دربار

حافظ و دربار

محمدامین مروتی

در گذشته شاعران عادتاً و عرفاً به دربار پادشاهان پناه می بردند و در عوض مدیحه، صله می گرفتند تا گذران عمر کنند. امروز است که با چاپ کتاب و عرضه بر مردم، این وابستگی منتفی شده است. با این وجود حافظ از این که با این جماعت مصاحبت و مراوده دارد، غصه دار است و گاه تصمیم می گیرد خود را از این وابستگی برهاند. او می داند که این مصاحبت ها برای دل او ضرر دارد و فرشته های الهام را می تاراند و به خود می گوید چرا باید برای صلۀ ناچیزی بر در این ارباب بی مروت نشست:

بر سرِ آنم که گر ز دست برآید

دست به‌کاری زنم که غصّه سرآید

خلوتِ دل نیست جایِ صحبتِ اَضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر درِ اربابِ بی‌مروّتِ دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

حافظ که گنج قرآن را در سینه دارد، به خود نهیب می زند که بتواند با اتکای بدین گنج، از شاه و وزیر بی نیاز شود:

خوشا آن دَم کز اِستغنایِ مستی

فَراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بامِ عرش می‌آید صَفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم

اگرچه مُدَّعی بیند حقیرم

او بنده خداست نه بنده سلطان:

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

و:

ما آبرویِ فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدّر است

اما حافظ در عملا به این شعر و شعارها پای بند نیست و ظاهراً به دلیل نیاز مالی، توفیق کاملی در این گریختن از دربار ندارد و با الحاق یک بیت مدح در پایان بعضی از غزل ها از شاه و وزیر طلب صله می کند و اگر "وظیفه" اش به موقع نرسد، زبان به گلایه می گشاید:

بدین شعرِ ترِ شیرین‌، ز شاهنشَه عجب دارم

که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمی‌گیرد

26 دی 1403

حافظ: از لاادریگری تا تجربۀ عرفانی

حافظ: از لاادریگری تا تجربۀ عرفانی

محمد امین مروتی

خارخاری در دل حافظ است که او را به سوی تامل و تفکر در "راز دهر" می کشاند:

در اندرونِ منِ خسته‌دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

و:

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله ازین فتنه‌ها که در سرِ ماست

حافظ از لاادریگری خیام می آغازد. او در ابتدا به مانند خیام، در مورد معمای وجود دچار حیرت وسرگردانی است و می گوید این راز به کمک حکمت و فلسفه باز نشده و باز نخواهد شد:

سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

و:

چیست این سقف بلند سادۀ بسیار نقش؟

زین معما هیچ دانا در جهان، آگاه نیست

و:

وجود ما معمایی است حافظ

که تحقیقش فسون است و فسانه

و خطاب به زاهد که خود را دانای کل می پندارد هم می گوید:

برو ای زاهد خودبین که ز چشم منو تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

و نومید از همه سخنان و گزاره ها، همچون خیام به بی خبری و می و مطرب پناه می برد:

چو هر خبر که شنیدم دری به حیرت داشت

ازین سپس من و رندی و وضع بی خبری

به نظر حافظ خدا چهره نهان کرده است و تا کنون هر کس تصور خود را به خدا فرافکنی کرده است:

معشوقه چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کشد؟

و هر کسی گوشه ای از وصف جمال او را- آن هم به تصور و خیال خود- شرح داده است:

این شرح بی نهایت کز حسن یار گفتند

حرفی است از آن هزاران کاندر عبارت آمد

اما از خود سوال می کند حالا که همه علما و اهل اندیشه دم فروبسته اند تا سخنی به گزاف نگویند، این مردم عادی و عامی از کجا و چگونه به ارحتی از او سخن می گویند؟

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کز کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد

و باز می گوید باده فروش چیزهایی می داند ولی نمی دانم از کجا:

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

عین این مضمون را سعدی بدین صورت بیان کرده است که خداوند تنها نقشی از خود در میان آورده و خود را پنهان ساخته. همه از او به گمان خویش، نشانی می دهند. عوام از او سخن می گویند ولی خواص از حیرت دیدارش ساکت مانده اند:

آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای

خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای

هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند

پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای

هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند

و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده‌ای

این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش

در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای

اندک اندک حافظ به این نتیجه می رسد که باده فروش و مردم عوام با دلشان به سوی خدا می روند نه با فلسفه و حکمت. لذا از نور خدا بهره مند می شوند:

در خرابات مغان نور خدا می بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم

و:

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت؟

در هیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست

با همه این احوال حافظ و با وجودی که پس دنیا و جسم را می دارد، می گوید در سرای طبیعت هم نمی توان مقیم شد و عالم معنا را رها کرد. برای کسی که چشمش با غبار نفسانیت تیره نشده است، معشوق حجاب ندارد و حجاب خود ماییم:

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد؟

جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبارِ رَه بِنِشان تا نظر توانی کرد

و:

میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز

حافظ در بن بست حکمت و فلسفه، از خداوند طلب همت و توجه می کند و به عشق امید می بندد:

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

و:

عشق می‌ورزم و امّید که این فَنِّ شریف

چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود

و:

در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود

از گوشه‌ای برون آی، ای کوکبِ هدایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود

زِنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت

در این تاملات و اندیشه هاست که عنایت حق شامل حالش می شود و احوال عرفانی را تجربه می کند:

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروشِ عالَمِ غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره نشین

نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست

تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

دیر مغان دیر زرتشتی هاست و در این آیین، روشن نگه داشتن آتش، وظیفه است. حافظ به دلالت پیر مغان، از این آتش را رمزی از عشق می داند که از ابد تا بخ ازل در دل اوست و خورشید با همۀ عظمتش، شعله ای از ان است:

از آن به دیرِ مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست

و:

زین آتشِ نَهُفته که در سینه‌یِ من است،

خورشید، شُعله‌ای‌ست که در آسمان گرفت

در وصف این عنایت و گشایش است که حافظ می گوید به دنبال کشف راز دهر به دنبال جام جمی بودم که دنیا را در آن ببینم. به دنبال کسانی بودم که خود گم شده بودند و در خشکی و لب دریا به دنبال گوهر معنا بودند بی آن که دل به دریا بزنند. منظور از گمشدگان فلاسفه و متکلمین و فقهاست. اما به عنایت او متوجه شدم که جام جم دل خود من است که باید صاف شود تا خدایی را که ز رگ گردن به من نزدیک تر است دریابم و در دور دست پی اش نگردم:

سال‌ها دل طلبِ جامِ جم از ما می‌کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد

بی‌دلی در همه‌احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

همین مضمون را سعدی نیز بیان کرده است:

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم

دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم

و این بیت که مشخص نیست از کیست:

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم

فضای سینه اش از هوای دوست پر می شود و خود را فراموش می کند:

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

به او آب حیات می نوشانند و باده ای از تجلی صفات خدا می نوشانند و بدین ترتیب حافظ به شب قدر خود می رسد و نه از راه حکمت که از راه عشق، گوهر مقصود را در آغوش می کشد:

دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند

واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند

بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند

باده از جامِ تَجَلّیِّ صفاتم دادند

چه مبارک‌سَحَری بود و چه فرخنده‌شبی

آن شبِ قدر که این تازه‌براتم دادند

ممکن است این شبهه مطرح شود که از کجا معلوم روند تحولات حافظ معکوس و از عرفان به لاادریگری نبوده باشد و این ترتیب تاریخی را از کجا نتیجه گرفته اید.

پاسخ این است که عادتاً و منطقاً حرکت اندیشه از جزم به شک و از شک به یقین است. انسان جازم بر اساس تعصب و تقلید حرکت می کند. انسان عالم شک می کند و انسان عارف به چشم می بیند، شهود و تجربه می کند.

روند تحولات بسیاری از اهل عرفان چنین بوده است.

همین طور کسی که چیزی را به شهود، تجربه کند بدان یقین می یابد و از آن عدول نمی کند. در حالی که کسی که شک دارد می تواند از آن عبور کند. خلاصه لازمۀ حرکت تکاملی و رو به جلو، حرکت تز جزم به شک و از شک به یقین است.

24 دی 1403

حافظ و اسطوره آفرینش

حافظ و اسطوره آفرینش

محمدامین مروتی

حافظ انسان را مسافری از بهشت می داند که به واسطۀ نافرمانی از ملکوت آسمان رانده شده است. اما از این هبوط ناراحت نیست. زیرا گناه و نافرمانی را بخش جدایی ناپذیر ذات آدمی می داند و خود را فرزند خلف پدر می داند:

پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم؟!

انسان برای ثروت و قدرت به جهان نیامده بلکه به زمین آمده تا عشق را تجربه کند و آن هم عشق زمینی را. به طلبکاری گیاه مهر آمده که در سبزۀ خط معشوق زمینی، جلوه کرده است:

ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

رهروِ منزلِ عشقیم و زِ سرحدِّ عَدَم

تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و زِ بُستانِ بهشت

به طلبکاریِ این مهرگیاه آمده‌ایم

و دلشاد و خرم است که فارغ از دنیا و عقبا، همه ی نعمت های بهشتی را با هوای سر کوی معشوق، عوض کرده است:

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم

بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایرِ گلشنِ قُدسم چه دهم شرحِ فِراق؟

که در این دامگَهِ حادثه چون افتادم

من مَلَک بودم و فردوسِ بَرین جایَم بود

آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم

سایهٔ طوبی و دلجوییِ حور و لبِ حوض

به هوایِ سرِ کویِ تو بِرَفت از یادم

نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست

چه کُنَم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد استادم

و:

من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر

حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَهوَشَم

شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن

من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم

شهریست پُر کِرشمهٔ حوران ز شِش جهت

چیزیم نیست وَر نه خریدارِ هر شِشَم

حافظ معتقد است این گناه و هبوط بهانه ای است برای تاکید بر نقش عشق در رستگاری بشر. مگر نه این که مهر خدای را از روز الست در دل بشر کاشته اند:

نبود نقش دو عالَم، که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبّت، نه این زمان انداخت

اول بهمن 1403

فواید می از نظر حافظ

فواید می از نظر حافظ

محمدامین مروتی

حافظ به مصداق "عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو"، فواید مختلفی برای می، برمی شمارد که مهمترینشان دفع غم است:

چون نقشِ غم ز دور بِبینی شراب خواه

تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرّر است

و:

غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور

حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد

و:

شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش

که تا یک دَم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

و:

زین دایرهٔ مینا خونین جگرم، مِی ده

تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی

و:

اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما بِبَرَد

نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد

فایده مهم دیگر این است که مستی، خودبینی و خودخواهی را زائل می سازد و انسان را رئوف و مهربان می کند:

به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

اما فایدۀ سوم است که خلاف آمد عادت محسوب می شود. همه می گویند می، عقل را زائل می سازد و می پوشاند و به همین دلیل بدان "خمر" می گویند. اما حافظ معتقد می انسان را روشن و بصیر می کند. صوفی هم رازهای نهان را از نور شراب می داند. در مصرع بعد حافظ می گوید جنم و جوهر هر کسی از می خوردن مشخص می شود. چرا که می درونیات نیک و بد را رو می کند و به بیرون می ریزد. یکی از این درونیات، شهود نگری و دل نگری است:

صوفی از پرتو مِی رازِ نهانی دانست

گوهرِ هر کس از این لعل، توانی دانست

در واقع آیینه سکندر ،که همه عالم، من جمله ایران زمان داریوش را در آن نظاره می کرد، همین جام می است که به او معرفت از راه دور بخشیده بود:

آیینهٔ سِکَندر جامِ می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوالِ مُلکِ دارا

و شراب که خم نشین است، مثل افلاطون اسرار عالم را به ما می گوید. این خم نشینی یعنی زیستن در خمره به دیوژن نسبت داده شده است که حافظ آن را به افلاطون ربط می دهد:

جز فَلاطونِ خُم نشینِ شراب

سِرِّ حکمت به ما که گوید باز؟

در ساقی نامه هم می گوید جام جمشید نیز همین خاصیت را داشته و جمشید پس از مرگ هم با کمک آن از اسرار عالم خبر دارد و خود حافظ نیز مدعی چنین معرفتی است:

بده ساقی آن مِی کز او جامِ جَم

زَنَد لافِ بینایی انْدر عَدَم‌

به من دِه که گردم به تاییدِ جام‌،

چُو جَم، آگَهَ از سِرّ ِ عالَمْ تَمام

من آنم که چُون جام گیرم به دست،

ببینم، در آن آینه، هر چه هست

و:

بیا تا در مِی صافیت رازِ دَهر بِنْمایم

به شرطِ آن که نَنْمایی به کج‌طبعانِ دل‌کورش

در مورد جمشید گفته شده که جامی هفت خط داشت که هر خطی نمایانگر بخشی از عالم غیب بود و در عین حال هر کس ظرفیت معینی در نوشیدن شراب تا خطی معین داشت. به نظر می رسد که ارتباط و حتی انطباق جام جم و جام شراب و ادعای معرفت حاصل از شراب در این جام اسرار آمیز مورد تاکید حافظ است:

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود

که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند

و:

هر آن که رازِ دو عالم ز خطِ ساغَر خواند

رُموزِ جامِ جم از نقشِ خاکِ ره دانست

و:

ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری

حافظ می گوید در پیالۀ می، عکس رخ یار را می توان دید. چگونه؟ ظاهراً جواب این است که می دل را رقیق و صاف می کند و انسان در حال مستی و راستی به خدا نزدیک تر است:

ما در پیاله، عکس رخِ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لَذَّتِ شُربِ مُدامِ ما

چنان که اخوان ثالث در حالی مشابه گفت:

با گروهی شرم و بی‌خویشی وضو کردم

مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظه پاک و عزیزی بود

برگکی کندم

از نهال گردوی نزدیک،

و نگاهم رفته تا بس دور

شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده

قبله گو هر سو که خواهی باش

با تو دارد گفت وگو شوریده مستی

- مستم ودانم که هستم من-

ای همه هستی ز تو،

آیا تو هم هستی؟!...

پیر مغان هم در آیینه جام، حل معما می کند و به پرسش های حافظ از راز دهر پاسخ می گوید:

مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش

کاو به تأییدِ نظر حلّ‌ِ معمّا می‌کرد

دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست

واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

حافظ می گوید این جامی است که از ازل به انسان داده اند ولی او از آن غافل است:

گفتم این جامِ جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟

گفت آن روز که این گنبدِ مینا می‌کرد

بی‌دلی در همه‌احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این رویکرد حافظ در حالی است که نزد سنایی و عطار و شیخ محمود شبستری، جام جم، دل عارف است و ربطی به جام می ندارد. دلی که راز همه چیز را می داند و آینه سان منعکس می کند در حالی که نزد حافظ می زمینی هم انسان را روشن می کند:

ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آن که خدمتِ جامِ جهان‌نما بکُند

جام جهان نما، همزمان ایهامی به دل و جام می دارد.

