وجدان چیست؟

محمدامین مروتی

کانت وجدان را نوعی دادگاه درونی می دانست که در آن انسان از خودش حساب می کشد. فروید به جای وجدان، از "من برتر" یا "سوپراگو" سخن می گفت که بخشی از ضمیر ماست که از ما حساب کشی می کند.

اگر به شیوة فلاسفة زبان عادی و ویتگنشتاین، به زبان و نحوة استعمال واژة "وجدان" رجوع کنیم، وجدان را در خود شهود می کنیم. به همین دلیل می گوییم وجدان فلان بیدار و وجدان بهمان خفته است. یعنی در انسان نیک و انسان بد وجدان هست؛ ولی فعلیت و فعالیت آن در همه یکسان نیست. هیئت منصفه در دادگاه، نمایندة وجدان عمومی و مشترک است و در محاکم برای احقاق حق و عدل، محل اعتبار و اعتماد است. وجدان همان پاسبان درونی است که خیر را بر شر ترجیح می دهد و از بدو تولد با ماست. تعلیم و تربیت هم آن را تقویت یا تضعیف می کند. وجدان، نهادینه تر و درونی تر از آن است که فقط محصول تربیت باشد. بنابراین ترجیح می دهم بگویم از بدو تولد با ماست. به عبارتی امری پیشینی است و به نوعی توارثی است. یعنی فراتر از ناخودآگاه فردی، در ناخودآگاه جمعی و تاریخی ما هم ریشه دارد. پس وجدان، از شهودهای ماست و به همین علت در زبان تاریخیِ ما - که نمایندة تحولات و تکامل تاریخی ذهنمان هم هست- جای گرفته است. در واقع نحوة استعمال واژة وجدان در زبان روزمره و عادی، مار ا به ریشه های تاریخی آن هم در طبیعت و هم در جامعه می رساند. زبان برساختة طبیعت و اجتماع است و جواز ورود ما از عرصة طبیعت و انتخاب طبیعی به عرصة اجتماع و انتخاب مصنوعی. این انتخاب مصنوعی، سامانة بقای ما در تنازع اجزای عالم است و دست برتر را به انسان نسبت به سایر جانوران داده که راز بقایشان فقط درانتخاب طبیعی است.

شهود به زبان قدما، همان بدیهیات و فطریات است اما امروز در سایة دانشی به نام فلسفة علم که منطق تحولات علمی را توضیح می دهد، می دانیم که واژه های قدیمی زیاد دقیق نیستند و شهود، واژة دقیق تری است. اگر بخواهیم به زبان کواین و لاکاتوش در این باره سخن بگوییم، شهودهای ما لایه های درونی و مرکزی باورهایمان هستند که آنها هم برساخته تاریخ- اعم از تاریخ طبیعت و اجتماع- اند. اما چون لایه های مرکزی سخت تر و بنیادی ترند، به ندرت دچار تحول می شوند چرا که در طول هزاران و بلکه میلیون ها سال برساخته شده اند و به همین دلیل از آن ها به نام بدیهیات و فطریات یاد می کنیم. تحول در زبان، فرهنگ، عرف، عقیده فردی و گفتمان جمعی، تدریجی است و با همین مکانیسم حفظ هسته های سخت و تغییر در لایه های بیرونی تر پیش می رود.

وجدان دائرمدار و خاستگاه اخلاق است و به همین دلیل وقتی دچار گناه و لغزش شویم، می گوییم وجدانمان ناراحت یا حتی معذب است یا به اصطلاح عامیانه "وجدان درد" می گیریم.

احساس گناه یا شرم نیز به عنوان مفاهیمی اخلاقی، همان وجدان درد اند.  گناه و شرم نیز برساخته های بیولوژیک و اجتماعی برای بقا هستند چرا که انسان از طریق زندگی اجتماعی در تنازع برای بقا موفق تر است و با رعایت مسائل اخلاقی به نحوی موثر تر و کارآمدتر می تواند روابطش با دیگران تنظیم کند. قانون نیز سامانه ای اجتماعی در همین جهت یعنی بقای نوع است. در یک حکم کلی طبیعت از طریق انتخاب طبیعی تکامل را پیش می برد و اجتماع انسانی از طریق انتخاب آگاهانه و مصنوعی. هر دو از طریق مکانیسمِ سازگاری بهتر، ماندگاری نوع را تضمین می کنند.

این بدان معناست که وجدان و مفاهیم متناظر و همراهش از قبیل احساس گناه و شرم نیز در نهایی ترین تحلیل ، از مقولة ذات و جوهر به معنای ارسطویی اش نیستند بلکه برساخته های طبیعی (بیو لوژیک) و اجتماعی (سوسیولوژیک)، برای سازگاری، ماندگاری و بقای نوع اند. اما به جهت ساخته شدنشان در طول هزاران سال و بلکه میلیون ها سال، جلوة بدیهی و فطری دارند و به همین دلیل دریافت ما از آن ها شهودی و باطنی است.