و نکته مهمی که حافظ بر آن تاکید دارد این است که شراب را بدون یار نباید خورد. به قول امروزی ها تک خوری روا نیست:

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است می آنجا، که نه یار است ندیم

و:

در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن

بی‌روی تو ای سرو گُل‌اندام، حرام است

و نهایتاً حافظ خماری و دردسر را از عیوب می انگوری، می داند و مستیِ بدون عشق را نقد می کند که در این جا به می عرفانی نظر دارد:

شرابی بی‌خمارم بخش یا رب

که با وی هیچ دردِ سر نباشد

و:

مستی عشق نیست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

26 دی 1403

خواص عشق از چشم حافظ

خواص عشق از چشم حافظ

محمدامین مروتی

حافظ مهمترین و زیباترین قصۀ عالم را قصۀ عشق می داند که هرگز تکراری و ملالت آور نمی شود:

یک قِصّه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرّر است

زیرا عشق و عاشقی احوالی است که در عبارت نمی گنجد و هر بار می توان تقریری جدید از آن به دست داد:

این شرحِ بی‌نهایت، کز زلفِ یار گفتند

حرفیست از هزاران، کـ‌اَندر عبارت آمد

حافظ ضمن تقدیر از مقام عقل، آن را در مقایسه با عشق، سرگردان می بیند و می گوید درست است که تمشیت کار علم با عقل میسر است اما عقل کافی نیست زیرا مقصود از آفرینش و هدف غایی خلقت عشق است:

عاقلان، نقطّ پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

و:

حریمِ عشق را درگَه، بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد، که جان در آستین دارد

پیر خرد یعنی حکیم، برای حل مشکلاتش باید سراغ عشق برود:

دل چو از پیرِ خِرَد نَقلِ مَعانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح، آن‌چه بر او مشکل بود

دنیا و ساکنانش به خاطر عشق آفریده شده اند. همه تابع و طفیلی عشق اند و اگر عاشق نشوی، سعادتمند نمی شوی:

طفیل هستی عشقند آدمی و پری

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

مقصود از خلقت، عاشق شدن است و دوست داشتن دیگری و اگر عاشق نشوی، در خودخواهی خواهی مرد:

با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سرآید

ناخوانده نقشِ مقصود از کارگاهِ هستی

دلی که عاشق نباشد، تیره و خیره یعنی بیهوده و بی مقصود است:

خیره آن دیده که آبش نَبَرَد گریهٔ عشق

تیره آن دل که در او شمعِ محبت نبود

کسی که عاشق نشده، از نظر حافظ مرده است:

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید

و هر کس که عاشقی را تجربه کرده است هرگز نمی میرد و در کتاب تاریخ نامش می ماند:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریدۀ عالم دوام ما

علامت دینداری، عاشقی است و دینداری غیرعاشقانه، به خودخواهی و تزویر می انجامد:

نشانِ اهل خدا عاشقیست، با خود دار

که در مشایخِ شهر این نشان نمی‌بینم

تا عشق نباشد، حتی حافظِ قرآن بودن هم کافی نیست. عشق آن کیمیایی است که نجاتبخش است:

عشقت رسد به فریاد ور خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت

اگر طالب عشقی باید از خود ویران شوی. زیرا این عشق را در دل ویران می نهند چنان که گنج را در ویرانه نهان می کنند و خدا چنین عنایتی به حافظ داشته است:

گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما

سایهٔ دولت بر این کنج خراب انداختی

عشق انسان را جوان می کند و به او انرژی مضاعف می دهد:

قدح پُر کن که من در دولتِ عشق

جوانبخت جهانم گرچه پیرم

عشق موسیقی دلنشین آفرینش است که توسط مطربان عاشق نواخته می شود:

مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالَم از نالهٔ عُشّاق مبادا خالی

که خوش‌آهنگ و فرح‌بخش هوایی دارد

عشق نفاق و تزویر را زائل می کند و از انسان وجودی صاف و بی ریا می سازد:

ساقیا جامِ دَمادَم ده که در سِیرِ طریق

هر که عاشق‌وَش نیامد، در نفاق افتاده بود

به همین دلیل است که حافظ بندگی عشق را عین آزادی و آزادگی و بی تعلقی و رهایی و رستگاری نهایی می داند:

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم

بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

26 دی 1403

پیر حافظ

پیر حافظ

محمدامین مروتی

در تذکره ها وجود پیری که حافظ دست ارادت به او داده باشد، ثابت نشده. چنان که جامی هم در "نفحات الانس" این نکته را مورد تایید قرار می دهد.

حافظ با تصوف خانقاهی و پیر و مرشد سر سازگاری ندارد و"پیر مغان" هم شخصیتی مثالی و فرضی است که حافظ درمقام تحدّی و مشاکله در تقابلِ با تصوف خانقاهی، با الهام گرفتن از آیین مهر و مغان زرتشتی، برمی سازد تا بدیل و جایگزینی در برابر "پیران جاهل و شیخان گمراهی" که نشانی از عشق و مستی ندارند- بنهد.

اما رسیدن حافظ به این موضع، مراحلی دارد.

حافظ در بدو طریق، باور دارد که که بدون پیر نمی توان به مقصد رسید:

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

و:

به کویِ عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

و به دنبال پیری می گردد تا دلالتش کند:

کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر

که ما به دوست نبردیم ره به هیچ طریق

و:

دل که آیینهٔ شاهی‌ست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

اما در میان خانقاه و صومعه، چنین پیری را که خدا را بشناسد، نمی یابد:

سـر زِ حسرت به در ميکده ها بَر کــردم

چون شناسایِ تـو در صومــعه يک پير نبود

و پس از نیافتن مراد دلخواه، از خضر مدد می طلبد که به نظر متصوفه، پیر کسانی است که پیر معینی پیدا نکرده اند و دست ارادت به کسی نداده اند:

تو دستگیر شو ای خضرِ پی خجسته که من

پیاده می‌روم و هَمرَهان سوارانند

و پس از آن است که "پیر مغان" را بر می سازد و مرید او می شود و از آن پس در معانی بر روی او گشوده می شود:

آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد

کز ساکنانِ درگهِ پیرِ مغان شدم

پیر مغان کسی است که وعدۀ دروغ نمی دهد:

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

نظر به عیب نمی کند و از روی کرم و بخشش به اعمال سالک می نگرد:

نیکیِ پیرِ مغان بین که چو ما بدمستان

هر چه کردیم به چشمِ کَرَمَش زیبا بود

مثل شیخان خانقاهی، زر و زور و دسته و بسته ندارد. خدایش هم مثل خودش بخشنده و مهربان است:

پیر دُردی‌کَش ما گرچه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

ذهن سالک را روشن می کند و جهت سوء استفاده، او را در جهل نگه نمی دارد:

بنده پیر مغانم که زِ جهلم برهانَد

پیر ما هر چه کند، عین عنایت باشد

و اولین حرفش این است که با بدجنسان معاشرت نکنید:

نَخست موعظهٔ پیرِ می فروش این حرف است

که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید

پیر مغان نامی دیگر برای "می" و "ساقی" هم هست و حافظ می گوید من مرید جام می ام و شیخ جام هم ساقی است:

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده، بندگی برسان شیخ جام را

"پیر گلرنگ" هم -برغم ادعای کسانی که می خواهند از آن، شیخ و پیری حقیقی برای حافظ بسازند- همان می قرمز است که حال انسان را خوب می کند و اجازۀ خبث و درگیری با خرقه پوشان ریاکار را هم به انسان نمی دهد:

پیرِ گلرنگِ من اندر حقِ اَزْرَق‌پوشان

رخصتِ خُبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

به زبان روانکاوی می توان گفت که مستی، نفسانیت یا همان ایگوی انسان را تضعیف می کند تا مستعد مهربانی و فهم شود:

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل

گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خِرقه، نه آیینِ مذهب است

گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند

یعنی در دین رسمی نمی توان خرقه پوشد و شراب هم خورد. ولی در آیین پیر مغان جمع کردن ناسازه ها، میسر است.

حافظ در پاسخ کسانی که پیر مغان را کافر و خارج از مذهب می دانند، می گوید خدا رازش را در دل همه آدمیان نهاده تا عنایتش با چه کسی باشد:

گر پیر مغان مرشدِ من شد چه تفاوت

در هیچ سری نیست که سِرّی ز خدا نیست

و:

در خراباتِ مُغان نورِ خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

30 دی 1403

حافظ، نیچۀ فرهنگ ایرانی

حافظ، نیچۀ فرهنگ ایرانی

محمدامین مروتی

حافظ متفکری شاعر است. حتی وجهه فکری او بر وجهه شاعری اش تقدم دارد. وی صاحب جهان بینی و اندیشه ای است که می توان آن را عصارۀ فرهنگ ایرانی برشمرد. "قبول خاطر و لطف سخن" حافظ در میان ایرانیان به واسطۀ همین نمایندگی کردن از حافظۀ فرهنگی شان است. او این عصاره را در قالب شخصیتی دوست داشتنی و غیرآرمانی به نام "رند" مصور ساخته است و البته این بازسازی شخصیتی را بیش از هر کس مدیون خیام است که رند را به عنوان انسانی آزاده و عاقل تعریف می کرد:

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت، نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان که را بود زهرۀ این؟

چرا حافظ از چنین شخصیتی که سابقۀ خوبی در فرهنگ عامه و ادبی ندارد استفاده می کند؟ زیرا حافظ به فرهنگ و گفتمان مسلط به عصر خود معترض است. در غرب جریان هایی مثل هیپیسم، در اعتراض به فرهنگ مسلط شکل گرفتند و نوعی دهن کجی به آن محسوب می شدند. اما حافظ به جای دهن کجی می گوید "خلاف آمد عادت". خلاف آمد یعنی خرق عادت یا به زبان امروز، پارادکس. لذا شخصیت رند را برمی گیرد و ویژگی های یک انسان آزاده و متفکر و متعادل و ریاستیز و زهد ستیز به او می دهد و در نهایت عشق را نیز به خصال او می افزاید تا از ترکیب عشق و رندی، یک انسان زمینی متعادل و معتدل و خوشخو و در عین حال عاقل و زیرک بسازد:

عاشق و رند و نظربازم و می گویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

رند منتقد مناسک و مراسم و رسومات ظاهری و بی محتواست که اهل تصوف و اهل زهد بدان ریا می کنند. منتقد خرقه و مرقع و لباس شهرت و ریاست. عقل سلیم حافظ است که با همه مکاتب مسخ شده و بی محتوای زمانش در می افتد.

ریا و زهد دو عنصر و ویژگی اساسی هستند که حافظ به هیچوجه نمی تواند با آن ها کنار بیاید و معتقد است به انسانیت انسان لطمه می زنند و آن را ناقص می کنند.

این رند، به تعبیر خرمشاهی، کاملاً انسان است نه انسان کامل. یعنی می کوشد همه قوای انسانی خود را بالفعل کند.

زهد نمی ورزد، عقل سلیم به او می گوید از دنیا بهره خود را ببر. معشوق زمینی را گرامی بدار. خطاها و گناهان کوچک هم لازمۀ انسان بودن توست. از می خوردن تو قانون شرع بی ساز نمی شد و اگر نتوانی گناه کنی، "معنی لطف و بخش کردگار چیست؟" پس اگر کسی "به اندازه خورد نوشش باد". به علاوه، می علاوه بر عیب، هنر هم دارد.

می گویند نمی شود هم خدا را خواست و هم خرما را. هم دین و هم دنیا را. هم معشوق زمینی و هم معشوق آسمانی را. هم صنم و هم صمد را. هم عقل و هم عشق را. عقل سلیم حافظ می گوید چرا نتوان؟ "یار ما این دارد و آن هم":

ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد

کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید

و:

گفتم صَنم‌پَرست مشو با صَمَد نشین

گفتا به کویِ عشق هم این و هم آن کنند

عقل سلیم به ما می کوید چرا نتوان از دنیا بهره برد؟ چرا نتوان غذای خوشمزه و به قول آندره ژید، "مائده های زمینی" نوش جان کرد؟ چرا نتوان با نوشیدن، دمی از سختی ها آرمید؟ چرا باید خود را با ریاضت های مختلف تنبیه کرد؟ چرا نتوان از زیبایی های عالم – اعم از طبیعی و انسانی- محظوظ شد؟ تصوف جمال پرستانۀ فارس، از زیبایی جزئی به زیبایی کلی می رسد. دنیا را مزرعۀ آخرت می داند نه رقیب و هووی آن و حافظ از این مکتب نیز بهره مند شده است و نظربازی و جمال پرستی جزء لایتجزای اندیشۀ اوست.

در واقع شاهکار حافظ، "تقابل شکنی" بین دو قطبی های کاذبی از قبیل دین و دنیا و آسمان و زمین است که در کار پُست مدرن هایی از قبیل فوکو و دریدا برجسته شده است.

همه این ناسازه ها و دو قطبی ها برای یک ذهن خو کرده به عادت و القائات تاریخی و اجتماعی، پارادکسیکال به نظر می رسد ولی برای حافظ این تقابل ها ذهن ساخته و اعتباری و قراردادی است و جایی و پایی در واقعیت ندارد. هیچ منع عقلی ندارد که خدا را با خرما بخواهیم ولو اینکه این تلقین از فرط تکرار، به صورت ضرب المثل هم در آمده باشد. عقل سلیم حافظ از خود می پرسد چرا نتوان دین و دنیا را با هم داشت؟

پیش فرض تقابل معنا و ماده یا آسمان و زمین، چنان در دل و جان ما رسوخ کرده، که آن را بدیهی گرفته و حتی در ذهن حافظ شناسان معاصری چون دکتر استعلامی و خرمشاهی و دیگران چنان رسوب کرده که حافظ پژوهی شان را متاثر ساخته است.

به اين نقد روانشناسانة درخشان نیچه از زهد توجه كنيد:

" گمان مبريدكه من شما را به كشتن غرايزتان رهبـري مي كنم . من تنها شما را بـه معصوم نگه داشتن غـرايزتان مي خوانم . . . مـاده سگ شهوت ازكليه حركـات و سكنات مردمان پاكدامن و پرهيزكار سر به در مي آورد . . . كسي كه نمي توان عفيف باشد بهتراست از آن بپرهيزد مبادا روحش آلوده گردد." (چنين گفت زرتشت)

رویکرد دنیوی حافظ، عین رویکرد نیچه در نقد مسیحیت و کشیشان مسیحی است. از این رو می توان حافظ را نیچۀ ایرانی تلقی کرد که قرن ها قبل از نیچه می زیسته. رمز تعلق خاطر گوته و نیچه به حافظ نیز همین رویکردهای زاهذستیزانه و دنیاگرایانۀ اوست. حافظ مانند نیچه، به فراسوی نیک و بد می رود و ارزش های زمانۀ خود را واژگون و بازسازی می کند. ننگ و نام را با هم جمع می کند تا نیچه سان، ارزشهای رایج را واژگون و بازسازی نماید:

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

حتی شاید به تعبیر دینی، نوعی "مجدد راس ماته" مانند غزالی باشد که ساز شرع را که به دلیل افراط و تفریط، ناساز گشته و خارج می زند، به ساز می کند.

در عین حال رند می داند که حقیقت کاملاً روشن نیست و کسی به حکمت معمای وجود را نگشوده است و باید به جای جنگ هفتاد و دو ملتی و ره افسانه زدن، با دوست و دشمن، مروت و تساهل و مدارا پیشه کرد.

21 دی 1403

"رند" حافظ کیست؟

"رند" حافظ کیست؟

محمدامین مروتی

رندان اشخاصی بوده اند که مبادی آداب نبوده اند و تابع هیچ مکتب و مذهب معینی نبوده اند و در عین حال بدنامان و اوباش و به قول امروزی ها لمپن های جامعه بوده اند.

حافظ این صفت مبادی آداب نبودن شان را می پسندد و برمی کشد. پیش از او خیام رند را به عنوان کسی که در هیچ مکتبی نمی گنجد تعریف کرده بود:

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره این

حافظ از همین تعریف خیام استفاده می کند و رندی را که به آداب و رسوم اهمیت نمی دهد و خارق عادات و عبادت و آداب است به عنوان انسان ایدئال خود برمی گزیند. این رند به همان روشی عمل می کند که حافظ دوست دارد: "خلاف آمد عادت" و خلاف جریان آب شنا کردن. زیرا جریان و گفتمان غالب، به تزویر و ریا آلوده شده است:

در خلاف آمد عادت بطلب کام، که من،

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

انسانی که ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است و جنگ هفتاد و دو ملت را عذر می نهد:

جنگِ هفتاد و دو ملّت همه را عُذر بِنِه

چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند

و:

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این

کاری که خیام و حافظ با رند می کنند همان کاری است که بعضی از صوفیان با ابلیس می کنند و او را به عنوان صیرفی و سگ درگاه خداوند بر می کشند. یا همان کاری که جوانان و نسل جدید در هیئت هیپی گری با ارزش های نسل های پیشین می کردند.

27 دی 1403

تقابل شکنی های حافظ

تقابل شکنی های حافظ

محمدامین مروتی

تقابل شکنی های حافظ سه ضلع اصلی دارد:

بین دین و دنیا، بین عشق زمینی و آسمانی، بین می انگوری و عرفانی.

در هر سه مورد حافظ دلایل نقلی و عقلی خود را دارد.

تقابل شکنی بین دین و دنیا چندان دشوار نیست زیرا اسلام منتقد رهبانیت بوده و بر استفاده از نعمت های دنیوی تاکید اکید داشته:

وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا: و لیکن بهره‌ات را هم از دنیا فراموش مکن (قصص/77)

غریزه ستیزی و نفس کشی، روندی افراطی و واکنشی به دنیاپرستی بوده است. لذا حافظ تنها به زهد ریایی نمی تازد بلکه به زهد غیرریایی هم معترض است که جهات زمینی بشر را نادیده می گیرد.

تقابل شکنی بین معشوق خاکی و افلاکی هم از طرفی مستند به فراموش نکردن نصیب و بهره از دنیا در آیۀ فوق است و از طرفی توسط تصوف عشق، مستدل شده است. اینکه عشق زمینی، پل و قنطره برای عشق الهی است:

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است (مولوی)

اما حافظ از مولانا فراتر می رود و اصالت واولویت را به عشق زمینی می دهد و می گوید اگر بدون درک و تجربۀ عشق زمینی از عشق الهی هم درکی نخواهی داشت و حتی به بهشت راهی ندارد:

ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد

کسی که زنخدان شاهدی نگزید

تقابل شکنی سوم بین می انگوری و عرفانی دشوارتر از دو مورد دیگر به نظر می رسد و عمدۀ مناقشه مفسران حافظ در همین جاست.

حافظ در این جا هم اولاً به این آیه استناد می کند که در قرآن ضمن تاکید بر گناه بودن شرب خمر، منافعی هم برای آن ذکر شده:

قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا: گو: در این دو کار گناه بزرگی است و سودهایی برای مردم، ولی زیان گناه آن دو بیش از منفعت آنهاست(بقره/219)

عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ثانیاً اگر انسان گناه نکند، انسان نیست. گناه جزئی از سرشت بشر است و اگر نتواند گناه کند، اختیار ندارد و اگر اختیار نداشته باشد، بشر نیست:

دركــارگــاه هستي از كفــر ناگزير است،

آتش كه را بســوزد،گر بولهب نباشد؟

خمير وجود بشر را با گناه سرشته اند وگرنه به جاي انسان جايز الخطا، فرشته داشتيم كه اختياري براي گناه كردن نداشت:

جايي كه برق عصيان بر آدمِ صفي زد

مــا را چگونـه زيبد دعوي بي گناهي؟

ثالثاً گناه داریم تا گناه. گناه کبیره داریم و گناه صغیره. به نظر حافظ – خاصه در زمانۀ او که روزگار رونق زهد و ریا بود- ریاکاری و تظاهر به دینداری و مردم آزاری و خودپرستی به مراتب گناهی بزرگتر از نوشیدن می است. زیرا اولی به دیگران زیان می رساند و حق الناس را زیر پا می نهد و دومی به ضرر خود فرد است و فقط حق الله را نفی می کند و حق الناس بر حق الله اولویت دارد:

باده نوشي كــه در او روي و ريــايي نبود

بهتر از زهد فروشي كه در او روي و رياست

و:

حافظا مي خور ورندي كن خوش باش ولي

دام تــزوير مكن چــون دگــران قرآن را

و:

تــرسم كـه صــرفه اي نبـرد روز بازخواست،

نــان حــلال شيـخ، زِ آب حــرام مـــا

و:

رندی حافظ نه گناهی است صعب

با کرم پـــادشــه عيــب پــوش

و:

مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن

كه در شريعت ما غير ازين گناهي نيست

و:

به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست

زحمتی می‌کشم از مردمِ نادان که مپرس

مهمتر از همه گناهانی است که خیری هم برای دیگران دارند:

اگر شراب خوری جُرعه‌ای فَشان بر خاک

از آن گناه که نَفعی رسد به غیر چه باک

در واقع این خودخواهی و غرور است که ام اخبائث است:

تا فضل و عقل بینی، بی معرفت نشینی

یک نکته ات بگویم: خود را مبین که رَستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

رابعاً اگر انسان گناه نکند، اسم غفور و بخشندۀ خداوند معطل می ماند و خدا هم خدا نیست:

مي خور با بانگ چنگ و مخور غصه، وركسي

گويــد تــو را که بــاده مخور، گــو: "هوالغفور"

و:

نصيب ماست بهشت اي خداشناس بـرو

كـه مستحق كــرامت ،گنــاهكـاراننــد

و:

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست؟

و مهمتر همه اینکه رحمت خداوند سابق بر غضب اوست:

لطف خـــدا، بيشتــر ازجــرم مــاست

نكتة ســربستـه چـه دانـي؟ خمـــوش

و:

پيــر دردي كش ما، گرچه ندارد زر و زور

خوش عطا بخش و خطا پوش خدايي دارد

و به پشتوانه اين رحمت عام است كه حافظ به جنگ زهد مي‌رود:

بيا كه دوش به مستي، سروش عالم غيب

نـويـد داد كه عـام است فيض رحـمت او

24 دی 1403

زمانۀ تلخ و تار حافظ

زمانۀ تلخ و تار حافظ

محمدامین مروتی

روزگار حافظ مابین فتنه مغول و تاراج تیمور لنگ، سپری شده و یکی از بدترین زمان هایی بوده که بر این خاک می گذشته است و هنر حافظ در این است که نه تنها مشعل فرهنگ و روشنایی را در این زمانه دشوار روشن نگه داشته است، بلکه آن را به کمال خود رسانده است. این اوضاع به خوبی در اشعار او نمایانده شده است. دوستی و محبت از میانه غایب است، ریا و تزویر همه گیر است. کسی برای اصلاح امور به میدان نمی آید و حتی بلبلان بر گلان نغمۀ عاشقانه سر نمی دهند:

یاری اندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟

دوستی کِی آخر آمد؟ دوست‌دار‌ان را چه شد؟

شهرِ یاران بود و خاکِ مهر‌بانان این دیار

مهربانی کِی سر آمد؟ شهریار‌ان را چه شد؟

گویِ توفیق و کرامت، در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید، سوار‌ان را چه شد؟

صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟

حتی مدعیان طریقت بر در ارباب بی مروت دنیا نشسته اند و مانند مگسان به اندک شَکَری راضی شده اند:

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند،

شاه‌بازانِ طریقت، به مقامِ مگسی؟

مدعیان وعظ و زهد، با حکومت و شحنه هایش ساخته اند و بدان می بالند و حافظ بدین می بالد که به جای عوامل حکومتی، خدا در دل او منزل دارد:

واعظِ شَحنه‌شناس این عظمت گو مفروش

زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است

و:

واعظ شهر چو مهر مَلِک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

انسانِ زیرکی بسیار رندانه، این اوضاع را برای حافظ، چنین توصیف می کند:

زیرکی را گفتم: «این احوال بین»، خندید و گفت:

«صعب‌روزی، بوالعجب‌کاری، پریشان‌عالمی»

عجبا و حیرتا که شیاطین زشت به جلوه گری و ناز مشغول اند و زیبارویان در پرده اند. نظام ارزش ها واژگون شده است:

پری نهفته رخ و دیو در کرشمهٔ حُسن

بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست

اهل هنر، کشتی شکستگانند و غرق در بحر وارونه ای که چرخِ فلک، نام دارد و سرنوشت آدمیان را رقم می زند. طبیعتاً تقدیری را همکه فلکی وارونه مقدر کند، وارونه و واژگونه است:

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم

نادانان زمام امور را به دست گرفته اند و اهل دانش کناره گرفته اند:

فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد

تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

حافظ به طنز می گوید حالا که چنین است، بگذار با نوشیدن می دانش خود را زائل سازم، بلکه از دست این فلک کجمدار جان به در برم:

دفترِ دانش ما جمله بشویید به مِی

که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود

اما شاعر امیدش را در این شب تیره، از دست نمی دهد و از خداوند طلب مدد می کند تا چراغ معرفتی روشن شود:

درون‌ها تیره شد باشد که از غیب

چراغی برکند خلوت‌نشینی

و می داند که به اقتضای عدل الهی، ظالم راه به منزل نمی برد:

دور فلکی یک سره بر مَنهج عدل است

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

پس چنین می سراید:

رسید مژده که ایّامِ غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

ز مهربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ

که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند

و:

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور

و:

از کران تا به کران، لشکر ظُلم است ولی

از اَزَل تا به اَبَد، فرصتِ درویشان است

26 دی 1403

معرفی کتاب "حافظ اندیشه"

معرفی کتاب "حافظ اندیشه"

محمدامین مروتی

"حافظ اندیشه" کاری است از دکتر مصطفی رحیمی که توسط نشر نور در 1371 به چاپ رسیده است.

این کتاب یکی از مهمترین دیدگاه ها و سرفصل و نقطه عطفی در باره اندیشۀ حافظ را مطرح می کند که تنها از ذهن وقاد و نقاد و دقیق و نکته بین دکتر رحیمی برمی آید و متاسفانه علیرغم گذشت 32 سال از انتشارش، و مورد بی مهری یا بی توجهی و غفلت حافظ پژوهان قرار گرفته است.

رحیمی در این کتاب کوشیده است ناسازه های شعر حافظ را همساز کند. به گفته خودش، او برای این کار به جای منطق ارسطویی، از منطق دیالکتیکی بهره می گیرد تا بین می و معشوق زمینی و عرفانی، رندی و پارسایی و مستی و مستوری، موی و میان و "آن"(جمال و کمال)، عقل و عشق جمع کند:

روان را با خِرَد دَرهم سِرِشتم

وَز آن تخمی، که حاصل بود، کِشتم

حافظ به شیوۀ "خلاف آمد عادت" عمل می کند.

هگل بین تز و آنتی تز، تضاد می دید و می خواست آن دو را در سنتز سومی منحل کند، اما حافظ به عکس تفاوت تز و انتی تز را به رسمیت می شناسد و به جای تضاد، تفاوت می بیند و این تفاوت نیز باعث نمی شود که آن دو در کنار هم ننشینند. می توان عشق زمینی و آسمانی را در کنار هم نشاند. زیرا این دو مکمل و متمم یکدیگرند.

رحیمی می گوید حافظ، مولوی و خیام را ترکیب می کند و در کنار هم می نشاند. مولانا نماینده بخش متعالی ماست و عنصری بخش غیرمتعالی مان. اما حافظ نمایندۀ تمامیت وجود ماست و عاشق "این هر دو ضد" است که یادآور تفکر یونگی هم هست. مولانا شدن سخت و حافظ شدن آسان تر است. مولوی مخاطب خاص و محدود و حافظ عام و همگانی دارد.

اگر مولوی، چراغ به دست دنبال انسان کامل گشت و نیافت، حافظ به دنبال انسانی طبیعی است که همه ابعاد و ساحت های وجودیش را بپذیرد و کاملاً انسان باشد و به خصوص با غریزه در نیفتد.

او شاعر است و برخلاف فیلسوف، قصدش حل ناسازه ها نیست، بلکه همساز کردن آن ها در یک ارکستر و سمفونی چندصدایی است که هر بیتش به مثابۀ سازی جداگانه، صدای خود را دارد و همه این سازها علیرغم تفاوت هایشان، مکمل و متمم یکدیگرند و این بزرگترین سازندگی و شاهکار حافظ است. حافظ شعر و فلسفه را هم با هم آشتی می دهد. شعر چندصدایی است و می تواند زیاده روی فلسفه را چاره کند.

حافظ (مانند نیچه) از تن انسان و از زمین و نعمت هایش در مقابل روح و آسمان، اعادۀ حیثیت می کند تا روح و تن را با هم آشتی دهد و ارزش ها را باز آفرینی نماید. مثلاً مستی و مستوری را با هم می خواهد:

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتواند

در حالی که سعدی می گوید:

تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی

میسرت نشود، مست باش یا مستور

همینطور در مذهب پیر مغان شراب و خرقه با هم قابل جمعند:

گفتم شراب و خرقه، ز آیین مذهب است

گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

غم و شادی هم در تقابل با هم نیستند:

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

ما به امید غمت، خاطر شادی طلبیم

غم عشق عین شادی است و کسی که غم عشق در دل دارد یا به این غم امید دارد، خاطر شادی دارد.

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟

گفتم ای خواجۀ عاقل هنری بهتر از این؟

هم شادی و هم غم عاشقانه را مغتنم می داند و آن ها را با هم جمع می کند:

بلبلی برگِ گُلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هایِ زار داشت

گفتمش در عین وصل‌، این ناله و فریاد چیست؟

گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت

ننگ و نام را با هم جمع می کند تا نیچه سان، ارزش های رایج را واژگون و بازسازی نماید:

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

حافظ از طنز هم برای همساز کردن ناسازها استفاده می کند. در شعر او شیشۀ می، توبۀ محکمتر از سنگ را هم می شکند:

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببین که جام زجاجی، چه طرفه اش بشکست

به دست باده فروش توبه می کند:

کرده ام توبه به دست صنمی باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

عذرش بدتر از گناه است:

زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم

نذر کردم که هم از راه، به میخانه روم

رشتۀ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

از خدا می خواهد در میخانه ها باز شود:

در میخانه بسته اند اگر

افتتح، یا مفتح الابواب

همه این ناسازه ها و دو قطبی ها برای یک ذهن خو کرده به عادت و القائات تاریخی و اجتماعی، پارادکسیکال به نظر می رسد ولی برای حافظ این تقابل ها ذهن ساخته و اعتباری و قراردادی است و جایی و پایی در واقعیت ندارد. هیچ منع عقلی ندارد که خدا را با خرما بخواهیم ولو اینکه این تلقین از فرط تکرار، به صورت ضرب المثل هم در آمده باشد.

پیش فرض تقابل معنا و ماده یا آسمان و زمین، چنان در دل و جان ما رسوخ کرده، که آن را بدیهی گرفته و حتی در ذهن حافظ شناسان معاصری چون دکتر استعلامی و خرمشاهی و دیگران چنان رسوب کرده که حافظ پژوهی شان را متاثر ساخته است.

حافظ از "ایهام" نیز به عنوان آرایه ای در تعمیق و گسترش، ایدۀ چندصدایی استفاده می کند و این کار را با ساختن کلمات چندوجهی انجام می دهد.

دکتر رحیمی می گوید تصوف اولیه در تقابل با دنیاداری بنی امیه و بنی عباس، به نفی غریزه رسید و این انحرافی در تصوف زهد بود که با مولانا قدری تصحیح شد و حافظ با ایده زهدستیزی، بدان رفعت و مقام خاصی داد. پیش از حافظ کمابیش بعد زمینی و خاکی بشر مورد غفلت قرار گرفته بود و حافظ این تعادل بین جسم و روح را دوباره برقرار کرد. لذا حافظ از اینکه "شرمسار کیسه" است و "شاهدان در جلوه اند"، گلایه مند است:

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام

بار عشق و مفلسی صعب است و می باید کشید

اگر نابود کردن نفس و غریزه هدف متصوفه پیشین بوده، حافظ اما مهار نفس و برگذشتن از آن را در نظر دارد نه نفی و نابودی اش را. مولانا غالباً از استعاره محو شدن سایه در نور استفاده می کند که به معنی فناست ولی حافظ از پیوستن ذره به مهر و قطره به دریا سخن می گوید. یعنی صحبت از پیوستن است نه محو شدن. سودای نابودی نفس و غریزه، سر از ریا در خواهد آورد.

دکتر رحیمی می گوید نفی غریزه به شکست سیستم های فکری از قبیل کمونیسم و آنارشیسم هم انجامیده است.

سودای کمونیسم نفی انگیزۀ سودطلبی در بشر بود اما نابودی این غریزه ناممکن است. کسی گفته بود که اگر بازار سیاه نبود، نیمی از مردم شوروی از گرسنگی می مردند. چون راه سودطلبی مشروع را بستند بازار سیاه نامشروع پیروز شد. کمونیسم سودای زوال دولت هم داشت ولی به برقراری بدترین سیستم دولتی انجامید. آنارشیسم هم سودای بی دولتی داشت ولی کارش به تروریسم ختم شد.

دوبچکِ یوگسلاو، قهرمان پراگ و واضع نظریه "سوسیالیسم با چهره انسانی" بود. اما واتسلاو هاول چکسلاو، ایدۀ خود را "سرمایه داری با چهره انسانی" معرفی می کرد. حتی "آفاناسیف" روس، سوسیالیسم را به معنای "اخلاقی کردن سرمایه داری" می فهمید. برتراند راسل هم به جای نابودی و زوال دولت از "مهار دولت" توسط افکار عمومی و مطبوعات حمایت می کرد.

26 دی 1403

https://nashrenow.com/wp-content/uploads/2022/01/حافظ-اندیشه1.jpg

قطعه ای از غزل شمارهٔ ۱۹۱۴(مرا چون نی درآوردی به ناله)

قطعه ای از غزل شمارهٔ ۱۹۱۴(مرا چون نی درآوردی به ناله)

مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

محمدامین مروتی

در این غزل مولانا خود را به دف و نی و چنگ تشبیه می کند که آوازش خوششان حاصل زخمه و ضربه هایی است که می خورند.

مرا چون نی درآوردی به ناله

چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

می گوید ای نوازنده(شمس یا خدا) ناله و نوای من همه از توست.

اگر چه می زنی سیلیم چون دف

که آوازی خوشی داری صدا کن

چو دف تسلیم کردم روی خود را

بزن سیلی و رویم را قفا کن

گویی چون دف به صورتم سیلی می زنی و رویم را برمی گردانی. من هم تسلیم توام که سیلی ام زنی.

همی‌زاید ز دف و کف یک آواز

اگر یک نیست از همشان جدا کن

این صدا هم از دف است هم از کف. هم از صورت من و هم از دست تو که قابل جدا کردن نیستند.

شدی ای نی، شکر ز افسون آن لب

ز لب ای نیشکر رو شُکرها کن

ای نی تو هم از دمیدن آن لب شیرین، مثل شکر شیرین شده ای و لازم است با آوای خود، شکرگزار این شیرینی باشی.

نه شُکر است این نوای خوش که داری؟

نوای شکرین داری ادا کن

البته خود این نوای خوشت عین شکرگزاری است که ادایش می کنی.

3 بهمن 1403

قطعه ای از غزل شمارهٔ ۲۸۰۷(خون چو می‌جوشد)

قطعه ای از غزل شمارهٔ ۲۸۰۷(خون چو می‌جوشد)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

محمدامین مروتی

این غزل یکی از طولانی ترین غزل های دیوان شمس و مشتمل بر 42 بیت است. قطعه ای از غزل بر موضوع مهمی اشاره دارد و آن نحوۀ شعر گفتن مولانا و موضوعیت آن برای اوست. مولانا می گوید هدف من شعر گفتن نیست. خونم می جوشد و این خون جوشیده در کلام من رنگ آمیزی می شود و این جوشش و این طرز بیان همه از برکت عشق به شمس الدین تبریزی و فراق اوست که برای من روی داده و حاصل گردیده است:

نام مخدومی شمس الدین همی‌گو، هر دمی

تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی

مولانا به خود می گوید اگر می خواهی شعرت رونق بگیرد همیشه یادت باشد که مخدوم و مراد تو شمس است.

خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر بهر آنک

دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی

جنس شعرم از خون است نه از کلمات. زیرا به واسطۀ فراق او، خون دلم، از چشمم سرریز می کند.

خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم

تا نه خون آلود گردد جامه، خون آلاییی

من جوشش خون را به صورت کلمات نقاشی می کنم تا جامه ام خون آلود نشود. یعنی اگر شعر نگویم این خون نه به صورت کلمات بلکه به شکل خود خون، فرو می ریزد و جسمم و جامه ام خون آلود می شود. این سخن به نحوی تایید تئوری کاتارسیس ارسطو و فروید هم هست که هنر تصعید و والایش، رنج و شادی است.

من چو جانداری بدم، در خدمت آن پادشاه

اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی

وقتی در خدمت شمس بودن احساس وجود و حیات می کردم. جانی و روحی داشتم. اکنون در فراقش دارم جان می کنم و می فرسایم.

نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود

گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی

اگر کسی یک لحظه تو را ببیند، نفسانیت و شیطان وجودش، از او می گریزند.

ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر

گر ز تبریزم کنی خاکِ کفش، بخشاییی

مولانا از باد صبا می خواهد که خاک کفش شمس را از تبریز برای او به ارمغان آورد تا بر چشم و سر خود بکشد.

28 دی 1403

بخشی از غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ (نمی‌دانم نمی‌دانم)

بخشی از غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ (نمی‌دانم نمی‌دانم)

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

محمدامین مروتی

در این غزل 30 بیتی، مولانا از مقام حیرت سخن می گوید. مقامی که عاشق چنان حیران معشوق است که از دیگر چیزها خبر ندارد.

من این ایوان نُه تو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

من این نقاش جادو، را نمی‌دانم نمی‌دانم

مولانا می گوید چنان حیرانم که از افلاک نه گانه و خلقت رنگارنگ عالم بی خبرم.

مرا جان طرب پیشه‌ست، که بی‌مطرب نیارامد

من این جان طرب جو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

و نمی دانم چرا تمام وجودم در سماع و رقص و شادی است.

مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده

که این سیلاب و این جو، را نمی‌دانم نمی‌دانم

گویی سیلاب مرا در جویی انداخته و نمی دانم کجایم و کجا می روم.

چو طفلی گم شدستم، من میان کوی و بازاری

که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مثل بچه ای که در بازار گم شده، راه خانه ام را گم کرده ام و نمی دانم در کجا هستم.

مرا گوید یکی مشفق، بدت گویند بدگویان

نکوگو را و بدگو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

اگر کسی از من به خوبی یا بدی یاد کند، برایم فرقی نمی کند.

جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد

که من جز میر مهرو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

همه عالم اگر به من پشت کند برای من مهم نیست اگر معشوق به رویم بخندد.

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی

که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مقام حیرت قابل وصف و بیان نیست و جای این نیست که چه گفته شد و چه گفت و چه می گویند.

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید

که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دردی دارم و درمانی که جالینوس حکیم نیز از آن بی خبر است و آن درد عشق است.

جایی دیگر می گوید:

تا دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او:

دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون از قاعده است.

چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم

چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکانِ حیران کن

کز آن حیرت هلا، او را نمی‌دانم نمی‌دانم

در زمان مولانا، قونیه تحت محاصره هلاکوی مغول قرار گرفت ولی از تصرف شهر منصرف شد. مولانا می گوید چنان در عالم زیبایی و زیبارویان غرقم، که خبر از عالم سیاست ندارم و هلاکو هم از این زیبارویان دنیای معنا بی خبر است. به هلاکو هم بگویید که من هم از فرط حیرانی از او بی خبرم.

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من

که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

در مقطع غزل می گوید ای شمس تبریزی بیا که با بودن تو جواهرات عالم برایم بی ارزش اند.

3 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۵۰ (تلخی نکند شیرین‌ذقنم)

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۵۰ (تلخی نکند شیرین‌ذقنم)

مستفعلتن مستفعلتن

محمدامین مروتی

از معدود شعرهای مولاناست که به عشق زمینی و عشق بازی را توصیف می کند. عرفا بعضاً از تجارب عاشقانه و زمینی خود و اتصال و ارتباط آن با حال و هواهای معنوی سخن گفته اند.

تلخی نکند شیرین‌ذقنم

خالی نکند از مَی دهنم

سخن از محبوب شیرین دهانی است که شاعر را می بوسد و او از این بوسه مست می شود.

عریان کندم هر صبحدمی

گوید که بیا، من جامه کنم

هر صبح عریانم می کند و خودش هم عریان می شود تا به هم بیامیزیم.

در خانه جهد، مهلت ندهد

او بس نکُنَد، پس من چه کنم

معشوق شاعر، شور و اشتیاق و بی صبری از خود نشان می دهد.

از ساغر او، گیج است سرم

از دیدن او جان است تنم

مرا مست کرده و از دیدنش، تنم به جان تبدیل شده. یعنی حالی خوش و معنوی یافته ام.

تنگ است بر او، هر هفت فلک

چون می‌رود او در پیرهنم

چنان مشتاقانه با من درمی آمیزد،گویی در هفت آسمان نمی گنجد.

از زهره ی او من شیردلم

در عربده‌اش، شیرین سخنم

از دل و جرئتش من شجاع می شوم و از عربدۀ شادمانه اش، سخن من هم شیرین و شنیدنی می شود.

می‌گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت، چونت نزنم

معشوق می گفت تو ساختۀ منی و مال منی و اگر دلم بخواهد می توانم تو را هم بزنم. منظور این است که عشق، فاصلۀ عاشق و معشوق و دوئیت ایشان را از میان برمی دارد.

من چنگ توام، بر هر رگ من

تو زخمه زنی، من تن تننم

شاعر هم ضمن تصدیق ادعای معشوق می گوید هر چه می کنی بکن. من سازی هستم در دستان تو. زخمه و زخمم بزن تا به آواز درآیم.

تن تنن، وزن اجزای آواز یا ارکان عروضی شعر بر حسب اتانین عروضی هست. مثلاً تننن تن معادل فعلاتن هست.

حاصل، تو ز من دل برنکنی

دل نیست مرا، من خود چه کنم

حلاصه تو از من دل برنمی داری و من هم دلم را از دست داده و به تو داده ام و کاری از دستم برنمی آید.

26 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۸۲ (تا باد چنین بادا)

شرح غزل شمارهٔ ۸۲ (تا باد چنین بادا)

مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

محمدامین مروتی

به نظر می رسد که این غزل به مناسبت بازگشت شمس پس از فرار نخستین سروده شده باشد. حال مولانا بسیار خوب است و با تاکید "تا باد چنین بادا"، آرزوی تداوم آن را دارد مبادا شمس دوباره از کوی او بگریزد. ضمناً استقبالی است از غزل سنایی با این مطلع: "معشوق به سامان شد تا باد چنین باد"

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

می گوید معشوق من به سامان یعنی به خانه برگشت و ایمانش را کامل کرد. ای کاش همچنان چنین باشد. کار برد صیغۀ مونث(معشوقه) برای شمس، جای اشکال دارد.

ملکی که پریشان شد، از شومی شیطان شد

باز آنِ سلیمان شد تا باد چنین بادا

گویی دیوی که مدتی محدود انگشتری سلیمان را به دست کرده بود، انگشتر را از دست داده و حکومت به سلیمان بازگشته است. یعنی جدایی شمس، کار دیوصفتان بوده است.

یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی

غمخواره ی یاران شد تا باد چنین بادا

یاری که از ما قهر کرده و رخ نهان داشته بود، دوباره غمخوار ما شده است.

هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی

نک سردهِ مهمان شد تا باد چنین بادا

تا کنون با خودش نرد عشق و مستی می باخت. حالا به مهمان هایش سر می زند و با آنان می نوشد و عیش می کند.

زان طلعت شاهانه، زان مشعله‌ی خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

تو گویی از نور رویش، خانه مان وسعت گرفته است.

زان خشم دروغینش، زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

خشمش هم نوعی ناز و کرشمه شیرین است و کام ما را شیرین می کند.

شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا

گویی شب فراق جایش را به روز وصال داده است.

از دولت محزونان، وز همت مجنونان

آن سلسله، جنبان شد تا باد چنین بادا

از برکت آه غمگینان و همت عاشقان، سلسلۀ موی دوست نمایان شد و جنبید و به سمت ما آمد یا زنجیر حزن از هم گسست.

عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا

این بیت اشاره صریحی به بازگشت شمس دارد و مولانا از آن به "عید" و "عیدانه" تعبیر می کند.

ای مطرب صاحب‌دل، در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد، تا باد چنین بادا

نزد اهالی موسیقی، زیر در مقابلِ بم، صدای نازک و باریک است. مولانا می گوید ای مطرب عاشق صدایت را بلند کن که با برگشتن شمس، ساز سیاره زهره هم موزون و میزان شده است.

درویش، فریدون شد، هم‌کیسه‌ی قارون شد

همکاسه‌ی سلطان شد، تا باد چنین بادا

من فقیر، به ثروت رسیده و همنشین سلطان شده ام.

آن بادِ هوا را بین، ز افسونِ لبِ شیرین

با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا

نفس مطرب، که بادی بیش نبود، به برکت لب شیرینش، به افغانی پر شور، تبدیل شد.

فرعون بدان سختی، با آن همه بدبختی

نک موسیِ عمران شد، تا باد چنین بادا

این بازگشت مبارک، حتی فرعون بدبخت و شقی را به موسی تبدیل می کند.

آن گرگ بدان زشتی، با جهل و فرامُشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

حتی گرگ زشت و نادان و فراموشکار، را به یوسف زیبا تبدیل می کند.

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز، خراسان شد، تا باد چنین بادا

ای شمس! از برکت مصاحبت تو، تبریز برای من مانند زادگاه و سرزمین مادری ام شده است.

از اسلم شیطانی ، شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد، تا باد چنین بادا

تو هم مانند پیامبر شیطان نفس را تسلیم ساختی.

آن ماه چو تابان شد، کَونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد، تا باد چنین بادا

از نور رویش، هر دو عالم خرم شد و اشخاص به جان تبدیل شدند.

بر روح برافزودی، تا بود چنین بودی

فرّ تو فروزان شد، تا باد چنین بادا

همیشه روح را افزون می کنی و بر نور خودت هم می درخشد. ای کاش همیشه چنین بماند.

قهرش همه رحمت شد، زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد، تا باد چنین بادا

با بازگشت او، قهر و زهرش به آشتی و شیرینی تبدیل شد و از ابر وجودش شکر می بارد.

از کاخ چه رنگستش، وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد، تا باد چنین بادا

قربانی شدن گاو نفس اتفاق افتاد. شاخ این گاو مانع قربانی شدنش نشد. معنای "از کاخ چه رنگستش"، مبهم است. شاید منظور اهمیت ندادن به بزرگی و شکوه گاو نفس باشد.

ارضی چو سمایی شد، مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد، تا باد چنین بادا

تمام اتفاقی که افتاد در یک جمله این است که منِ سنایی، که خاکی بودم، آسمانی شدم و به مقصود رسیدم. آسمان به کلی جای ارض نشست.

خاموش که سرمستم، بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد، تا باد چنین بادا

مولانا در مقطع این غزل طولانی می گوید چنان سرمستم که دیگر نمی توان چیزی بگویم. فکرم کار نمی کند و چه خوب است که چنین است. کاش چنین هم بماند.

24 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۷۵۹ (دل من رای تو دارد)

شرح غزل شمارهٔ ۷۵۹ (دل من رای تو دارد)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)

محمدامین مروتی

این غزل هم در فراق و هوای دیدار شمس سروده شده است.

دل من رای تو دارد، سر سودای تو دارد

رخ فرسوده زردم، غم صفرای تو دارد

دلم هوایت را کرده و دیوانه توست. اگر رویم زرد است به خاطر غم توست.هم سودا دارد و هم صفرا. صفرا و سودا از مزاج های چهارگانه اند.

سر من مست جمالت، دل من دام خیالت

گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

سرمست زیبایی توام. خیالت همیشه با در دل من است و گوهر اشکم را نثار کف دریای وجودت می کند. منظور مولانا این است که گوهر من به فدای کف تو. در حالی که ارزش دریا به گوهر است نه کف آن.

ز تو هر هدیه که بردم، به خیال تو سپردم

که خیال شکرینت، فر و سیمای تو دارد

هرچه از تو گرفتم به خیالت پس دادم، زیرا که خیالت هم به زیباییِ خودت است.

غلطم گرچه خیالت، به خیالات نماند

همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

اشتباه گفتم. خوبی و زیبایی خیال تو هم از هدیه های خود توست و ربطی به من ندارد.

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت

که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

گل پر برگ که به زیبایی اش می نازید و گمان می کرد مثل تو زیباست، از شرمساری در مقابل تو کم آورد و پرپر شد.

سر خود پیش فکنده، چو گنه کار تو عرعر

که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

درخت عرعر هم که به قد و بالایش می نازید، مثل گنهکاران در پیش تو سرش را پایین انداخت.

جگر و جان عزیزان، چو رخ زهره فروزان

همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

جگر و جان عاشقان، در تمنای وصال تو مثل زهره و ماه می گدازد.

دل من تابه ی حلوا، ز بر آتش سودا

اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

دل من مثل حلوا بر آتش عشق تو می سوزد چرا که سودای چشیدن حلوای تو را دارد.

هله چون دوست به دستی، همه جا، جای نشستی

خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

وقتی دوست دم دست است همه جا، جای نشستن است چون کنار اوست. خوش به حال کسی که از جای تو باخبر است. این باخبری عین بی خبری و حیرانی است.

اگرم در نگشایی، ز ره بام درآیم

که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

اگر راهم ندهی از راه بام می آیم تا مثل جان های لطیف، به تماشایت بنشینم و حالم خوش شود.

به دو صد بام برآیم، به دو صد دام درآیم

چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

هر جا لازم باشد به هوای دینت می آیم چه از بام بیایم و چه در دام بیفتم. آهوی جان من می خواهد در صحرا و هوای وجود تو مقیم شود.

خمش ای عاشق مجنون، بمگو شعر و بخور خون

که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

مولانا به خود می گوید ای عاشق دیوانه، لازم نیست دیگر چیزی بگویی که همه کائنات با تو غمگساری می کند.

سوی تبریز شو ای دل، بر شمس الحق مفضل

چو خیالش به تو آید، که تقاضای تو دارد

ای دل من به تبریز نزد شمس پر فضیلت برو. زیرا وقتی خیالش به ذهن تو وارد می شود، به این دلیل است که تو را خواسته است.

3 بهمن 1403

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۹۵ (بی‌من مرو)

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۹۵ (بی‌من مرو)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

محمدامین مروتی

این غزل، تمنای مولانا نه تنها از شمس، بلکه از همۀ کائنات است برای اینکه او را رها نکنند و تنها نگذارند و به جهت عاطفی و احساسی تمنا و میل به وحدت با عالم و آدم را القا می کند که در جان و روح مولانا موج می زده است. به نظر می رسد خطاب شاعر به مفهوم مجرد "عشق" باشد که در جان عالم چون خون جاری است و عامل چرخش و گردش و بقای دنیاست.

خوش خرامان می‌روی، ای جانِ جان بی‌من مرو

ای حیات دوستان، در بوستان بی‌من مرو

به عشق می گوید تو جان منی که بدون من و با ناز داری در بوستان می خرامی.

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب

ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

به ماه و آسمان خطاب می کند که هوای مرا داشته باشید و حتی بدون من نتابید و نگردید. ای زمین بدون من گیاهی را نرویان و ای زمان بدون من متوقف شو. این خطاب های عجیب نه از سر خود بینی بلکه از سر حس یکی بودگی و ادغام در عالم استکه بر زبان مولانا جاری می شود. می خواهد بگوید من جزئی از شما هستم و بدون شما نیستم.

این جهان، با تو خوش است و آن جهان، با تو خوش است

این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عشق! هر دو عالم با تو خوش اند. اگر تو نباشی هیچیک ارزشی ندارند. پس تو هم مرا تنها مگذار.

ای عیان، بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان

ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

به چشم و زبان و فکر و روان می گوید مرا در جریان دریافت های تان بگذارید. مرا بی خبر مگذارید. من خواهان معرفت هستم. نظر و بصر و زبان هم محصولات عشق اند.

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید

من شبم، تو ماه من، بر آسمان بی‌من مرو

نور ماه روی شب را سفید می کند. تو هم با من بمان تا روسفیدباشم. روسفیدی کنایه از سربلندی و در عین حال معرفت و دانایی است.

خار ایمن گشت زِ آتش، در پناه لطف گل

تو گلی من خار تو، در گلستان بی‌من مرو

به خاطر گل است که خار را نمی سوزانند. تو هم گلِ این خار یعنی گل من باش تا کسی به من تعرض نکند.

در خم چوگانت می‌تازم، چو چشمت با من است

همچنین در من نگر، بی‌من مران بی‌من مرو

اگر نگاهت را از من دریغ نکنی، مثل گوی در خم چوگان اراده ات، هر چه بخواهی می کنم. پس همیشه چشمت به من باشد و تنهایم مگذار.

چون حریف شاه باشی، ای طرب بی‌من منوش

چون به بام شه روی، ای پاسبان، بی‌من مرو

تو که پاس شاه و هوای او را داری، مرا هم به ملاقات شاه یعنی اهل دل یا خود خدا ببر و در شادی مستی خود شریک کن.

وای آن کس، کو در این ره بی‌نشان تو رود

چو نشان من توی، ای بی‌نشان بی‌من مرو

ای عشق! بدا به حال کسی که در مسیر سلوک بدون راهنمایی تو برود. مرا نیز راهنمایی کن و نشان های مسیر را از من دریغ مکن.

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی

دانش راهَم توی، ای راه‌دان بی‌من مرو

بدون دارایی و آگاهی در این مسیر نمی توان رفت. از مشکلات طریق تو باخبری. مرا تنها رها مکن.

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق

ای تو بالاتر ز وهم این و آن، بی‌من مرو

تو را عشق می نامند و من سلطان عشق. زبان قاصر از بیان توست و تو از همۀ این عناوین بالاتری.

22 دی 1403

خطای شاملو در روایتش از حافظ

خطای شاملو در روایتش از حافظ

محمدامین مروتی

حافظ شاملو پیش فرضی دارد که روایت او را به شدت تحت تاثیر قرار داده است و آن کفر و نامسلمانی حافظ است که به کثیری از ابیات حافظ منافات دارد. همین زمینۀ ذهنی است که شاملو را در موارد مکرر به خطا برده است و موجب دخالت ذوق شخصی او و یار شدن از ظن خود، شده است.

مثلاً آورده است:

بر بوی ان که جرعۀ جامت به مار سد

در مصطبه، هوای تو هر صبح و شام رفت

در حالی که در ضبط قزوینی، "دعای تو" آمده نه "هوای تو".

یا شاملو آورده:

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از "عرش" است.

در حالی که در اغلب نسخه ها بالاتر از "عقل" آمده ولی چون شاملو با عرش مهری ندارد آن را تغییر داده است.

ضبط شاملو:

از ره برو به عشوۀ دنیا که این عجوز

ضبط قزوینی:

از ره مرو به عشوۀ دنیا

پیداست که حافظ در ذم دنیاپرستی می گوید و به همین دلیل به دنیا می گوید عجوز. اما شاملو وانمود می کند که حافظ دنیاپرستی را تشویق می کند.

همینطور شاملو حدود 33 غزل سست را که در ضبط قزوینی نیست، به روایت خود افزوده و در عوض 38 غزل اصیل مطابق نسخۀ قزوینی و نایینی را از آن حذف کرده است.

در موردی مشابه احمد سهیلی خوانساری از حافظ پژوهان، در بیت زیر، "اهل خرد" را به جای اهل خدا" گذاشته تا به خیال خود، دامن حافظ را از رویکرد دینی منزه کند:

نشان اهل خدا، عاشقی است با خود دار

که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم

در حالی که در جمیع نسخ معتبر و غیر معتبر چنین چیزی وجود ندارد.

منبع:

ذهن و زبان حافظ/ بهاء الدین خرمشاهی

تاثیر سعدی و نظامی بر شعر حافظ

تاثیر سعدی و نظامی بر شعر حافظ

محمدامین مروتی

حافظ در دیوان خود بیشترین استفاده را از شعر سعدی، کمال الدین اسماعیل اصفهانی و خواجوی کرمانی کرده است. این استفاده گاهی به صورت تضمین مصرع و بیت و گاه به صورت استفاده از مضمون و کلمات شاعران دیگر بوده است.

سعدی می گوید:

کجا خود شکر این نعمت گذارم

که زور مردم آزاری ندارم

حافظ:

من از بازوی خود دارم بسی شکر

که زور مردم آزاری ندارم

سعدی:

بعضی مصرع های سعدی مثل:

من از آن روز که دربند توام آزادم/جز اینقدر نتوان گفت در جمال تو عیب/ در سراپای وجودت، هنری نیست که نیست/ دیوبگذرد از آن قوم که قرآن خوانند و.... عینا توسط حافظ تضمین شده اند.

بعضی مصرع ها هم با اندکی دخل و تصرف استفاده شده اند. نظیر:

باز پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

که حافظ گفته:

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

یا:

"نفس عیسویت در لب شکرخا بود" که حافظ نفس را به معجر تبدیل کرده است.

سعدی گفته: "ای ماه سرقامت شکرانه سلامت"

حافظ گفته: "ای صاحب کرامت، شکرانۀ سلامت"

سعدی گفته:

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند

حافظ گفته:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

سعدی گفته:

من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی

حافظ:

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم

سعدی: که روز هجر تو را خود ز عمر می نشمردم

حافظ: روز فراق را که نهد در شمار عمر

علاوه بر این ها، حافظ ده ها غزل سعدی را استقبال کرده است که شرحشان در این مختصر نمی گنجد.

خرمشاهی مقاله ای در باره تاثیر خواجوی کرمانی بر حافظ نوشته که نمونه هایش به حد کافی و وضوح این تاثیر را نشان نمی دهد.

حافظ از میان شاعران دیگر، توجه زیادی هم به نظامی و خصوصاً "ساقی نامه"های او داشته است.

نظامی می گوید:

هم قصه نانموده دانی

هم نامۀ نانوشته خوانی

حافظ هم می گوید:

....که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی

نظامی می گوید:

پری، پیکر نگارِ پرنیان پوش

بت سنگین دل سیمین بناگوش

حافظ می گوید:

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگین دل سیمین بناگوش

16 دی 1403

منبع:

ذهن و زبان حافظ/ بهاءالدین خرمشاهی

نسخه ها و تصحیحات معروف دیوان حافظ

نسخه ها و تصحیحات معروف دیوان حافظ

محمدامین مروتی

ملاک تصحیح انتقادی و گزینش سه چیز است:

نسخه اقدم(قدیمی تر)

اجماع نسبی و ضبط اکثریت

آشنایی و توجه به سبک اندیشه و بیان نویسنده. یعنی می توان حافظ را با حافظ تصحیح کرد.

طبیعتاً در مورد تصحیح دیوان حافظ نیز این سه معیار مهم اند.

در مورد حافظ یک نکته مهم دیگر هم هست که اول بار دکتر خانلری بر آن انگشت تاکید نهاد و آن این که حافظ مدام در اشعار خود دست می برده و اصطلاحاً آن ها را ویرایش می کرده است و بنابراین ممکن است قرائت های متعددی از یک بیت در دست باشد که گزینش ذوقی هم در اینجا می تواند موثر و مفید باشد.

به تصریح اغلب حافظ پژوهان، حافظ غنی – قزوینی قابل اعتماد ترین نسخۀ دیوان او و بزرگترین نقطه عطف در تصحیح انتقادی دیوان حافظ است.

معهذا طبیعی است که مصححان بعدی؛ به نکاتی توجه کرده اند که از دید قزوینی و غنی دور مانده است و به سهم خود به تدوین نسخه های منقح تر و کم عیب تر اقدام کرده اند که خود این نسخه ها هم نمی تواند خالی از کمی و کاستی باشد.

به هر حال فضل تقدم و تقدم فضل با نسخه غنی و قزوینی است که خود بر اساس چند نسخه اقدم و تصحیح خلخالی انجام گرفته است.

نسخه های سایه و جلالی نائینی، نسخه هایی هستند که کوشیده اند اصل را بر نسخۀ قزوینی بنهند ولی در مواردی هم نکته های مورد نظر خود را اعمال کنند. به هر جهت نباید فراموش کرد که آنان بر شانه بزرگانی چون خلخالی و غنی نشسته اند.

متاسفانه کهن ترین چاپ های دیوان حافظ در ایران صورت نگرفته. نسخه ابوطالب تبریزی در فاصلۀ سالهای 1200 تا 1206 ه.ق در کلکته و نسخه محمدعلی پاشا در 1243ه.ق در مصر چاپ شد. اولین چاپ ایرانی دیوان حافظ در 1254 ق به طبع رسیده است.

اما تصحیح محمد قدسی(1287-1361ق) در 1314 ق در بمبئی و تصحیح خلخالی در 1306 ش در تهران به طبع رسید. ویژگی تصحیح خلخالی ابتنای آن بر قدیمی ترین نسخۀ مکشوف در 827 ق (35 سال پس از وفات حافظ) است.

تصحیح حسین پژمان در 1315 ش و تصحیح غنی-قزوینی در 1320 ش چاپ شد و هنوز معتبرترین نسخه ها محسوب می شود.

نسخه انجوی شیرازی در 1345 ش طبع گردید که مانند نسخه پژمان مشرب ذوقی دارد.

مسعود فرزاد در 1347 نسخه خود را چاپ کرد و ایرج افشار در 1348.

نسخه معتبر جلالی نائینی و نذیر احمد در 1350 و نسخه دکتر سلیم نیساری(متولد1299ش) در 1353. دکتر نیساری نقدهای معتنابهی به قزوینی و خانلری نوشته است.

روایت ذوقی شاملو در 1354 نشر یافت. نسخه خانلری در 1359. حافظ به سعی سایه در 1372.

اما "حافظ اندیشه" کاری است از دکتر مصطفی رحیمی که توسط نشر نور در 1371 به چاپ رسیده است.

رحیمی در این کتاب کوشیده است ناسازه های شعر حافظ را همساز کند. به گفته خودش، او برای این کار به جای منطق ارسطویی، از منطق دیالکتیکی بهره می گیرد تا بین می و معشوق زمینی و عرفانی و رندی و پارسایی و مستی و مستوری جمع کند.

شروح:

از میان شرح ها هم شرح سودی بوسنوی(متوفی 1006 ق)، در 4 جلد به زبان ترکی است و شیوه ادبی دارد.

شرح عباس زریاب خویی به نام " آیینه جام"(1368)، عمدتاً شرح مشکلات دیوان حافظ است.

"شرح غزل های حافظ" (1367)اثر دکتر هروی (1297-1372).

"حافظ نامه" شرح 250 غزل حافظ (1384).

"حافظ جاوید" (1375) نوشته هاشم جاوید که شرحی گزینشی در مورد غزل های دشوار است.

و شرح دکتر محمد استعلامی با نام "درس حافظ"(1382)

را می توان نام برد.

منبع:

ذهن و زبان حافظ/ بهاء الدین خرمشاهی

17دی 1403

رویکرد حافظ به گناه و حکمت آن

رویکرد حافظ به گناه و حکمت آن

محمدامین مروتی

بسامد می و معشوق زمینی در شعر حافظ چندان است که غیرقابل انکار است:

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

اما این گرایش حافظ، فلسفه و حکمتی دارد که بی ذکر آن، سخن ناتمام می ماند.

سرّ تمایل حافظ به عشق و می زمینی، نخست به روزگاری برمی گردد که حافظ در آن می زید. روزگاری که به سر حد اشباعِ دروغ و ریا و تزویر رسیده است اما در مورد گناهان کوچکتر و شخصی و کم ضررتر، نهایت سخت گیری را می کرده اند:

مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

در چنین روزگاری، حافظ به عنوان نمایندۀ روح متعادل ایرانی، گناهان را به بزرگ و کوچک تقسیم می کند. گناه بزرگ و ام الفساد و مادر سایر گناهان، از نظر او دروغ است و ریا نه می و معشوق. خداوند گناهان کوچک را می آمرزد و گناهان بزرگ را نه:

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکتۀ سربسته چه دانی؟ خموش

اما ریا را نمی بخشد:

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود

در حالی که اهل تزویر، گناهان دینی را بر می کشند و گناهان اخلاقی را فرو می نهند و این رویکرد، وارونه کردن دین محمد هم هست.

شخصی از پیامبر اکرم(ص) پرسید: ایشرب المومن(آیا امکان دارد مومن شرب خمر نماید)؟ پیامبر فرمود :آری سائل مجدداً سوال کرد: ایسرق المومن( آیا امکان دارد مومن سرقت کند)؟ پیامبر فرمود:آری. نامبرده پرسید: ایزنی المومن(آیا ممکن است که مومن زنا کند؟ پیامبر می فرماید:آری ،در پایان می پرسد: یا رسول الله ایکذب المومن (آیا امکان دارد مومن دروغ هم بگوید)؟ پیامبر می فرماید: هرگز ! چون دروغ با ایمان به خدا که تصدیق وحدانیت اوست قابل جمع نیست. (ابن عربی/ فتوحات مکیه/ السفر الخامس/ص 404)

از طرف دیگر ،گناه جزئی از ذات بشر و بخشی از فلسفه خلقت و کمال او است. فرشته است که نمی تواند گناه کند. فلسفه خلقت بشر به گناه کردن متکی است. در حدیث صحیح آمده است که اگر گناه نمی کردید، خداوند مردمی دیگر می آفرید تا گناه کنند و بیامرزدشان:

لولا أنكم تذنبون لخلق الله خلقًا يذنبون، فيستغفرون، فيغفر لهم (رواه مسلم)

سهو و خطای بنده گرش هست اعتبار

معنی عفو و رحمت پروردگار چیست؟

البته این احتمال هم هست که حافظ در عمل نه شراب می نوشیده و نه در پی معشوق بازی بوده باشد و فقط می خواسته ساز مخالف بزند ولی احتمال قوی تر این است که می هم می خورده و حتی برای آن فلسفه و منطق خود را داشته است.

14 دی 1403

ریشه های نظم پریشان حافظ

ریشه های نظم پریشان حافظ

محمدامین مروتی

احدی بهتر از حافظ سبک شعرگویی خود را توصیف نکرده است: "نظم پریشان"

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت

طائر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود.

در واقع حافظ دارد می گوید از سر شوق و ذوق شعر می گویم لذا اشعارم منسجم و متسق نیست.

همین پریشانی مضامین بود که شاملو را بر آن داشت که با جا به جا کردن ابیات بکوشد تا مضمون منسجم تری به دست آید.

ابیات در شعر حافظ، استقلال نسبی دارند و شعر او برغم شاعران دیگر، وحدت مضمون ندارد.

خرمشاهی سبک پاشان(نظم پریشان) حافظ را متاثر از اسلوب قرآن می داند که جز در سورۀ یوسف، مضامین پراکنده ای را ذیل یک سوره می گنجاند.

مولانا هم در جواب شاگردان ابن عربی- که مثنوی را نوعی نظم پریشان و نامنظم می خواندند که مراحل سلوک عارفانه را به طور منظم و مرتب بیان نمی کند- می گوید قرآن هم انسجام موضوعی ندارد:

کین سخن پستست یعنی مثنوی

قصه پیغامبرست و پی‌روی

نیست ذکر بحث و اسرار بلند

که دوانند اولیا آن سو سمند

از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا

پایه پایه تا ملاقات خدا

شرح و حد هر مقام و منزلی

که بپر زو بر پرد صاحب‌دلی

چون کتاب الله بیامد هم بر آن

این چنین طعنه زدند آن کافران

که اساطیرست و افسانهٔ نژند

نیست تعمیقی و تحقیقی بلند (دفتر سوم)

اما عدم وحدت مضمونی سور قرآن حکایت متفاوتی دارد و آن نزول تدریجی آیات، مطابق اقتضائات زمانی و موردی است. در حالی که چنین ضرورتی نه برای حافظ و نه برای مولانا وجود نداشته است.

لذا این سبک شعرگویی باید دلایل دیگری داشته باشد.

مهمترین نظریه در این باب شاید نظر "آرتور جان آربری" اسلام شناس نامدار (متوفی1969) باشد که معتقد است حافظ با این کار "انقلابی در غزل" ایجاد کرده و مضامین متعدد را در ذیل یک غزل گنجانده که در نوع خود هنر و ابتکار به شمار می رود نه ضعف. زیرا غزل را از مونوفونی و تکصدایی به پولی فونی یعنی چندصدایی هدایت کرده است.

شاید حافظ با عنایت به چنین انقلابی در مورد شعر خود گفته:

طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر

کاین طفل، یکشبه ره یکساله می رود

همین متعدد بودن مضامین در یک غزل باعث شده که شعر حافظ مستعد فال گرفتن شود و پاسخگوی اذهان و نیات مختلف نیت کنندگان شود.

همچنین این سبک بعدها در آثار شاعران سبک هندی ادامه یافت و سنت تک بیت سرایی را رواج داد.

اما عرض بنده این است که این پراکندگی موضوعی، چندان واقعیت ندارد و به ذهنیت منشوری و کثیرالاضلاع حافظ برمی گردد. زبان حافظ به دنبال ذهن متکثر او می ورد. در عین حال تکثر ذهن حافظ، ظاهری است و حافظ قائل به وحدت بین پدیده هایی است که به ظاهر متناقض و متقابل اند اما در ذهن او به وحدت رسیده اند. مثل می انگوری و می عرفان، معشوق زمینی و آسمانی، عشق و عقل، حسن و آن، دین و دنیا، ماده و معنا، اسلام و میترائیسم، رندی و پارسایی و مستی و مستوری و بالاخره حکمت و قرآن.

از میان حافظ پژوهان، "حافظ اندیشه" کاری است از دکتر مصطفی رحیمی که توسط نشر نور در 1371 به چاپ رسیده است.

رحیمی در این کتاب کوشیده است ناسازه های شعر حافظ را همساز کند. به گفته خودش، او برای این کار به جای منطق ارسطویی، از منطق دیالکتیکی بهره می گیرد تا بین می و معشوق زمینی و عرفانی و رندی و پارسایی و مستی و مستوری جمع کند.

به عنوان مثال دکتر استعلامی در شرح غزل های حافظ، ابیات را به شکل متکلفانه ای به عاشقانه و رندانه و عارفانه تقسیم بندی می کند در حالی که توجه ندارد که عشق و رندی و عرفان نزد حافظ مقولاتی نا همساز نیستند. ذهن وحدت ساز حافظ، به نیابت ذهن پلورالیست ایرانی، همه را با هم جمع می کند.

اگر پریشانی نظم حافظ، دلیلی جز کثرت گرایی ذهن حافظ داشت، این پاشان بودن، نه یک حسن که یک عیب برای شعر حافظ به حساب می آمد. اما اگر در زیر این نظم به ظاهر پریشان، ذهنی را ببینیم که مفاهیم ظاهراً متعارض را به نحوی معقول و فکر شده، در کنار هم نشانده و با هم جمع کرده، این عیب به حسن و نقطۀ قوت حافظ تبدیل می شود.

13 دی 1403

شرح بیتی از حافظ (نکویی اهل کرم)

شرح بیتی از حافظ

محمدامین مروتی

بر این رَواق زبَرجَد نوشته‌اند به زر

که جز نکوییِ اهلِ کَرم نخواهد ماند

معنی بیت ساده است. بر آسمان سبز با خطی طلایی نوشته اند که فقط خوبی کریمان باقی می ماند و نه چیزی دیگر.

اما علاوه بر مضمون زیبای بیت، لطایف دیگری در آن هست که در بادی نظر، ممکن است رخ ننماید:

اولاً زبرجد یک سنگ سیلیکاتی و درخشان به رنگ سبز روشن و مایل به زرد است.

چرا به جای "آبی"، صفت سبز برای آسمان استفاده شده؟ به خاطر این که درک رنگ و تقسیمات رنگ هم تابع فرهنگ روزگار است و در گذشته تفکیکی که امروز بین سبز و آبی هست، وجود نداشت. امروز نه تنها این تفکیک وجود دارد بلکه بین انواع آب و انواع سبز هم جدایی وجود دارد.

رواق زبرجد، سقف آسمان است و خط زر، نور خورشید است و خود خورشید سمبل کرم و بخشندگی است. به همین دلیل خورشید سمبل اهل کرم شده است که بدون توقع و بدون غرض می بخشد و بر همه نورش را نثار می کند نه حتی بر انسان های خوب. بر بد و خوب، بی دریغ می تابد.

و نکتۀ آخر این که علیرغم آمدن و نابود شدن هزاران نسل، این داد و دهش و کرم خورشید میلیون ها سال است که ادامه دارد و ماندگار بوده است.

8 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۰۵ دیون شمس (پوشیده چون جان می‌روی)

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۰۵ دیون شمس (پوشیده چون جان می‌روی)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

پوشیده چون جان می‌روی، اندر میان جانِ من

سرو خرامان منی، ای رونق بُستان من

جان نادیدنی است. معشوق هم جان است و به صورتی نامحسوس در جان عاشق راه می یابد. این معشوق، مثل سروی که راه برود، بستان وجود عاشق را رونق داده است.

چون می‌روی، بی‌من مرو، ای جانِ جان، بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو، ای مشعله ی˚ تابان من

تو جانی و من تن. جان بدون تن جایی نمی رود. تو هم مرا تنها نگذار. بگذار نور تو همیشه جلو چشمم باش تا چشمم بتواند ببیند.

هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من

اگر یک نظر عاشقانه در من بنگری، از این نگاه، چندان نیرو می یابم که می توانم از همۀ آسمان ها و دریاها عبور کنم.

تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدنِ تو دین من، وی روی تو ایمان من

با دیدار تو، از کفر و دین مصطلح برگذشته ام. مصاحبت و دیدار تو دین و ایمان من است.

بی‌پا و سر کردی مرا، بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندر آ، ای یوسف کنعان من

مرا بی تعین و تشخص کردی. انانیت و سر بلند کردن را از من گرفتی. بی خواب و خوراکم کردی. من یعقوبم و شوق دیدار یوسفم را داریم که تو باشی. مشخصاً خطاب به شمس تبریزی است.

از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من

به خاطر لطف تو بود که به معنا راه یافتم و از خودم بریدم. در واقع وجود توست که در وجود من پنهان شده و از من آدمی دیگر ساخته است.

گل جامه‌در از دست تو، وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو، وی باغ بی‌پایان من

گل سرخ از شوق توست که تو جامه می درد. یعنی باز می شود. مستی نرگس هم متاثر و شمه ای از مستی توست. ثمردهی درختان مدیون توست. درخت وجودم را به باغی وسیع و پر گل تبدیل کرده ای.

یک لحظه داغم می‌کشی، یک دم به باغم می‌کشی

پیش چراغم می‌کشی، تا وا شود چشمان من

دمی داغم می کنی و دمی مرا به باغ معنا می بری. در من نور معرفت می تابانی تا چشم معنایم باز شود.

ای جان پیش از جان‌ها، وی کان پیش از کان‌ها

ای آنِ بیش از آن‌ها، ای آن من، ای آن من

پیش از خلقت همه جان ها و معادن، بوده ای. زمان پیش از خلق زمان بوده ای. و این لحظه همان "آن" یعنی چاشنی و مزه و معنای زندگی است.

چون منزل ما خاک نیست، گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست، ای وصل تو کیوان من

بکذار جشم برود زیرا منزل اصلی م تن خاکی نیست. ترسی از افلاک و تقدیرات نجومی ندارم. فلک و کیوان من وصل توست که سرنوشتم را رقم می زند.

بر یاد روی ماه من، باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من، هر لحظه‌ای حیران من

به یاد روی شمس، آه و ناله می کنم و به هوای شنیدن بویش حیران و سرگردانم.

ای جان چو ذره در هوا، تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا؟ ای، اصل چار ارکان من

از شمس جدا شده ام. جانم مانند ذره ای به هوای توست و بدون تو چرا باید زندگی کنم که همه ارکان وجودم از توست.

ای شه صلاح‌الدین من، ره‌دان من، ره‌بین من

ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من

در مقطع غزل به صلاح الئین زرکوی خطاب می کند که تو مراد و پیر راه دان منی. از خلجان و ناآرامی من فارغی و من کاری نتوانم کرد و دستم به تو نمی رسد.

13 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۶۴۸ دیوان شمس (ای قوم به حج رفته)

شرح غزل شمارهٔ ۶۴۸ دیوان شمس (ای قوم به حج رفته)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

محمدامین مروتی

این غزل مبین رویکرد مولانا به عبادتی به نام حج است. حج ز نظر عارفان، طواف کعبۀ دل است و طواف کعبۀ گل را کافی نمی دانند. یعنی رویکردی معنوی به عبادات و من جمله حج دارند. حج معنوی یا ابراهیمی، با حج ظاهری تفاوت هایی دارد که مولاما در این غزل آن ها را گوشزد می کند.

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

به حاجیان می گوید خدا فقط در مکه و کعبه نیست. در همه جا هست.

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

به جای سرگردانی در بیابان و رفتن به مکه، ببینید همسایه تان به شما نیاز ندارد که حج واقعی همین است.

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

خداوند صورت ندارد که فقط در کعبه مجسم شده باشد. هر جای روی کنید او هست. اگر به این بی صورتی رسیدید، خواهید دید که کعبه و صاحب خانه خودتان هستید.

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برآیید

مولانا می گوید هستند کسامی که ده بار به حج رفته اند و زیارتی صوری کرده اند بی آن که یک بار به بام معنای حج رفته باشند.

آن خانه لطیفست، نشان‌هاش بگفتید

از خواجۀ آن خانه نشانی بنمایید

در وصف خانه کعبه سخن ها گفته اید بی ان که از صاحب خانه یعنی خدای کعبه سخنی گفته باشید. یعنی محو خانه شده اید و صاحبخانه را فراموش کرده اید.

یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدید

یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید

اگر به خدای کعبه می رسیدید، با خود دسته های گل معنا به ارمغان می آوردید. اگر در بحر معنا رفته بودید، در و مرواریدی با خود می آوردید ولی شما به عبادت خانه اکتفا کرده اید و دست خالی برگشته اید.

با این همه آن رنج شما، گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

مولانا در انتها دعا می کند که رنج همان زائران صوری هم به ثمر بنشیند و به گنج معنا تبدیل شود. این در صورتی میسر می شود که خود و نفسانیت از میان برخیزد و حائل و پرده ای بین زائر و گنج معنا نشود.

17 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۲۷۰۷ دیوان شمس (کجایید ای شهیدان خدایی)

شرح غزل شمارهٔ ۲۷۰۷ دیوان شمس (کجایید ای شهیدان خدایی)

مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

محمدامین مروتی

این غزل از مقولۀ شهادت سخن می گوید و این که شهادت نوعی تکامل معنوی و حتی عرفانی است. شهیدانی مانند شهدای کربلا که عاشقانه جانشان را در راه خدا دادند:

کجایید ای شهیدان خدایی

بلاجویان دشت کربلایی

مولانا شهدای کربلا را بلاجو توصیف می کند. بعنی کسی که دنبال بلا می روند و از آن ترسی ندارند.

کجایید ای سبک روحان عاشق

پرنده‌تر ز مرغان هوایی

آنان را سبک روحانی توصیف می کند که به واسطۀ همین سبکباری، از پرندگان هم سبقت می گیرند.

کجایید ای شهان آسمانی

بدانسته فلک را درگشایی

شاهان و بزرگانی که راه عروج را می دانند و در آسمان به رویشان گشوده است.

کجایید ای ز جان و جا رهیده

کسی مر عقل را گوید کجایی

کسانی که به جان تبدیل شده اند و مثل عقل از مکان رهیده اند.

کجایید ای در زندان شکسته

بداده وام‌داران را رهایی

کسانی که از زندان جسم رسته اند و جان را آزاد کرده اند. گویی جان در جسم به دلیل بدهی، زندانی بوده است.

کجایید ای در مخزن گشاده

کجایید ای نوای بی‌نوایی

کسانی که درهای تنعم و ثروت های معنوی را گشوده اند و به نوا رسیده اند. اما نوایشان بی نوایی است یعنی تعلق خاطری به ثروت های مادی ندارند.

در آن بحرید کاین عالم کف اوست

زمانی بیش دارید آشنایی

به دریایی رفته اید که دنیا به مثابۀ کف روی آن است. معنی مصرع دوم روشن نیست. شاید می گوید ای شهیدان در این بحر خوب شنا می کنید. یا می گوید دراین دریا بیشتر شنا و جستجو کنید.

کف دریاست صورت‌های عالم

ز کف بگذر اگر اهل صفایی

تجلیات دنیا همان کف دریاست و اهل صفا وابسته به کف نمی شوند.

دلم کف کرد کاین نقشِ سخن شد

بهل نقش و به دل رو گر ز مایی

برای گفتن این سخنان، رنج بسیار بردم. اما اگر اهل دلی، بهتر است از سخن بگذری و از دلم بشنوی.

برآ ای شمس تبریزی ز مشرق

که اصل اصل اصل هر ضیایی

شمس تبریزی بار دیگر طلوع کن که حقیقت همه نورها و من جمله نور خورشید در آسمان، خود تو هستی.

16 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۹دیوان شمس (به رقص آ)

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۹دیوان شمس (به رقص آ)

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

محمدامین مروتی

ذهن مولانا با دیدن همه مظاهر طبیعی، خود به خود معطوف عوالم معنوی می شود. بهار عاشقان فصل عشق و عاشقی و زیبا دیدن است. مولانا همنوا و هماهنگ با درختان، جان تازه ای می گیرد تا جایی که به رقص و پایکوبی و دست افشانی و سماع در می آید.

آمد بهارِ جان‌ها، ای شاخِ تَر به رقص آ

چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ

بهار شده. شاخ خشک درختان سبز شده. بهار به جان عاشقان هم رسوخ کرده. تو گویی یوسف به مصر وارد شده. شکر محصول مهم مصر بوده. مولانا می گوید مصر از درچیدار یوسف، غرق در شکر شده و خود شکر هم رقصان شده است.

ای شاهِ عشق‌‌پرور‌، مانندِ شیرِ مادر

ای شیرجو‌ش‌! در رو، جانِ پدر‌، به رقص آ

شاهی که عشق را می پرورد همچون شیر مادر است. یعنی مثل شیر مادر در درون رگ های ما جاری می شود. پسر عزیزم! اگر جویای چنین شیری هستی، وارد جان شو و برقص.

چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی

از پا و سر بُریدی، بی‌پا و سر به رقص آ

وقتی زلف چوگان مانند معشوق را دیدی، دست و پا را رها کردی تا مدور و گرد شوی و مثل گوی در خم زلفش روی و از خوشی برقصی.

تیغی به دست خونی، آمد مرا که: چونی؟

گفتم:«بیا که خیر است»، گفتا: «نه شر» به رقص آ

در حالی که شمشیر به دست داشت احوالم را پرسید. گفتم خیر است؟ گفت نه آمده ام تا جانت را بگیرم. از این مژده به رقص آی.

از عشق، تاج‌داران در چرخِ او چو باران

آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش‌کمر! به رقص آ

هزاران پادشاه از عشق او، مانند قطرات باران به گردش می چرخند و می رقصند و در فکر قبای انانیت و تشخص خود نیستند. پس تو هم از آنان بیاموز و خوش برقص.

ای مست ِ هست‌گشته، بر تو فنا نبشته

رقعه‌ی فنا رسیده، بهرِ سفر به رقص آ

کسی که مست دنیاست، فانی می شود و باید برای مردن آماده شود، مگر اینکه به دنیای معنا و شادی سفر کند. یعنی برای پرهیز از فنا باید رقصید.

در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده

گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ

معشوق باده به دست آمده است. اگر مرد معنا هستی تحت تاثیر او و به خاطر او به رقص آی.

پایان ِ جنگ آمد، آواز ِ چنگ آمد

یوسف زِ چاه آمد، ای بی‌هنر! به رقص آ

صلح آمد و آوای موسیقی طنین آنداز شد. گویی یوسف از چاه نجات یافته است. بی هنر مباش و تو هم بارقص خودی بنما.

تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟

هَجرم ببُرده باشد، دنگ و اثر به رقص آ

تا کی در هجر بمانم و به امید وعدۀ وصال سجده کنم. مست و مدهوش به رقص آی.

کی باشد آن زمانی؟، گوید مرا: «فلانی!»

کای بی‌خبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ

آن محبوب من چه موقع به من می گوید ای بی خبر! در من فنا شو تا از عالم عشق با خبر شوی و از شوق به رقص آییو

طاووس ِ ما در‌آید و آن رنگ‌ها برآید

با مرغ ِ جان سراید: بی‌بال و پر به رقص آ

طاووس عشق با رنگ هایش جلوه می کند و به مرغ جان مان می گوید برای رقص معنا به پرو بال نیازی نداری. برقص.

کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم

گفته مسیح ِ مریم کِ:«ای کور و کر!» به رقص آ

مسیح، کوران و کران را شفا داد و آنان را به رقص در آورد.

مخدوم، شمسِ دین‌ست، تبریز رشکِ چین‌ست

اندر بهار حُسنش، شاخ و شجر به رقص آ

شمس تبریزی مخدوم من است و تبریز به واسطۀ وجودش از چین زیباتر است. ای درختان به شکرانۀ بهار زیبایی شمس به رقص آیید.

9 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۸۱۹ دیوان شمس (اندک اندک جمع مستان می‌رسند)

شرح غزل شمارهٔ ۸۱۹ دیوان شمس (اندک اندک جمع مستان می‌رسند)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

محمدامین مروتی

غزل 819 فضایی از حلقه سماع را ترسیم می کند که مولانا با کمال توانایی توانسته آن را در پیش چشمان خواننده مجسم سازد.

اندک اندک جمع مستان می‌رسند

اندک اندک می پرستان می‌رسند

دراویش یکی یکی می رسند و به حلقه می پیوندند.

دلنوازان، نازنازان در ره اند

گلعذاران از گلستان می‌رسند

مولانا آنان را به صورت گل هایی می بیند که از گلستان معنا می آیند.

سرّ خَمُش کردم که آمد خوان غیب

نک بتان با آبدستان می‌رسند

این بیت در اکثر نسخه ها نیست. ولی معنایش این است که رازداری کردم. در نتیجه خوانی غیبی از آسمان فرود آمد و زیبارویان به پذیرایی از اهل دل پرداختند. آبدستان در گذشته نه چندان دور، کسانی را می گفته اند که حامل ابریقی برای شستشوی دست و رو بعد از غذا خوردن بوده اند.

اندک اندک زین جهان هست و نیست

نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جهان ترکیبی از هستی و نیستی است. نیستان مردمان غافل اند و هستان اهل دل که به جمع مستان ملحق می شوند.

جمله دامن‌های پُر زر همچو کان

از برای تنگدستان می‌رسند

مجلسی معنوی است که همه از زر معنا، آکنده اند تا گدایان و گرسنگان معنا را از تنگدستی به در آورند.

لاغرانِ خسته از مرعای عشق

فربهان و تندرستان می‌رسند

لاغران خسته کسانی هستند که پای در راه سلوک ننهاده اند اما اگر در مرتع عشق چرا کنند، به جهت معنا فربه می شوند.

جان پاکان چون شعاع آفتاب

از چنان بالا به پستان می‌رسند

در این مجالس، جان های پاک هم از آسمان به زمین فرود می آیند و مشارکت می کنند.

خرم آن باغی که بهر مریمان

میوه‌های نو زمستان می‌رسند

برای اهل دلانی چون مریم، میوه های غیبیِ معنوی، از خوانی آسمانی- حتی در زمستان- نازل می شود.

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف

هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

این میوه ها، خاستگاهی معنوی و لطیف دارند و از بوستان غیب به بوستان اهل دل می رسند تا آنان را از مائده های معنا سیر نمایند.

13 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ دیوان شمس (من طربم طرب منم)

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ دیوان شمس (من طربم طرب منم)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

این غزل نیز بیان احوال خوش و طربناکی و فرحناکی اهل دل و عرفان است. مولانا به عنوان خوش حال ترین شاعر تاریخ ادبیات ما، کثیری از این ابیان و غزل ها در کارنامۀ خود دارد.

من طربم، طرب منم، زُهره زند نوای من

عشق میان عاشقان، شیوه کند برای من

مولانا نمی گوید من طربناک و خوشحالم می گوید من خوشحالی و طرب هستم. یعنی شادی من عارضی و موقت نیست و در ذات من است. حتی سیارۀ زهره که در آسمان، نماد موسیقی و چنگ نوازی است، موسیقی مرا می نوازد.

عشق هم برای من ناز و عشوه می کند تا دل مرا به دست آورد. شیوه کردن یعنی ناز کردن.

در واقع مولانا می خواهد بگوید شادی من عمیق و اصیل است نه موقتی و عارضی.

معنای دیگر بیت این است که مولانا از زبان طرب به عنوان یک موجود، سخن می گوید و می گوید عشق هم در طلب طرب است. طرب هدف نهایی عشق و عاشقان است و عشقی که حال انسان را خوش نکند، عشق نیست.

عشق چو مست و خوش شود، بیخود و کش مکش شود

فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

باز از قول طرب می گوید عشق در حال مستی، بیخود و فارغ از کشمکش می شود و مثل عاشقان اعتراف می کند که به هوای من یعنی به هوای طرب، حرکت می کند.

ناز مرا به جان کشد، بر رخ من نشان کشد

چرخ فلک حسد برد، ز آنچ کند به جای من

طرب می گوید عشق ناز مرا می کشد و چرخ فلک هم به این موقعیت و منزلت و آنچه عشق در حق من می کند، به من حسد می برد.

من سر خود گرفته‌ام، من ز وجود رفته‌ام

ذره به ذره می زند، دبدبه ی فنای من

مولانا یا همان طرب می گوید من کاری به حسادت فلک ندارم. کار خود را می کنم. در بند وجود و منزلت خود نیستم. تمام ذرات وجودم در جهت فنای در معشوق حرکت می کنند و کوس فنایم را می زنند.

آه که روز دیر شد، آهوی لطف شیر شد

دلبر و یار سیر شد، از سخن و دعای من

حیف که روز دارد به پایان می رسد و لطف جایش را به خشونت می دهد. چرا که معشوق از همسخنی با من ملول و خسته شده است. این بیت می تواند اشاره به گریختن شمس از قونیه و تنها شدن مولانا باشد که در بیت بعد هم تایید می شود.

یار برفت و ماند دل، شب همه شب در آب و گل

تلخ و خمار می طپم، تا به صبوح وای من

شمس رفته و پای دلم در گل مانده است و تا صبح خواب به چشمم نمی آید.

تا که صبوح دم زند، شمس فلک علم زند

باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من

صبح که می شود و خورشید سر می زند، با دیدن خورشید به یاد شمس می افتم و قامتم دوباره راست می شود.

باز شود دکان گل، ناز کنند جزو و کل

نای عراق با دهل، شرح دهد ثنای من

دوباره گل ها می رویند وهمه ناز پیدا می کنند و آوای موسیقی، زبان حال من می شود.

ساقی جان خوبرو، باده دهد سبو سبو

تا سر و پای گم کند، زاهد مرتضای من

ای ساقی زیبا! مستم کن تا این زاهدان قانع و راضی هم سر و پای شان را گم کنند و عاشق شوند.

بهر خدای ساقیا! آن قدح شگرف را

بر کف پیر من بنه، از جهت رضای من

ای ساقی! تو را به خدا قسم که آن می شگفت را به پیر من(احتمالاً شمس یا صلاح الدین زرکوب) بده تا من هم از تو راضی شوم.

گفت که باده دادمش، در دل و جان نهادمش

بال و پری گشادمش، از صفت صفای من

ساقی گفت به او باده دادم تا صفای من در او اثر کرد و مستانه، بال و پر گشود.

پیر کنون ز دست شد، سخت خراب و مست شد

نیست در آن صفت که او، گوید نکته‌های من

اما این پیر دیگر مست شده و از دست شده و دیگر نمی تواند حرف های مرا بزند.

ساقی آدمی کشم، گر بکشد مرا خوشم

راح بود عطای او، روح بود سخای من

رواست که این ساقی آدم کُش، مرا بکشد. عطای او راحتی و بخشش من روحانی است.

یا می توان آدم کَش و بکشد را با فتح کاف بخوانیم و بگوییم چه خوب است این ساقی مرا به سمت خود بکشد تا او راحتی به من برساند و من هم در عوض، روحم و جانم را به او بدهم.

باده توی سبو منم، آب توی و جو منم

مست میان کو منم، ساقی من سقای من

من صورتم و تو معنا، مثل باده ی معنا و سبوی صورت و آب معنا و جوی صورت. تا ساقی منی و من به برکت وجود تو مست شده ام.

از کف خویش جسته‌ام، در تک خُم نشسته‌ام

تا همگی خدا بود، حاکم و کدخدای من

من مست شده ام و از خودی و انانیت خود عبور کرده ام تا فقط خدا بماند و خدایی کند.

شمس حقی که نور او، از تبریز تیغ زد

غرقه نور او شد این، شعشعه ضیای من

شعاع نور شمس، از تبریز سر برزد و من غرق نور او گشتم.

14 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۳۸ دیوان شمس(رستم از این بیت و غزل)

شرح غزل شمارهٔ ۳۸ دیوان شمس(رستم از این بیت و غزل)

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

محمدامین مروتی

رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا

زنده و مرده، وطنم نیست به جز فضل خدا

از هوای نفس رها شدم. با نفس زیستن و مردن عین بلاست. با مرگ و زندگی کاری ندارم، موطن من فقط فضل خداست.

رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

می گوید خدایا از شعر و شاعری رها شدم یا رهایم کن. برای مولانا شاعری شان و اصالت ندارد و از اینکه مجبور است سخنش را در قوالب و اوزان عروضی بگوید، احساس تنگنا و خفقان می کند. این همان احساسی است که نیما را به شکستن اوزان و بنیادگذاری شعر نو کشاند. مولانا می گوید:

"این یاران که بنزد من میآیند، از بیم آنکه ملول نشوند شعری می گویم تا به آن مشغول شوند، و اگر نه من از کجا شعر از کجا. والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست."(فیه مافیه، انتشارات امیر کبیر، چاپ هشتم، 1380، تصحیح فروزانفر، صفحه 74)

قافیه و مفعله را گو همه سیل‌آب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

قافیه پردازی و شاعری، نوعی توجه به قشر و ظاهر است و برای مغز شاعران خوب است نه من.

ای خمشی مغز منی، پردهٔ آن نغز منی

کمتر‌ فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا

خاموشی مغز نغز من است و کمترین فضیلتش این است که مرا از بیم و امید نجات می دهد.

بر دِه ویران نبود عُشر زمین کوچ و قَلان

مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا

مولانا می گوید من مست و خرابم و توقع نداشته باش که سخنم بی خطا باشد. همان گونه که کسی از ده ویران کسی مالیات و خراج نمی گیرد.

تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا

تا از خود خراب نشوم، گنج معنا را به دست نمی آورم. چنان که گنج در ویرانه هاست. تا سیل مرا نبرد، به دریای عطایش نمی رسم.

مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر

خشک چه داند، چه بود ترلللا، ترلللا

انسانی که اهل حرف زدن و سخنوری است، از شیرینی سکوت بی خبر است. همچنین کسی که در ساحل امن، لباسش خشک است، از کسی که به بحر زده و خیس شده، خبر ندارد.

آینه‌ام، آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار، چشم شود گوش شما

من اهل سخنوری و نویسندگی نیستم. بلکه حکم آینه ای هستم تا خود را در من ببینید. اما این مشروط بدان است که گوش تان به چشم تبدیل شود. یعنی از شنیده ها علم نیاندوزید، بلکه به دنبال دیدار احوال معنوی باشید.

دست فشانم چو شجر، چرخ‌زنان هم‌چو قمر

چرخ من از رنگ زمین، پاک‌تر از چرخ سما

مثل درخت دست افشانی می کنم و مثل ماه، سماع می کنم. این سماع رنگ خاک دارد و از سماع ماه در آسمان خالص تر و پاک تر است.

عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم

چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا

ای عارف خوش سخن، تو مرا مست کن تا هر صبح، دعایت کنم.

دلق من و خرقهٔ من، از تو دریغی نبوَد

و‌آن که ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را

لباس تنم را هم از تو دریغ نمی کنم و هر چه از عالم معنا به من رسد با تو نصف می کنم.

از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم

چشمهٔ خورشید بوَد، جرعهٔ او را چو گدا

خداوند به من ساغر و کوزه شراب عنایت می کند. او به مانند چشمه خورشید بخشنده است و من هم گدای عطای اویم.

من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو

ز‌آن که تو داوود دمی‌، من چو کهم رفته ز جا

ای عارف خوش سخن من خسته ام و ساکت می مانم. تو به جایم حرف بزن زیرا تو صوت داوودی داری و من کاهی بیش نیستم که با صوت تو این ور و آن ور می شوم.

18 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۳۰۲ دیوان شمس (در هوایت بی‌قرارم روز و شب)

شرح غزل شمارهٔ ۳۰۲ دیوان شمس (در هوایت بی‌قرارم روز و شب)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

محمدامین مروتی

به نظر می رسد این غزل هم در فراق شمس سروده شده است:

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

در هوای دیدارت آرام و قرار ندارم. سر ز پایت برندارم یعنی از یادت جدا نمی شوم.

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

چندان بی قراری کرده ام و دست از سر شب و روز برنداشته ام که خود روز و شب هم مثل من مجنون شده اند.

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

از عاشق توقع می رود که از جان و دل خود بگذرد و من نیز چنینم.

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا به آرزویم دست نیابم، آرام نمی گیرم و فرصت سر خاراندن هم به خود نمی دهم.

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم، گاه تارم، روز و شب

عشق تو مطرب است و من مانند تار و چنگ، در فراقت ناله سر می دهم.

می‌زنی تو زخمه و بَر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم، روز و شب

عشق بر ساز وجودم زخمه می زند و ناله و زاری من را به آسمان می رساند.

ساقیی کردی بشر را چل صبوح[1]

زان خمیر، اندر خمارم روز و شب

خدای عشق به مدت چهل روز، خمیر وجود مرا تخمیر کرد تا مست شدم. گِل آدم به خمیر عشق، مخمر شده و به همین دلیل او مست عشق است.

ای مهارِ عاشقان در دست تو

در میان این قطارم[2] روز و شب

کنترل عاشقان در دست معشوق است و من نیز در جرگۀ عاشقان همین کاروان و همین قطارم.

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

مثل شتری مست، بار عشق را بر دوش می کشم بی آنکه از خود خبری داشته باشم.

تا بنگشایی به قندت، روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

تا قند لبت نباشد، روزه ام را، تا قیامت هم که شده، با چیزی دیگر باز نمی کنم.

چون ز خوان فضل، روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

عیدم زمانی است که از قند لبت و سفره و خوان احسانت، روزه ام را بگشایم.

جان روز و جان شب، ای جان تو

انتظارم، انتظارم، روز و شب

به جان روز و شب و به جان خودت، شبانه روز منتظر عنایت توام.

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو، عیدوارم روز و شب

عید من زمانی است که تو در کنارم باشی و ماه رویت پایان ماه رمضان من است. ولی اگر تو نباشی، یک سال هم که از ماه رمضان بگذرد، کاری به عید ندارم.

زان شبی که وعده کردی روز وصل

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

از زمانی که به من وعدۀ وصل داده ای، روزان و شبان را می شمارم.

بس که کشتِ مهرِ جانم تشنه است

ز ابر دیده، اشکبارم روز و شب

خاکِ جانم تشنۀ مهر است و آن را با اشک هایم آبیاری می کنم.

15 دی 1403


[1] اشاره داره به حدیث قدسی تخمیر طینت آدم علیه‌السلام «خمَّرتُ طینةَ آدم بیدیَّ اربعینَ صباحا» (گِل آدم را به دست خویش در چهل روز سرشتم.

[2] قطار جمع قطرة بوده است چنان که باران متشکل از قطرات آب است که در پی هم می آیند. قطار به معنی کاروان شترهایی بوده که در پی هم می رفته اند. وسیلۀ حمل و نقلی به نام قطار که اختراع شد به خاطر شباهت به کاروان شتر به این اسم خوانده شد.

شرح غزل شمارهٔ ۳۲۲ دیوان شمس (آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت)

شرح غزل شمارهٔ ۳۲۲ دیوان شمس (آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

محمدامین مروتی

غزل از زبان خدا به بنده اش یا از زبان پیری خطاب به مریدش بیان می شود.

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بی‌دل و بی‌خودت کنم، در دل و جان نشانمت

خدا یا پیر می گوید گوشت را می کشم تا بیدل و بی خود یعنی عاشق شوی و از نفس خود ببری و آن گاه تو در جان و دل من می نشینی.

آمده‌ام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت، خوش خوش و می‌‌فشانمت

ای درخت پر از گل! در این بهار زیبا، به با شوق و شادی به کنار تو آمده ام تا تکانت دهم و گل هایت را به همه سو بیفشانم.

آمده‌ام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا

همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت

می خواهم در این دنیا، زیبایی تو را جار زنم، مانند دعای عاشقان، که به آسمان می رسد.

آمده‌ام که بوسه‌ای، از صنمی ربوده‌ای

باز بده به خوشدلی، خواجه که واستانمت

تو مر را بوسیده ای و من هم آمده ام که بوسه را با رضایت خودت پس بگیرم یعنی من هم باید تو را ببوسم.

گل چه بود که کُل توی، ناطق امر قل توی

گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت

گل که سهل است، تو کل هستی. یعنی همه چیز منی. ناطق امر قل تویی، یعنی هر چه تو بگویی و امر کنی، همان است. اگر کسی تو را نشناسد من که تو را می شناسم چون خود من هستی.

جان و روان من توی، فاتحه خوان من توی

فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت

تو جان و روح منی و سوره فاتحه می خوانی ولی خودت تجسم سوره فاتحه باش. یعنی گشایشگر باش تا تو را در دل خود جا دهم.

صید منی شکار من، گرچه ز دام جَسته‌ای

جانب دام باز رو، ور نروی برانمت

اگر از دامم هم بگریزی، باید دوباره به دامم برگردی. به دلخواه یا به زور.

شیر بگفت مر مرا، نادره آهوی برو

در پی من چه می‌دوی، تیز که بردَرانمت

من آهوی هستم که در پی شیری می دود. شیر به من گفت چرا با این سرعت در پی من می آیی که پاره پاره ات نمایم؟ یعنی عاشق دنبال معشوقی می رود که صیاد اوست.

زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی

گوش به غیر زِه مده، تا چو کمان خَمانمت

مشکلات را با سپر شجاعت تاب آور. باید مانند زه کمان کشیده شوی و سختی ببینی تا مثل کمان خمیده گردی.

از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست

شهر به شهر بردمت، بر سر ره نمانمت

تکامل خاک تا بشر منازل فراوانی دارد و من رهایت نکردم و به تو کمک کردم تا شهر به شهر این منازل را طی کنی.

هیچ مگو و کف مکُن، سر مگشای دیگ را

نیک بجوش و صبر کن، زانک همی‌ پزانمت

ساکت باش و سختی ها را مانند مواد غذایی در دیگ تحمل کن تا پخته شوی.

نی که تو شیرزاده‌ای، در تن آهوی نهان

من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت

تو ظاهراً آهو هستی و لی باطنت شیروش است. اگر با من باشی، این حجاب آهویی ات را کنار می زنم تا شیر وجودت ظاهر گردد. یعنی عشق تو را شجاع و از آهو به شیر تبدیل می کند.

گوی منی و می‌دوی، در چوگان حکم من

در پی تو همی ‌دوم، گرچه که می‌دوانمت

در چوگان تقدیر من است که می دوی و راه می روی. درست است که من تو را می دانم ولی در پی تو هم می دوم. یعنی من هم تو را دوست دارم.

17 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۳۷۲دیوان شمس (این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام)

شرح غزل شمارهٔ ۱۳۷۲دیوان شمس (این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

مولانا قبل از آشنایی با شمس هم عارف مسلک بوده است اما پس از آن، زیر و زبر شده و با تمام وجودش و به تعبیر خودش یکبارگی در عاشقی درپیچیده و از تشخص و عافیت طلبی بریده است.

دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

از نفسانیت دل کنده و دیگر به عقل و دل خود متکی نیست و آن ها را سوزانده است.

ای مردمان! ای مردمان! از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیده‌ام

دیگر نمی توان یک انسان عادی باشم. ذهنم پر از افکار متفاوتی است که به ذهن هیچ مجنونی نمی رسد.

دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته

من با اجل آمیخته، در نیستی پریده‌ام

حتی دیوانه از من فراری است و به قول امروزی ها پشم هایش ریخته و از حال من تعجب می کند، چون از مرگ هم نمی ترسم.

امروز عقل من ز من، یک بارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیده‌ام

عقلم به من پشت کرد تا پشیمانم کند. او نمی داند من چه چیزها دیده ام که از عقل برتر است.

من خود کجا ترسم از او، شکلی بکردم بهر او

من گیج˚ کی باشم ولی، قاصد چنین گیجیده‌ام

من از گریختن عقل نمی ترسم. گیج نیتم، خود را عمداً به گیجی زده ام.

از کاسهٔ استارگان، وز خوان گردون فارغم

بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام

اهمیتی به عظمت و خوان گستردۀ ستارگان و آسمان نمی دهم. برای راحت شدن از دست گداصفتان سمج است که کاسه را می لیسم تا از من توقعی نداشته باشند. یعنی اگر تظاهر به شکمو بودن می کنم، برای رد گم کردن و ناشناخته ماندن است.

من از برای مصلحت، در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا من از کجا، مال که را دزدیده‌ام

زندانی بودن در دنیا تابع مصلحت خداست و گرنه من چرا باید زندانی دنیا باشم؟ مگر دزدی کرده ام؟

در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون

دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

روحم به دلیل زندانی بودن در قفس جسم غرق خون و غم است و اشکم از من اطاعت نمی کند و روان است. لذا دامنم در خاک و خون آلوده شده است.

مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون

یک بار زاید آدمی، من بارها زاییده‌ام

برخلاف نوزاد آدم، هر لحظه تولدی نو دارم.

چندانک خواهی درنگر، در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کم دیده‌ای، من صدصفت گردیده‌ام

هرچند که مرا ببینی دیگر مرا نمی شناسی زیرا همه صفاتم دگرگون شده است.

در دیده من اندرآ، وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها، منزلگهی بگزیده‌ام

اگر می خواهی نرا ببینی باید از چشم من در من بنگری نه چشم خودت. زیرا منزل جدید من، از چشم دیگران پنهان است.

تو مستِ مستِ سرخوشی، من مست بی‌سر سرخوشم

تو عاشق خندان لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام

مستی و خوشیِ سرِ تو از می است. مستی من از نداشتن سر و تعین و تشخص است. تو با جسم می خندی و من با روح. شادی من منشأ درونی دارد و شادی تو خاستگاه بیرونی.

من طرفه مرغم کز چمن، با اشتهای خویشتن

بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای، اندر قفس خیزیده‌ام

من پرنده ای هستم که به میل خودم به دام عشق آمده ام.

زیرا قفس با دوستان، خوشتر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیده‌ام

زیرا همنشینی با اهل دل حتی در این قفس و داین چاه، از باغ و بوستان خوش تر است.

در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن

صد جان شیرین داده‌ام، تا این بلا بخریده‌ام

تظاهر به این نکن که بیمار عشق هستی. باید مثل من صد جان بدهی تا بلای عشق بر سرت بیاید.

چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز می روی

بشنو ز کرم پیله هم، کاندر قبا پوسیده‌ام

مثل کرم ابریشم، باید زندانی پیله شوی و سختی بکشی ولو اینکه مانند کرم ابریشم، لباس ابریشمی بپوشی. اما من در قبای پوسیده هم تاب می آورم و مانند کسانی که با لباس خز در خلوت می روند، نیستم.

پوسیده‌ای در گور تن، رو پیش اسرافیل من

کز بهر من، در صور˚ دم، کز گور تن ریزیده‌ام

چرا در گور تن می پوسی و ریز ریز بشوی؟ به اسرافیل بگو تا شیپورش را به صدا در آورد و تو را از گور تن بیدار کند.

نی نی، چو باز ممتحَن، بردوز چشم از خویشتن

مانند طاووسی نکو، من دیبه‌ها پوشیده‌ام

مثل باز شکاری که مورد آزمایش قرار می گیرد باید از خودت چشم بپوشی.(اشاره به چشم بندی که روی چشم بازهای شکاری می نهادند) من مانند طاووس لباس های ابریشمی و زیبا به تن کرده ام.

پیش طبیبش سر بنه، یعنی مرا تریاق ده

زیرا در این دام نزه ، من زهرها نوشیده‌ام

من در دام پاکیزۀ این عشق، سم خورده ام. مگر طبیب عشق را مجاب کنی تا پادزهرم دهد و درمانم نماید.

تو پیش حلوایِی جان، شیرین و شیرین جان شوی

زیرا من از حلوای جان، چون نیشکر بالیده‌ام

حلوای جانم مرا مانند نیشکر، شیرین ساخته. تو هم می توانی نزد حلوافروش جان، شیرین کام شوی.

عین تو را حلوا کند، به زانک صد حلوا دهد

من لذت حلوای جان، جز از لبش نشنیده‌ام

خودت را تبدیل به حلوا می کند و این بهتر است تا آن که صد بار به تو حلوا دهد. شیرینی حلوای جان را باید از دهان شیرین معشوق به دست آورد.

خاموش کن کاندر سخن، حلوا بیفتد از دهن

بی گفت˚ مردم بو برد، زان سان که من بوییده‌ام

اگر موقع حلوا خوردن حرف بزنی، حلوا از دهن می افتد. مردم، بدون سخن، هم از بوی حلوایی که من خورده اند، بو می برند.

"خاموش" تخلص مولانا هم هست.

هر غوره‌ای نالان شده، کای شمس تبریزی بیا

کز خامی و بی‌لذتی، در خویشتن چغزیده‌ام

من چون غوره خامم و به شمسی نیاز دارم تا مرا از وحشت این خامی که مرا در خویش فرو برده، نجات دهد.

10 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۱۰۸۵دیوان شمس(خُنُک آن قماربازی)

شرح غزل شمارهٔ ۱۰۸۵دیوان شمس(خُنُک آن قماربازی)

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

محمدامین مروتی

خطاب مولانا در این غزل، به کسی است که در زندگی اش، همه کاری کرده مثلاً ثروت اندوخته، مشهور شده، کتاب نوشته، عالم شده، مدرک گرفته، خانواده خوب دارد و الخ. الّا این که از مهمترین کار عالم که برای آن آفریده شده غافل بوده یعنی از عشق باختن و شناخت خویشتن و ساختن خویشتن از طریق سیر و سلوک.

همه صیدها بکردی، هله، میر! بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

می گوید همه چیز به دست آورده ای الّا یک چیز که از همه مهمتر است.

همه غوطه‌ها بخوردی، همه کارها بکردی

منشین ز پای˚ یک دم، که بماند کار دیگر

به هر دری زدی ولی در اصلی را نزدی.

همه نقدها شمردی، به وکیل‌در سپردی

بِشِنو از این محاسب، عدد و شمار دیگر

مال و پولی را که درآوردی شمردی و به حسابدارت دادی. اما من هم که اهل حساب و کتابم، به تو می گویم یک حساب و کتاب دیگر مانده است.

تو بسی سمن‌بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر

زیبارویان زیادی را در آغوش گرفتی. یک دم تنها بمان و به آن سوی این لذات بنگر که لذات معنوی را هم دریابی.

خُنُک آن قماربازی که بباخت آ‌نچه بودش

بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر

خوش به حال قماربازی که هر چه را که داشت، بر سر عشق خود نهاد و باز هوس این قمار در دلش بود. منظور مولانا قماری عاشقانه است که با طیب خاطر و در ازای عشق و عاشقی، همه چیزت را بدهی و فدا کنی.

تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی

نه چو روسپی که هر شب، کشد او به یار دیگر

یادت باشد که مرگ و زندگی ات را فقط از خدا بدانی و مانند روسپیان هر شب به کسی دل نبندی. یعنی معشوق یکی است و باید یکی باشد.

نظرش به سوی هر کس، به‌مثال چشم نرگس

بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر

معشوق مانند گل نرگس است که به هر کس که نظر می کند، دو چندان شاد و خمار و زیبا می شود.

همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد

هله، تا تو رو نیاری سوی پشت‌دار دیگر

کسی که دو معشوق داشته باشد، خوار می شود. پس مواظب باش، جز به خدا پشتگرم نباشی.

که اگر بتان چنین‌اند، ز شه تو خوشه چینند

نَبُدست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر

زیبایی همۀ بتان همه از معشوق واحد و احد یعنی خداست که معشوق تو اوست. مرغ جان انسان جز خداوند، مطاری ندارد. مطار یعنی محل پرواز و فرودگاه.

20 دی 1403

شرح غزل شمارهٔ ۷۶۵ دیوان شمس(هله نومید نباشی)

شرح غزل شمارهٔ ۷۶۵ دیوان شمس(هله نومید نباشی)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)

محمدامین مروتی

غزل 765 مولانا، فضایی از امید و انرژی به روی خوانندۀ مایوس و خسته و دلمرده می گشاید.

هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

اگر خداوند روزی تو را از درگاهش راند نومید مشو، که روز دیگر نزد خودش دعوتت می کند.

در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر، تو را او، به سر صدر نشاند

اگر بر رویت دری را بست، بردبار باش زیرا می خواهد صبر تو را بیفزاید و سپس جایگاه بهتری به تو دهد.

وَ اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید، که کس آن راه نداند

اگر همۀ را هها را هم ببندد، بالاخره راهی نامتعارف به رویت می گشاید.

نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد

نهلد کشتهٔ خود را، کُشد آن گاه کشاند

حتی قصاب هم که سر میش را می برد، لاشه را رها نمی کند و با خود می برد.

به نظر مثال زیبایی نیست ولی در فضای عارفانه جان دادن در راه معشوق به معنی مردن از نفس است نه جان.

چو دم میش نمانَد ز دم خود کُنَدش پُر

تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

وقتی نفس میش قطع می شود، قصاب پوستش را با نفس خود پر می کند تا گوشت از پوست جدا شود. نفس قصاب چنین است. بنگر نفس خداوند چه باشد؟

به مثَل گفته‌ام این را و اگر نه کرَم او

نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

مولانا که می داند مثالش قدری نارس است می گوید اصلاً او قصاب نیست که کسی را بکشد.

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

بلکه ملک سلیمان را به موری می بخشد و دلی را از خود نمی رنجاند.

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟

من دور جهان را گشته ام و مثل او را ندیده ام. به تعبیر قرآن: لیس کمثله شی.

هله خاموش که بی‌گفت، از این می همگان را

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

مولانا با استفاده از تخلص خود یعنی "خاموش" به خود را توصیه به خاموشی می کند تا خداوند از می محبتش به همه بچشاند.

7 دی 1403

نگاهی به رمان "خانه ادریسی ها"

نگاهی به رمان "خانه ادریسی ها"

محمدامین مروتی

جلد اول "خانهٔ ادریسیها" نوشته غزاله علیزاده در سال ۱۳۷۰ و جلد دوم یک سال بعد به چاپ رسید.

این کتاب در سال ۱۳۷۷، پس از خودکشی نویسنده‌اش، در مراسم جایزه ۲۰ سال داستان‌نویسی انقلاب اسلامی لوح افتخار دریافت کرد.

خانهٔ ادریسیها داستان خانواده‌ای اشرافی است که زندگی‌شان با رخ دادن انقلابی در کشورشان دستخوش تغییر می‌شود.

ساکنان خانه عبارتند از مادربزرگ یا خانم ادریسی، لقا (دختر میانسال او)، وهاب (نوه پسری خانم ادریسی). یاور مستخدم پیر و وفادار خانواده.

مضمون مرکزی رمان، تقابل دو سبک زندگی قبل و بعد از انقلاب است. ماجرا در گرجستان و در میان ملتی مسیحی می گذرد. انقلاب، اشاره صریحی به انقلاب اکتبر روسیه دارد. پرچم به جای داس و چکش، نشان دیلم و اسکنه دارد که می تواند اشاره ای به عقب ماندگی این کشور در زمان انقلاب باشد. کارگزاران حکومت یعنی آتشکاران، یکدیگر را "قهرمان" صدا می زنند که اشاره ای است به "رفیق" در میان انقلابیون روس.

سبکی از زندگی که توسط تازه به دوران رسیده های انقلابی به همه تحمیل می شود. حکومت به دست فرصت طلبانی چون "مویّد" "حدادیان"و تازه به دوران رسیده هایی چون "شوکت" افتاده که قلدر و اوباش و بی ملاحظه و بی چشم و رویند. در یک کلام به دست رجاله ها. دیالوگ ها تند و زننده و کوچه بازاری و سرشار از توهین است.

حدادیان که در حکومت گذشته هم شهردار بوده، می گوید هر فرمانی که از بالا می رسد باید بی چون و چرا پذیرفت زیرا تنها احمق ها فکر می کنند.

قهرمان شوکت، نماینده آتشخانه مرکزی است و بر سایر ساکنان خانه با زور و تهدید به مجازات، حکم می راند.

بخشی از انقلابیون که حکومت گذشته را برانداخته اند، نمی توانند با این اوضاع کنار بیایند و کنار گذاشته می شوند. کسانی مثل قهرمان "قباد" که رهبر گروهی از انقلابیون مسلح در کوهستان بوده است.

این افراد سودای دیگری داشته اند و شور و شوق ساختن جامعه ای آرمانی آنان را پای کار آورده بود.

کسانی عاشقانه قدم در مسیر نهاده اند و الآن می بینند حکومت جدید-برغم شعارهای پیش از انقلاب- فقط از آن ها اطاعت می خواهد و این جنس از افراد نمی تواند با این خواسته کنار بیایند و از انسانیت خود یعنی آزادی خود صرف نظر کنند. قباد می گوید ما با حکومت جنگیدیم نه با جهالت و جاهلانی که از آزادی بیزار بودند.

"آتشکارها" می گویند:

"بیماری عشق باید ریشه کن شود و مردان و زنان قوی، در خدمت تولید نسل و پیشبرد صنعت قرار گیرند."

در کنار این شور و سودای انقلابی، عشق های دونفره هم وجود داشته اند. از جمله عشق بین خانم ادریسی وقباد که به سبب مخالفت پدر خانم ادریسی، نافرجام مانده است. او نیز دوست داشت با قباد به کوه بزند تا از ملالت زندگی اشرافی و زورگویی های پدرش بگریزد.

رمان شخصیت های متعددی دارد که باعث می شود زمان زیادی تا شناختن نسبت های شان، طول بکشد و این موضوع خواننده را قدری سردرگم می کند. خوب بود این نسبت ها طی جدولی در ابتدای کتاب مورد تاکید قرار می گرفت.

توصیفات خانم علیزاده از وقایع، دقیق و ملموس و بعضاً دور و دراز است . کتاب می توانست حجم کمتری داشته باشد بی آن که به محتوایش لطمه ای بخورد.

با توجه به اینکه وقایع در گرجستان می گذرد، استفاده از اسامی فارسی و عربی، قدری بدسلیقگی می نماید.

رمان گواهی می دهد که ذهنیت خانم علیزاده، وسیع، حساس و دقیق است. همچنین تاثیر و تاثر ایشان از وقایع اجتماعی روزگارش را به نمایش می گذارد.

3 دی 1403

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/thumb/0/0c/Khaneyeh_Edrisiha.jpg/200px-Khaneyeh_Edrisiha.jpg